eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
827 عکس
212 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید. ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت) (۱۰ قسمت) (۲ قسمت) (۲ قسمت) (۶ قسمت) (۲ قسمت) (۳قسمت) ( ۷قسمت) (۱۰ قسمت) (چهار قسمت) (۱۴ قسمت) ۵ قسمت (چهار قسمت) (سه قسمت) (پنج قسمت) (سه قسمت) ... (سه قسمت) ۸ قسمت (۳۰ قسمت) (۴قسمت) (طنز) (پنج قسمت) (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت) ۲۵ قسمت (طنز) (۲۹ قسمت) ( داستان بلند_۷۰ قسمت) (طنز) (طنز) (طنز) ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت) (۳۳ قسمت) (طنز) ( ۲۸ قسمت) ( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره) (داستان کوتاه) (مجموعه اشعار) (از پیش دبستانی تا حوزه) (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام) (مقاله راه یافته به مرحله کشوری) رخداد واقعی (۹ قسمت) (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف) ( طنز ۵ قسمت) (رمان بلند ۲۵۰ قسمت) (مخصوص مطالعه امتحانات) (روایت اعتکاف رجبیه) (طنز ده قسمت) (روایت سفر راهیان نور) (گوشه از خدمات امام سجاد علیه السلام) (راهپیمایی ۲۲ بهمن)
بچه ها روی پشتي های هیئت دراز کشیده بودند؛ چراغ ها را خاموش کرده بودیم. حسینیه تاریک تاریک شده بود. از دور نور ساعت دیجیتال حسینیه چشم را اذيت می کرد. بچه سرو صدا می کردند؛ برای آرام کردنشان تصمیم گرفتم داستانی را بگویم بلند گفتم: کدوم گروه میخواد براش قصه بگم؟ یکی از گروه ها با صدای بلند گفتند: ماااا رفتم کنارشان دراز کشیدم و شروع کردم به قصه گفتن: روزی روزگاری عقاب طلایی زیبایی در کوهستان زندگی می کرد. به شکار می رفت و روزی خودش را به دست می آورد. یک روز خرگوش یک روز موش یک روز مار در چنگ عقاب طلایی می افتادند. عقاب طلایی برای شکار وارد بیابانی شد که فقط یک درخت کاج در آن وجود داشت. ادامه دارد...
عقاب طلایی روی درخت کاج فرود آمد. مشغول دیده بانی بود از زیر درخت صدایی را شنید. چشمانش را به زیر سایه درخت دوخت؛ با تعجب دید یک عقاب بال شکسته، فلج و فلک زده بی پر و دم آنجا نشسته است. با خودش گفت: چطور این عقاب تا به حال زنده مانده است؟ چطور شکار می کند؟ اینطور که پیداست راه هم نمی تواند برود چه برسد به اینکه پرواز کند! عقاب طلایی تصمیم گرفت آنقدر بنشیند تا بفهمد این بی سر و پا از کجا روزیش را پیدا می‌کند. ساعت ها گذشت عقاب طلایی خسته شده بود. نگاهی به زیر درخت انداخت از دور سگی را دید که خرگوشی را به دندان گرفته و به طرف درخت می آید. خوب که دقت کرد فهمید ماجرا از چه قرار است. ادامه دارد...
سگ هر روز لاشه ای را زیر درخت می آورد و عقاب مریض هم از آن لاشه استفاده می کرد. عقاب طلایی جرقه ای در ذهنش خورد و گفت: من هم می آیم کنار این عقاب پیر و از لاشه هایی که سگ بدبخت می آورد نوش جان می کنم؛ تا کی اینقدر زحمت بکشم و به شکار بروم. عقاب طلایی از درخت پایین آمد و روبروی عقاب پیر ایستاد. با لبخند گفت: ای دوست عزیز! من می خواهم مثل تو باشم و با تو زندگی کنم. سگ روزی ما را می آورد مگر نه!! عقاب پیر نفس عمیقی کشید و گفت: هی روزگار! من نمی توانم و به کم قانع شده ام؛ تویی که سالمی و جوان، چرا به یک لاشه کم ارزش قانع شده ای! رو به بچه ها کردم و گفتم: گلهای من شما که این همه استعداد و ویژگی دارید به کم قانع نشوید! آنچه را که دارید به خوبی از آن استفاده کنید. آینده روشن تر از هر روز آفتابی است برای شما. محمد مهدی پیری بیست شهریور ۱۴۰۲