eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
827 عکس
212 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید. ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت) (۱۰ قسمت) (۲ قسمت) (۲ قسمت) (۶ قسمت) (۲ قسمت) (۳قسمت) ( ۷قسمت) (۱۰ قسمت) (چهار قسمت) (۱۴ قسمت) ۵ قسمت (چهار قسمت) (سه قسمت) (پنج قسمت) (سه قسمت) ... (سه قسمت) ۸ قسمت (۳۰ قسمت) (۴قسمت) (طنز) (پنج قسمت) (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت) ۲۵ قسمت (طنز) (۲۹ قسمت) ( داستان بلند_۷۰ قسمت) (طنز) (طنز) (طنز) ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت) (۳۳ قسمت) (طنز) ( ۲۸ قسمت) ( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره) (داستان کوتاه) (مجموعه اشعار) (از پیش دبستانی تا حوزه) (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام) (مقاله راه یافته به مرحله کشوری) رخداد واقعی (۹ قسمت) (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف) ( طنز ۵ قسمت) (رمان بلند ۲۵۰ قسمت) (مخصوص مطالعه امتحانات) (روایت اعتکاف رجبیه) (طنز ده قسمت) (روایت سفر راهیان نور) (گوشه از خدمات امام سجاد علیه السلام) (راهپیمایی ۲۲ بهمن)
بسم رب علی اکبر فکه، میعادگاه آخر بود. روز هم روز جوان! چه عیدی بهتر از این، در روز جوان کنار جوانان پاکی بودیم که جانشان را فدای وطن خود کرده بودند. تابلویی در منطقه عملیاتی فکه چشمم را جذب خودش کرد. نوشته بود: "کسی که به ظهور مهدی اعتقاد دارد گناه نمی کند." خیلی دلم می خواست آخرین وعده گاه ما جای دیگری باشد. دلم هوای جای دیگری را کرده بود. مشغول خوردن آخرین ناهار اردوی راهیان نور بودیم که سید، ایستاد و گفت: یک لحظه گوش کنید بچه ها! لقمه ها و برنج ها در دهان ها حبس شدند. چه برسد به نفس ها! که بند آمده بودند. سید ادامه داد:"با راننده هماهنگ کرده ام ان شاءالله آخرین جایی که می رویم معراج شهدا هست." برقی در چشمم نمایان شد. دلم به خواسته اش رسید. این عیدی بود که علی اکبر صاحب روز جوان آن را عطا کرد. با خوشحالی قدم به جایی می گذارم که هرچه شهید در خوزستان بوده به‌آن‌ جا رفته است‌. دلِ همه، عیدی دیگری هم می خواست. دوان دوان وارد معراج شدیم. این علی اکبر بود که باز عیدی می داد. چهار شهید گمنام، در معراج شهدا پذیرای ما بودند. راننده گفته بود بیست دقیقه بیشتر وقت ندارید. زود باید برویم. ولی این علی اکبر بود که باز عیدی می داد. خواستیم سوار ماشین شویم که راوی عزیزمان گفت: " بروید معراج شهدا" همه تعجب کردند. چرا!! مگر راننده نگفت... _شهیدان شما را دعوت کرده اند. بروید و بعد از نماز بیایید. بیست دقیقه مان شد یک ساعت بیست دقیقه! جای خالی روایتگری در معراج، احساس می شد. برای بار دوم که وارد معراج شدیم. چراغ ها نوری نداشتند. راوی معراج، مشغول صحبت بود. این علی اکبر بود که باز عیدی می داد. محمد مهدی پیری؛ میم، پ سیزده اسفند ۱۴۰۱ ۱۱ شعبان ۱۴۴۴