eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
833 عکس
212 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
ماشالله هزار ماشالله دختر عباس آقا خواستگار های زیادی داره!😊 _ آره همسایه! عباس آقا واقعا یه پدر زرنگه🤓 _ چطور مگه؟ خُب برای همه دخترا خواستگار میاد عباس آقا که هنری نکرده!🤨 _ درست میگی نسترن خانم ولی عباس آقا فرق داره!😏 _ اکرم درست توضیح میدی ؟😐 _ عباس آقا ملاک اصلی رو برای انتخاب شوهر دخترش اول از همه اخلاق و بعدش دین و ایمون قرار داده 🙃 _وا چه حرفا! برای خیلی ها  اینا مهمه😤 _ شاید توی حرفاشون مهم باشه ولی توی عمل  چیز دیگه ای براشون مهمه. این روزا خیلی ها دنبال این هستن که توی انجام هر کاری و هر چیزی  پول گیرشون بیاد.💶 ملاک رو پول و خیک خودشون قرار دادن😔 غافل از اینکه اصل چیز دیگه هست! درسته اقتصاد خانواده مهمه ولی چیز های مهمتر هم داریم نسترن که با پول خریدنی نیستن👌 ما هایی که حاضریم دختر و پسر خودمون رو بخاطر دو قرون پول بیشتر بد بخت کنیم  چیز های دیگه  رو هم به راحتی ازش می‌گذریم😞 دیگه حساب نمی کنیم که چقدر زحمت ها برای اون کشیده شده و اصل ها رو رها می کنیم بخاطر چیز های پست تر. و توی مهم ها گیر می کنیم نه توی مهم تر ها   نمونش همین انقلاب خودمون که با هزار تا زحمت به دستمون رسیده اون وقت ملاک ارزیابی رو  یه چیز مهم مثل وضع اقتصادی گذاشتیم نه مهم تر از اون! باید ببینم ملاک اصلی چیه! _ اکرم خیلی کیف کردم ملاک اصلی چیه من که دلم از این انقلاب خیلی پره نسترن جون اول باید معنای انقلاب رو بفهمیم. انقلاب یعنی زیر رو شدن و شکسته شدن ساختار ها.🌋 و اصولا جایی واژه انقلاب استفاده میشه که یه تحول عظیم مردمی رخ داده باشه. باید ببینیم این انقلاب برنامه ی جدیدی داره یا می خواد مثل بقیه باشه ! انقلاب ایران ایدولیژیک هست نسترن.☺️ _وا اکرم این حرف های قلمبه رو از کجا میاری 😫 _ایدولیژیک یعنی اینکه پایه و اساس اون روی یک عقیده و ایده هست. انقلاب ادعایی رو مطرح کرد و در برابر بلوک شرق بی خدا و بلوک غرب که مسيحيت تحریف شده هست قد علم کرد و گفت اسلام برای جامعه برنامه داره و باید اون رو اجرا کرد.😌 خوب وقتی اساس میشه یه تفکر نو باید ساختار های قبلی هم عوض بشه. که این زمان بر هستش. نسترن الان حکومت ما اسلامی هست ولی هنوز اقتصاد و آموزش و پرورش و سینما و تلویزیون و... ما اسلامی نشده کسی که مدعی انقلاب ایدولیژیک هست باید از صفر شروع کنه. و این کار زمان میخواد. _اکرم! ۴۰ سال زمان کمی نیستا !!🧐🤨😡🤬 بذار من یه سوال ازت بپرسم.🤓 اگه کسی بخواد یه خونه رو از صفر تا صد با سبک جدید بسازه چه مدت زمان می‌خواد؟ سرم رو خاروندم 🙇‍♂ _ حداقل ۴ سال حالا اگه یه شهر رو بخواد از اول بسازه چقدر زمان می‌خواد _ اگه خیلی پرتلاش باشند ۱۰ سال اگه یه استان حالا باشه، نه بالاتر یه کشور باشه چقدر زمان میخواد؟ سکوت کردم حرفش درست بود.😶 _تازه این توی شرایط عادی هست اگه تحریم و جنگ و ترور دانشمندان ها رو اضافه کنیم ببین چقدر زمان میخواد. هر جا که پرچم توحید و حکومت شیعی بالا بره دشمن هم کم نمیذاره. چون میدونه حکومت شیعی اگه روی پا بیاد چقدر پتانسیل و انعطاف داره و میتونه کل دنیا رو سمت خودش بکشه🤩 اینم بدون هر جا که ضربه و شکست خوردیم بخاطر این بود که یا به توصیه های دین عمل نکردیم یا ضد دین عمل کردیم. 😕 انقلاب ما انقلاب اقتصادی نیست(گرچه مهمه). یه انقلاب توحیدی و دینی هست. میخواد به دنیا بگه با دین هم میشه جامعه رو رشد داد‌. برگرفته شده از دوره آموزشی محک تدریس شده توسط حجت‌الاسلام وکیلی ✍محمد مهدی پیری (میم_پ)
(۱۰) آنجا بود که مفهوم آیه عسی ان تکرهو شیئا و هو خیر لکم را درک کردم(شاید چیزی را دوست نداشته باشید در حالی که آن برای شما بهتر است) اعتکاف را دوست نداشتم در نظرم کاری بیهوده بود‌‌‌‌. اما الان می‌توانم با قاطعیت بگویم که بهترین سه روزی بود که در زندگی ام تجربه اش کردم.😊❤️ آقا کمال گفتند کتاب را باید تمام کنیم. بچه ها اعتراض داشتند. هنوز با کتاب خوانی انس نگرفته بودند‌. کمال بچه ها را قانع کرد و راه کار هایی را جهت کتاب خوانی بهتر ارائه داد مثل راه رفتن و با صدای بلند کتاب را برای اعضا خواندن و ..‌‌.‌‌✅ در مسجد باز شد شیخ حسین ،نماینده مجلس شیخ جواد و چند نفر دیگر که نمی شناختم وارد شدند. با بچه ها احوال پرسی کردند. با شیخ حسین خوش و بش کردم . بچه ها در جلوی محراب مسجد جمع شدند. ابتدا آقا کمال برای آنان برنامه هایی که داشتند و در اعتکاف اجرا شده بود را شرح دادند. نماینده هم صحبت کردند و در آخر بحثشان وعده ی سفر مشهد به ما دادند نصف هزینه سفر را هم به عهده گرفتند.😃 همه بچه ها شکه شده بودند و خوشحال😇 در آخر هم عکس یادگاری گرفتیم... فرصتی گذشت که حاج آقا مروتی وارد شدند کمی تعجب کردم که قراره چه کاری انجام دهند 😳 روی پله اول منبر نشست بچه ها هم جمع شدند . مراسم وداع با اعتکاف! چقدر زود گذشت. همیشه دعایم در زمان هایی که دوست داشتم نگذرند این بود‌ که خدایا ای کاش بعضی وقت و زمان ها کُند تر می‌گذشتند😔 توی مراسم وداع با اعتکاف حتی در و دیوار های مسجد هم همراه بچه ها ناله می‌زدند. چه فضای اشک آلودی بود.😭 خیلی سخت بود برایم. بعضی چیز ها هستند که انسان تا خودش آن را تجربه نکند نمی تواند آن را درک کند 💔 نماز مغرب را خواندیم و افطاری آخر را خوردیم. حسین بچه ها را پای ویدیو پرژکتور جمع کرد و فیلم هایی که از برنامه ها و طرح ها و بچه ها که در اعتکاف گرفته بود پخش کرد. 😊 در حین تماشای کلیپ تنها صدایی که از بچه ها می آمد دو کلمه بود _ یادش بخیر🌹 هنگام خدا حافظی فرا رسید کمال گفت بچه ها همه صف بکشند و یکی یکی بچه ها از آخر صف با تک تک بچه ها خدا حافظی کنند😔 یک عکس دسته جمعی یادگاری هم به همه دادند. هر موقع آن را نگاه می کنم خدا را شکر می کنم که چه توفیقی را نصیبم کرد.😘 دو چیز مهم در اعتکاف یاد گرفتم اول اینکه دیگران را از روی چهره قضاوت نکنم. دوم هم اینکه بجای جوش آوردن و صدا بلند کردن در هنگام عصبانیت مثل بچه آدم تذکر و حرفم را برسانم😊 این دو تجربه هدیه ی خدا توی اعتکاف به من بود.😇 ❤️پایان❤️ به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست به صد مشکل نشاید گفت حساب الحال مشتاقی با تشکر از خدای عزیز . و سپاس از کسانی که دلسوزانه همراهی کردند.🌹 طراح و نویسنده محمد مهدی پیری اردکانی
خودش فهمید که می‌خواهم از نوشته اش سر در بیاورم 🙂 گفت نامه می نویسم گفتم برای چه کسی محمد بن یوسف؟ قرمز شد و گریست آنقدر گریه اش سوز دار بود که من هم به گریه افتادم. وسط هق هق هایش گفت برای مولایم می‌نویسم. آرام تر که شد گفتم می خواهی برای صاحب الزمان چه چیز بنویسی؟ _می خواهم از او درخواست کنم که برایم دعا کند. هرچه باشد خدا روی ولی خودش را زمین نمی‌زند.💔 این بار این من بودم که اشک امانم را بریده بود. گفتم تو بنویس رساندن نامه با من😭 نامه را لوله کرد بوسید و با نخی محکم به دورش گره زد‌. نامه را به دست شخصی امین دادم تا به صورت مخفیانه و با شتاب به نایبان خاص حضرت برسانند تا به خود حضرت تحویل دهند. بعد از راهی کردن پیک، به خانه محمد رفتم و خبر ارسال نامه را به او دادم. خوشحالی از چشم های میشی اش نمایان بود. با نا امیدی گفت ای کاش زنده بمانم و جواب نامه را دریافت کنم. دستی به محاسنش کشیدم گفتم می آید به زودی این‌قدر عجله برای رفتن نداشته باش‌. گذشت و گذشت خبر دار شدم که شخص امین برگشته است. رفتم به سراغش نامه ای را به دستم داد و گفت این هم از جواب نامه تان. نامه را بوسیدم و بدون فوت وقت به طرف منزل محمد بن یوسف روانه شدم محمد در این چند روز بسیار درد و رنج کشیده بود نشان دادن نامه حتما حالش را سر جایش می آورد. وارد منزلش شدم محمد از شدت زحم روی سینه دراز کشیده بود. معلوم بود که منتظرم بوده است. نامه را نشانش دادم بلاخره رسید رفیق با اشک از نامه اسقبال کرد. نامه را که باز کرد با خط‌ خوش نوشته شده بود: خداوند لباس عافیت به تو بپوشاند و تو را در دنیا و آخرت با ما قرار دهد. اشک امان محمد را بریده بود از محاسنش هم اشک مثل سیل روانه شده بود. محمد را بوسیدم و گفتم فدای مولایمان بشوم که این چنین هوای شیعیانش را دارد‌. یک هفته ای می گذشت. اصلا اثری از زخم و چرک نبود‌. محمد شفای کامل یافته بود‌. جای آن زخم عمیق مثل کف دست صاف شده بود. محل زخم را به طبیبی نشان داد و گفت این همان جایی بود که زخم بوده است. طبیب با چشمان گرد گفت😳 این زخم با دارو خوب نشده است بلکه اعجازی در کار بوده است‌. هرگز این عنایت صاحب الزمان به محمد بن یوسف از خاطرم پاک نمی‌شود. دوست دارم صد ها بار برای خودم این ماجرا را تعریف کنم😊 نویسنده و طراح محمد مهدی پیری بر گرفته از کتاب داستان های اصول کافی (منبع جواب نامه امام زمان به محمد بن یوسف کتاب داستان های اصول کافی صفحه ۴۱۷)
  صدای کوبیده شدن در می آید. خدا کند همان چیزی باشد که منتظرش هستم. نمی دانم با این حجم از اجناس و وجوهاتی که در اتاق تلنبار شده چه کنم. در همین فکر ها بودم که اصلا متوجه نشدم چطور به در خانه رسیدم. در را باز کردم. مردی را دیدم که چهره خود را پوشانده بود. از درون کیسه ای که به همراه داشت نامه ای بیرون آورد و تحویلم داد. از طرف ناحیه مقدسه بود. گره نامه را با زحمت باز کردم نوشته شده بود: _در فلان ساعت آنچه نزدت هست بیاور_ ‌ بدون فوت وقت عازم سفر به ناحیه مقدسه شدم. باید اجناس و سکه ها را به دست امامم برسانم. با خودم عهد کرده‌ بودم حق امام را فقط به صاحب الزمان تحویل دهم. مشتاق بودم تا امام خود را ببینم. بعد از کلی سختی و فرار از دست راهزنان بالاخره خود را به سامرا رساندم. شوقی بزرگ در دلم بود. اما غمی بزرگ تر از آن شوق دلم را به آشوب می‌کشید! در این شهر بزرگ چطور امامم را که پنهان از چشم‌ها هست بیابم. آخر توی این شهر جست‌وجوی امام بی فایده است. خانه ای اجاره کردم. منتظر خبری بودم. خانه کاهگلی و قدیمی بود. بعد از مدتی صدای در خانه بلند شد. با ترس و دلهره در را باز کردم. نامه ای دیگر به دستم رسید. امید در دلم تازه شد. _آنچه داری بیاور به ... نفسی راحت و عمیق کشیدم. سکه ها و اجناسی که وکلای امام حسن عسکری بعد از شهادتش نزدم نهاده بودند تا‌ خدمت حجت ابن الحسن ببرم و وجوهاتی که خودم کنار گذاشته بودم را در سبدی قرار دادم. سبد را به دوش کشیدم و به صورت ناشناس راهی مکانی شدم که در نامه ذکر شده بود. به خانه که رسیدم غلام سیاه پوستی را دیدم که در راهرو خانه ایستاده بود. _ تو حسن بن نضر هستی؟ _ آری _ وارد شوید. وارد خانه شدم. خانه ساده و معمولی بود. به اتاقی رفتم و وسایل داخل سبد را در گوشه ای قرار دادم. منتظر بودم تا امام را هم زیارت کنم. توجه ام به پرده ای که در اتاق آویزان بود جلب شد. فردی در پشت آن صدایم زد و گفت : ای حسن بن نضر برای منّتی خدا بر تو نهاده او راشکر کن و شک و ترديد به خود راه نده. چرا که شیطان دوست دارد تو شک کنی. چهره اش پشت پرده دلربا بود. آرامشی درونم آتش گرفت. زبانم قفل شده بود. مبهوت امام شده بودم. آنگاه حضرت دو لباس به من دادند و فرمودند اینها را داشته باش که بعدا به آن نیاز پیدا می‌کنی. آنها را از دست مبارکش گرفتم و به وطنم بازگشتم. خدا را شکر کردم که توانستم امامم را ببینم. /حسن بن نضر در ماه رمضان همان سال از دنیا رفت و با همان دو لباسی که امام به او داده بود او را کفن کردند/ گفتم که روی خوبت از من چرا نهان است گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است (فیض کاشانی) نویسنده محمد مهدی پیری بر گرفته از داستان های اصول کافی صفحه ۴۱۴( داستان نوشته شده داری منبع روایی و بر اساس واقعیت است.)
هدایت شده از نوشته های یک طلبه
بحث داغ حضور غیاب ها به میان کشیده می‌شود. آخ که چقدر دست این قانونی که بعضی از اساتید دارند کفری ام. بالاخره این خاصیت قوانین است که نمی‌تواند همه را راضی نگه دارد. دوستان اعتراضات و پیشنهادات خود را ارائه می‌کنند. ناگهان به یاد مسئله ای می افتم🤔 شش غیبت درس عقاید😬 دلم مثل کتری پر آبی که روی گاز قل قل می‌کند به جوش می‌آید. این خون است که جلوی چشمانم را می‌گیرد.😅 فریاد میزنم : حاج آآآقاااا ما شش غیبت داریم و سر تمام کلاس ها حاضر بودیم‌.😂 عده ای خنده و عده ای نگاه می‌کنند نگاهم به مدیر می افتد که با دست اشاره می‌کند آرام تر بابا😂 حاج آقا ابراهیم که عصبانیتم را می‌بیند با چهره آرام و لبخندش پاسخ می‌دهد _بعضی از اساتید این روش را دارند که هرکس بعد از آنها به کلاس بیاید غیبت می‌خورند. مشکلی که ندارد. این‌ کار برای اين هست که کلاس نظم داشته باشد طلبه باید موضوع را با آموزش در میان بگذارد. من رسیدگی می کنم به این جور غیبت ها آرام می شوم با خودم می‌گویم که این‌قدر بازار داغی و آه و تاب نمی‌خواست اعتراضم 😂 ذهنم به حدیث مولایم علی روانه می‌شود: چه بسا سخنی که از حمله مسلحانه هم کارگر تر است. البته سخنی با تدبر و تعقل باشد! نه ... ✍محمد مهدی پیری اردکانی
تکنیک های ویکتورهوگو (۶) ششمین روشی که داستان را جذاب می‌کند. استفاده از دیالوگ در داستان است. استفاده از شخصیت هایی در کنار شخصیت اصلی داستان به داستان جان دیگری می‌دهد. در داستان نباید تنها نویسنده داستان را شرح دهد. برای شیرینی یک داستان نیاز است تا در آن گفتوگوهایی رد بدل شود. در بینوایان ویکتورهوگو از انواع و اقسام شخصیت ها برای سرانجام رساندن داستانش استفاده کرده است. (فانیتن،کوزت،ماریوس، تناردیه، کورفراک، مادلن و....) نکته قابل توجه اینکه در دیالوگ مجاز هستیم که به زبان محاوره ای بنویسم ولی در غیر دیالوگ همچنین اجازه ای را نداریم. محاوره ای نوشتن یعنی: با لهجه شهر خود و دیگر مناطق نوشتن مثل ترکی، لری و...تنها در دیالوگ دو شخصیت داستان مجاز است. مثال😉 (بیان در هنگام غیر گفت‌وگو به صورت ادبیاتی است. )👇 از دور حاج آقا مدیر را می بینم حاج آقا ربانی هم در کنارش مشغول راه رفتن است. سلام می کنم حاج آقا مدیر بعد از جواب سلام می گوید :دیرو چرا نیومدی مدرسه؟ _نمدونم چِخاطر حاجاقّا. فک کنم سَرُم درد مِکِردِه! همان طور که خواندید استفاده از زبان محلی و محاوره ای فقط در دیالوگ مجاز است. خلاصه شش تکنیک ۱♡ابهام گویی و سپس روشن سازی در آخرین سخن ۲♡استفاده از توصیف ۳♡استفاده از نقش مخالف ۴♡رعایت سه مرحله داستان (نقطه شروع ، موقعیت، نقطه پایان مرتبط) ۵♡استفاده از آرایه های پارادکس، تشبیه، تمثیل ۶♡استفاده از شخصیت های مختلف و دیالوگ گویی بین آنها ✍️طراح و نویسنده محمد مهدی پیری (میم_پ) 📚📝📚
نوبتی هم باشه نوبت نمایش بود. قرار بود بچه ها ماجرای جنگ خندق را اجرا کنند. متاسفانه در تمرین، گردن بازیگر نقش امام علی شکست. به این صورت که در حمله ای انتحاری قصد ترور امام علی را داشتند. با پشتی شلیک کردند و گردن بازیگر را مجروح کردند. خوشبختانه مشکل خاصی پیش نیامد. اما نمایش با تاخیر چند ساعته اجرا شد. این عقربه های ساعت بود که با هم مسابقه می دادند و به سرعت می گذشتند. بله هر شروعی پایانی دارد. رویای سه روزه کم کم داشت سفره اش جمع می شد و صاحبانش را از این رویای شیرین بیدار می‌کرد. بیداری از جنس انس با خدا! این سخنان آخر حاج کمال بود. سعی داشت بچه ها بعد از اعتکاف با مسجد قهر نکنند. دوست دارم تمام نوجوانان این رویا را تجربه کنند. شرط می بندم که هرگز دوست ندارند این رویا تمام شود. محمد مهدی پیری؛ میم، پ اعتکاف رمضانیه فرودین ماه ۱۴۰۲
سگ هر روز لاشه ای را زیر درخت می آورد و عقاب مریض هم از آن لاشه استفاده می کرد. عقاب طلایی جرقه ای در ذهنش خورد و گفت: من هم می آیم کنار این عقاب پیر و از لاشه هایی که سگ بدبخت می آورد نوش جان می کنم؛ تا کی اینقدر زحمت بکشم و به شکار بروم. عقاب طلایی از درخت پایین آمد و روبروی عقاب پیر ایستاد. با لبخند گفت: ای دوست عزیز! من می خواهم مثل تو باشم و با تو زندگی کنم. سگ روزی ما را می آورد مگر نه!! عقاب پیر نفس عمیقی کشید و گفت: هی روزگار! من نمی توانم و به کم قانع شده ام؛ تویی که سالمی و جوان، چرا به یک لاشه کم ارزش قانع شده ای! رو به بچه ها کردم و گفتم: گلهای من شما که این همه استعداد و ویژگی دارید به کم قانع نشوید! آنچه را که دارید به خوبی از آن استفاده کنید. آینده روشن تر از هر روز آفتابی است برای شما. محمد مهدی پیری بیست شهریور ۱۴۰۲
خدا خیر آقای شیری بدهد ضمانتم را کرد و مرا نجات داد! زنگ بعد همان حال بهم زن را داشتم؛ نمیخواستم بروم کلاسش ولی چاره ای نبود! همین که رفتم توی کلاس دوباره مثل حالت قبل ولو شده بود روی میز؛ مرا که دید دم در ایستاده ام، لبخند هم به حالت نشستنش اضافه شد! بلند شد و آمد جلو هنوز چشمانم سرخ بود! دستم را گرفت و آورد وسط کلاس و گفت: عاقبت کسی که بی نظمی در می آورد همین است! لگدی حواله ام کرد و گفت: برو بشین! بعضی ماجرا ها هنگام پیش آمدن سخت و تلخ هستند اما خاطره ای که از آن باقی می ماند شیرین است. "کلیات داستان بر اساس واقعیت بود اما جزئیات آن حاصل تخیل نویسنده" ✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_نهم دیگر تحملش را نداشتم؛ یک سره رفتم خانه پدرم؛ گفتم: این دختره با هزار تا رف
آه، همش بازی بود؛ با این جمله ای که نازنین گفت؛ فهمیدم عجب فریبی خورده ام؛ اصلا نازنین عاشق من نبوده! او با رفیق شدن با پسر های بدبخت، جیب بری می کرده! آقای احمدی گفت: پس طرف کلاه بردار بوده! عجب؛ کمی سرش را بالا و پایین کرد و گفت: راستی این پرونده ها کم نبوده! یا پسر اومده توی فضای مجازی دختره رو به خاک سیاه نشونده یا برعکس! مو های کم پشتش را خوارند گفت: تلاش می کنم دخترم رو دستگیر کنم! با تعجب گفتم: چی؟؟ دخترتون رو؟ نفس عمیقی را بیرون داد و گفت: آره، نازنین دختر من بوده البته تا شش سال پیش! که با اکرم طلاق گرفتم؛ دهنم باز شده بود! گفتم: پس چرا از اول نگفتی نازنین دختر شماست؟ با لبخند گفت: ترسیدم داستان واقعی زندگیت رو نگی! بخاطر من، نمی خواستم بدی های نازنین رو سانسور کنی؛ پرستار آمد سراغمان و گفت: پدر و پسر خیلی گرم گرفته اید. وقت ترخیص بیمار است؛ خنده ی نرمی کردیم؛ بازپرس گفت: حسین در عوض داستان مهم و زیبایی که برام گفتی که میتونه آینده خیلی ها رو تغییر بده میخوام چند تا کار برات بکنم. اول، تو رو با پدر و مادرت آشتی بدم! به شرطی که دیگه عاشق یه همچین آدمایی مثل نازنین نشی! گفتم: بعید می دونم پدرم با هام آشتی کنه؟! _اگه بفهمه طرف کلاهبردار بوده باهات راه میاد؛ دومین کار، یه شغل و زن خوب برات پیدا کنم؛ منم با شیطنت گفتم: آقای احمدی منم میخوام برای شما یه همسر خوب پیدا کنم! خندیدیم و به سمت خانه پدرم راه افتادیم. و من توفيق الله طراح و نویسنده: محمد مهدی پیری
دنیا برایم سیاه شده بود؛ به برادرم گفتم: چه خاکی بر سر کنم؟ _هیچی دنیا که به آخر نرسیده! یکی از نر ها را ببر پیش همسایه با طوقی ماده عوض کن! پیشنهاد خوبی بود؛ دست به کار شدم. همان روز طوقی زرد را با یک طوقی قهوه ای ماده معامله کردم؛ سر یک هفته تخم گذاشتند! سر هجده روز هم جوجه ها پا به دنیای کسب  و کار من گذاشتند؛ پایان ✍نویسنده و طراح: محمد مهدی پیری  
بعد از آنکه حساب و کتاب ها تسویه شد! شورای شهر گفت بیا پول بهت بدهیم! دنبالش نرفتم! با خود گفتم من که پولم را در آورده ام چرا دیگر بیت المال را بگیرم! درس های زیادی گرفتم! حتی خودم از متنی که نوشتم درس گرفتم! استاد می گفت: بهترین و ماندگارترین راه برای انتقال مفاهیم ارزشی داستان است! داستان روشی است که خداوند یک سوم قرآن را در قالب داستان بیان کرده است! دست کم نگیریم! چه دلها و عقل هایی که با یک داستان تغییر کرده اند ✍محمد مهدی پیری