eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1.8هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
389 ویدیو
30 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
مشغول گشت و گذار در تلفنم بودم . صدای اعلان گوشی ام بلند شد.🎵 شیخ حسین برایم پوستری فرستاده بود . پوستر را دانلود کردم . مربوط به بر گزاری اعتکاف در مساجد شهر بود. با بی میلی از آن گذشتم. _منو چه به اعتکاف!😏 چهارشنبه بود مطابق با هيجدهم رمضان بحث اعتکاف خیلی بین بچه های مدرسه داغ شده بود. مدیر مدرسه بعد از نماز ظهر اعلام کرد که اگر نصف بیشتر بچه ها به اعتکاف بروند پنجشنبه مدرسه تعطیل می‌شود. این تشویقی ها هم نتوانست مرا به رفتن اعتکاف جلب کند . آخر چرا الکی وقت خود را سه روز هدر بدهم . تازه ۱۵۰ هزار تومان هم پول بدهم . 💴 شب های قدر را می‌خواهم از دست ندهم .اگر اعتکاف بروم قطعا شب های قدر برایم حیف می‌شوند. معلوم نیست چه‌کسی در آن‌جا قرآن به سر بگیرد. این دلایلی بود که مرا از رفتن باز می‌داشت. تازه سعی می کردم رای آنهایی هم که می‌خواستند به اعتکاف بروند را منفی کنم. سعی می کردم خودم را هم قانع کنم که اعتکاف رفتن کار بیهوده ای هست.😌 _روزه ام رو توی خونه خودمون میگرم. چرا دیگه خودم رو توی مسجد اونم سه روز پیش کسایی که اصلا نمیشناسم حبس کنم🏯 خلاصه حسابی برای خودم خط و نشان کشیده بودم که اعتکاف نروم به درس هایم برسم و آزاد باشم تا اینکه زندانی باشم و دور از خانه و زندگی ام 😇 ادامه دارد ......
نزدیک اذان ظهر بود تصمیم گرفتم به مسجد شیخ حسین بروم. می خواستم از شیخ حسین بپرسم که ساعت چند قرآن به سر می‌گذارد تا منم شرکت کنم📖 روانه مسجد امام رضا شدم در صف اول ایستادم دقیقا پشت سرش مهرم را گذاشتم. نماز که تمام شد مثل اینکه فهمیده بود پشت سرش نشسته ام. سرش را به سویم برگرداند بدون مقدمه ای گفت : _‌ توی کدوم مسجد ها برای اعتکاف اسم نوشتی ؟ _شیخ هیچ کدوم میخوام شب های قدر پیش شما باشم.🙂 _عه بابا اعتکاف برو ثبت نام کن! خیلی حیفه من الان میخواستم جای تو باشم و ثبت نام کنم چند سالته؟ _هیجده شیخ _محمد به راحتی میتونی توی مسجد خاتم ثبت نام کنی برو خیلی حیفه. از دستش نده ! حرف شیخ حسین تمام شد!ایستاد و مشغول گفتن اقامه برای نماز عصر شد . ذهنم به شدت درگیر شد. حرف های شیخ حسین داشت دلم را نرم می‌کرد.❤️ شیخ حسین یکی از کسانی بود که مرا به بهترین مسیر زندگی ام یعنی تحصیل در حوزه راهنمایی کرده بود. (رجوع شود به رمان بر سر دوراهی_✌️😁) این بار هم به حرف هایش اعتماد کردم. حرف شیخ حسین را نمی‌شود زمین زد .😊 رفتم در سایت تا ثبت نام کنم متاسفانه سایت خراب بود. 😂 خیلی داغ شده بودم♨️ سریع رفتم به حوزه مدیر گفته بود اگر سایت ثبت نام، مشکلی داشت اسمتان را به من بگویید تا به مسؤل اعتکاف شما را معرفی کنم. اینقدر عجله داشتم با موتور آمدم توی حوزه تا دم در نماز خانه حوزه هم موتورم را آوردم.😅 رفتم توی نماز خانه بدون دیدن با صدای بلند گفتم: مدیرررررر 😂 طفلکی ها در نماز خانه مشغول جزء خوانی قرآن بودند که با نعره ی من خشکشان زد .😂😂 ادامه دارد.....
(۳) مدیر توی نماز خانه نبود🕌 دوان دوان به سمت دفتر مدیر رفتم.🏃‍♂ _سلام حاج آقا اسم منو برای اعتکاف بی زحمت بنویسید. _سلام مثل اینکه مشکل سایت بر طرف شده خودت انجام بده . رفتم که سوار موتورم بشوم متین را دیدم داشت دست هایش را می‌شست _متین اعتکاف ثبت نام کردی ؟ _بله تو نمی خواهی بیایی ؟ _چرا فقط متین بهم بگو چه جوری ثبت نام کردی ؟ _کاری نداره که به محمد بگو ثبت نامت کنه رفتم پیش محمد گفت باید به شیخ علی پیام بدهی. 👳‍♂دورادور شیخ علی را می‌شناختم. شماره شیخ علی را گرفتم مسؤل ثبت نام مسجد خاتم بود. پیامش دادم و ساعت حضور در مسجد را از او پرسیدم . اگر می‌دانستم چه اتفاقات خوشی توی اعتکاف پیش رو دارم خیلی زود تر برای ثبت نام اقدام می‌کردم.😁 شیخ علی پیام داد حداکثر تا ساعت ۲ شب داخل مسجد باشید تاریخ تولد و مشخصات من را هم پرسید. چون قرار بود بچه ها ۱۸ سال به پایین بیایند🔞 و من هم ده روز از هیجده سالگی ام گذشته بود تاریخ تولدم را یک ماه جابه جا کردم😂😂 تا مشکلی پیش نیاید. ✅ساعت ۲ نصف شب مسجد خاتم✅ پدرم مرا رساند استرس عجیبی داشتم رفتم داخل. بار اولم بود که داخل مسجد خاتم را می‌دیدم زیبا بود و گنبد بزرگی داشت.🕌 چهره های جدیدی را می دیدم. حس غربت بهم دست داده بود. حسین را در بین افراد دیدم در دبیرستان همکلاسی من بود و رفیق فابریک من . اول خوشحال شدم که آشنا دارم ولی وقتی از او پرسیدم که کجا وسایلت را گذاشته ایی گفت : _من قراره برم قم محمد مهدی اعتکاف نمیام خوشحالی ام زود گذر بود 😔 آخرش حسین نه قم رفت نه به اعتکاف آمد. 😂 احوال پرسی با او کردم و ازش پرسیدم تا وسایل خودم را کجا باید ببرم.🤔 _ طبقه بالا . روانه طبقه دوم شدم پله ها را گذراندم . وسایلم را در گوشه ای گذاشتم. در حال پایین آمدن از پله ها بودم که مهدی را دیدم که وسایلش را به بالا می‌آورد. از دیدنش حس غریبی که بهم دست داده بود کم شد فامیل بودیم باهم. رفتم پایین چشمم افتاد به آقا روح الله ادامه دارد .....
_بَه آقا محمد چه خبر از این طرفا ؟ _سلام آقا روح الله خوب هستید؟ _ممنون محمد چقدر چهره ات نورانی شده💡 با گفتن این جمله روح الله غرور وجودم را گرفت.☺️ ولی وقتی که جمله اش را کامل کرد غرورم سکته کرد. _آهان فکر کنم بخاطر نور این چراغ هست که نورانی شدی 😂 بچه های مسجد هیئت گرفته بودند تازه شب قدر هم بود . آقا کمال سخرانی کرد اکثر بچه ها غمار بودند🤤چون ساعت از ۲:۳۰ هم گذشته بود. پدرم داشت در می آمد خیلی خیلی خسته بودم.😖 تا سحر بیدار بودیم کم کم داشت یخم آب می شد با بچه ها تازه سر و کله بچه های حوزه هم پیدا شده بود✌️ سحری استانبولی دادند خوش مزه بود. بعد از سحری رفتم روی یکی از صندلی های مسجد نشستم حسین هم کنارم بود با دستش اشاره به من می‌کرد و به هر کس که ما را می‌دید می‌گفت این شیخه.😂🤦‍♂ یکی از بچه ها آمد بدون مقدمه گفت: _ شیخ هستی تو ؟ سوال غافلگیر کننده ای بود. 😂 _طلبه هستم هنوز شیخ نشده ام. 😊 _چرا پس دکمه یقه ات را نمی‌بندی شیخ ! خنده ای کردم و گفتم 😁 _هنوز من به آن درجه نرسیده ام.😊 وضو گرفتم و آماده نماز صبح شدم حاج آقا آمدند و نماز را اقامه کردند👳‍♂ این طولانی ترین نماز صبحی بود که توی عمرم خواندم 😂 هر رکعتی که حاج آقا می‌خواند برابر بود با ده بار نماز خواندن من در خانه.😁 بلاخره نماز تمام شد. روانه طبقه بالا شدیم حسابی خسته و کوفته شده بودم سرم را روی بالش گذاشتم . حالا که میخواستم به خواب بروم خواب سراغ چشم هایم نمی آمد. 🤦‍♂ خودم را با زور خواب کردم .😴 ساعت نزدیک نه صبح بود که از خواب بیدار شدم . صدای کمال بود که از بلندگوی مسجد می آمد _بچه ها بیاید پایین برای گروه بندی . با عده ای رفتیم پایین کمال اول برنامه هایی که داشت را گفت و شیخ علی آنها را روی تخته می‌نوشت‌‌‌ . یکی از برنامه ها توجهم را جلب کرد 😳 ادامه دارد....
آقا کمال گفت برنامه تئاتر هم بنویس شیخ علی کمی جا خوردم .😳 بعد از نوشتن برنامه های اعتکاف نوبت گروه بندی بچه ها رسید . آقا کمال سر گروه ها را تعیین کرد منم سرگروه شدم 😁 طبق لیست اسامی ، افراد پخش شدند اعضای هر گروه پنج نفر بودند .5⃣ آقا کمال اولین ماموریت گروه ها را اعلام کرد _گروه‌ ها پخش بشوند و در باره حکمت اعتکاف با هم بحث کنند ! چرایی اعتکاف. به همراه گروهم رفتیم در کناری نشستیم اعضا خودشان را معرفی کردند و با هم آشنا شدیم. اسم هم برای گروه خودمان انتخاب کردیم جوانان اعتکافی✌️اسم با سلوکی بود 😁 توضیحاتی درباره حکمت و اعتکاف دادم و با هم گروهی هایم به جمع بندی گفته ها و دسته بندی فوائد اعتکاف پرداختیم . و گل یا پوچ مفصلی هم بازی کردیم... وقت نماز ظهر شده بود کم کم داشتم کیف می‌کردم از این‌که چه تصمیم خوبی گرفته ام ❤️ نماز ظهر را هم به کندی نماز صبح خواندیم. 😅 حاج آقا بعد از نماز سخنرانی کردند و بعد از آن هم جز خوانی قرآن بود .نوبت خواندن من شد 😉 با صدای عبد الباسطی قرآن را شروع کردم کلمه اول را که خواندم رئیس قرآن خوانی گفت : اشتباه خواندی کمی برایم غیر منتظره بود 😂..... بعد از قرآن خوانی رفتیم بالا و دو ساعتی را خوابیدیم😴 ناگهان با صدای مداحی از خواب پریدم دیدم بچه ها جمع شده اند جلوی ویدیو پرژکتور من هم رفتم آقا کمال آمد و گفت سر گروه ها بیایند و مطالبی را که درباره اعتکاف گفته اند بیان کنند‌ برای همه✅ چشم های خواب آلودم گرد شدند😳 استرس گرفتم یکی یکی سرگروه ها رفتند‌ و گزارش کار دادند. خدا روشکر خوب صحبت کردم و آبرو گروه را نگه داشتم😄 نزدیک های اذان مغرب شده بود کلی رفیق پیدا کرده بودم و خیلی خوشحال بودم 😁 یاد حرف آقا کمال افتادم گفته بود که همه بچه ها در روز آخر غصه می‌خورند که چقدر زود اعتکاف تمام شد. در روز آخر با تمام اعماق وجودم معنای این حرفش را درک کردم. 😔 بعد از نماز جرقه ای در ذهنم خورد🎇 ادامه دارد .... https://eitaa.com/emamhosein_313yar
(۶) جرقه ای که در ذهنم خورده بود 〽️درباره اجرای تئاتر بود. طرحم را به یکی از سرگروه ها گفتم استقبال خوبی از نقشه ام کرد. قرار شد دو گروه با هم یک نمایش را اجرا کنند. موضوع تئاتر ما درباره تاثیر اعتکاف بر روی جوانان بود با نگاهی طنز 😆 رفتیم برای تمرین قرار شد که من در سکانسی نقش یک لات را بازی کنم که بعد از اعتکاف تبدیل به یک شیخ خوب شده است . و بقیه بچه ها هم نقش هایی در بقیه سکانس ها داشتند. عبا را از طلبه ها قرض گرفتم و عمامه را هم با چادر نماز زنان درست کردیم البته با کمک شیخ داوود. 👳‍♂ نوبت اجرای نمایش ما شد . بچه های نمایش گروه ما رفتند و نقش ها را طبق برنامه روی صحنه اجرا کردند😂یکی لات یکی دزد یکی قمه کش و...🤦‍♂😁 حالا نوبت آن بود من با اجرای نقش یک آخوند وارد شوم . یعنی نشان دادن تاثیری که اعتکاف روی ما گذاشته و ما اصلاح شده ایم 🌹قرار بود من در نمایش نماز جماعت بخوانم و بچه ها بعد از نماز باهم آشتی کنند طبق برنامه ✅ رفتم قسمت زنانه تا عبا عمامه بگذارم کمی بازیگران معتل شدند روی صحنه ابوالفضل که نقش لاتی را بازی می‌کرد گفت : شیخ کجاست ؟ با صدای کلفت پشت پرده قسمت زنانه گفتم شیخ رفته است گلاب بچیند 😂😂 چه ربطی داشت این جمله ای که گفتم 🤦‍♂ ولی بچه ها زدند زیر خنده😂 رفتم روی صحنه نماز را بستم رسیدم به وضالین سوره حمد آنچنان الف آن را با صدای بلند کشیدم که شیخ علی از خنده قرمز شده بود ... 😁 خلاصه تئاتر خوبی را اجرا کردیم .اکثرا کیف کرده بودند.✌️ بعد از تئاتر عذاب وجدان گرفتم. که چرا با روحانیون شوخی کرده ام وجدانم گفت : ای خاک بر سرت ! نمکدان می شکنی دو سالی هست که به حوزه می‌روی آن وقت بجای اینکه پشت روحانیون باشی آنان را مسخره می‌کنی حیف نون 🤦‍♂ سر درد شدیدی گرفتم و رفتم طبقه بالا خوابیدم. _ محمد بیدار شو بستنی ! حس کردم کسی دارد به من لگد های محکمی می‌زند 👣 به او گفتم من بیدارم نزن! ولی صدای مداحی زیاد بود و صدایم را نمی شنوید حسابی لگد خوردم😆 بلند شدم دیدم حسین بود که لگد هایش را روانه من کرده بود . تا خود را جمع و جور کردم و به پایین رفتم بستنی تمام شده بود ای به خشک شانس 😂 این شب اولی بود که در مسجد برایم گذشت ❤️ ادامه دارد .... https://eitaa.com/emamhosein_313yar
(۷) ✅روز دوم اعتکاف ✅ تا سحر بیدار بودیم برای سحری برنج و مرغ پخته بودند. 🐓 سحری خوردیم و نماز صبح را خواندیم✅.... بعد از بیدار باش با آهنگ جمیل🤦‍♂ که خیلی روی مخ بود . آقا کمال برایمان صحبت کردند. بخش طلایی سخنش یادم هست. که بر گرفته از نظریه دیمنگ بود. گفت : هرکس باید رفتار و کار های خود را ریکاوری کند(به روز رسانی کند) اگر درست هستند ادامه دهد و اگر رفتارش اشتباه و نادرست هست جلوی آن ضربدری بزند و آن را ترک کند . 🌹 بقیه ی گروه ها هم تئاتر خود را در روز دوم اجرا کردند . جمعه بود مطابق با بیستم ماه رمضان شب قدر را در پیش داشتیم. ظهر هم یکی از رزمندگان آمد و قضایایی را در مورد جبهه و جنگ گفتند . چون شب قدر بود. بعد از نماز ظهر و عصر رفتیم بالا برای استراحت این‌بار نماز طول نکشید چون جمعه بود و مسجد تعطیل بود .😁شیخ علی نماز را خواند. دیشب که خوابی نکرده بودم و روز قبلش هم همین طور🙂 چند ساعتی را خوابیدیم تا برای شب قدر پر انرژی باشیم ..... قرار شده بود بچه های اعتکاف دعای جوشن را بخوانند. آقا کمال به من گفت: _محمد دعای جوشن را می خوانی _ بلد نیستم زیاد آقا کمال 😉 مردم کم کم روانه مسجد شده بودند. بچه ها شروع به خواندن دعا کردند . من هم نشسته بودم در گوشه ای و دعا را گوش می‌کردم. دیدیم بچه ها دارند بدون استرس دعا را می‌خوانند من هم به سرم زد که بروم جلو و روی صندلی بنشینم و دعا را بخوانم. پنج عدد صندلی کنار محراب چیده بودند که روی صندلی ها می‌نشستند ودعا را تلاوت می کردند دو صندلی خالی شد من و علی رفتیم و روی صندلی ها نشستیم✅ خیلی خیلی فضا از آن جلو ابهت داشت 😳😟 قرار بود نفری پنج فراز را بخوانیم نوبت علی شد فراز هایش را خواند و پایه بگو را کنار من گذاشت و میکروفن را رو به من کرد📢 یک فراز را خواندنم مردم همراهی با من کردند _سبحانک یا لا اله الا انت .... میکروفن پایین تر از دهانم بود از فرصت استفاده کردم خواستم آن را تنظیم کنم تا روبروی دهانم باشد👄 وقتی دست به میکروفن زدم نگهدارنده میکروفن که وصل پایه بلندگو بود بیرون آمد 😂🤦‍♂ هم بلندگو و نگهدارنده آن در دستم ماند😂 فراز بعدی را هم با همین وضع خواندم علی که کنار من بود سرش را پایین انداخته بود از شدت خنده قرمز شده بود😂 عده ای هم خنديدند ولی فراز هایم را خواندم ادامه دارد.... https://eitaa.com/emamhosein_313yar