بر سر دوراهی
ساعت شش!
سید احمد استاد بنای من دم در منتظرم بود.
سلام علیک کردیم. پشت سرش نشستم. موتور قراضهای داشت.
هوا خنک و دلنشین بود!
فکرم مثل دیشب مشغول بود!
به خانهای که در آن کار میکردیم رسیدیم تاریخی و فرسوده بود.
مشغول کاه الک کردن شدم.
سید رفت و در اتاقی روی زمین پر از خاک نشست و سیگارش را روشن کرد.
گوشی رده خارجش را بیرون آورد.
بلندگوی نیمسوخته ای تلفنش داشت. وقتی آهنگ میگذاشت صدای خشخش فقط از آن فهمیده میشد.
اینبار آهنگی گذاشته بود که صدای زن از لابهلای خشخش ها فهمیده میشد.
گفتم: استاد میگویند صدای زن حرام است عوضش کن!
سید احمد سیگارش را گوشه لبش برداشت و دودش را آهسته بیرون داد!
_میبینم حرفهای آخوندها را میزنی نکند میخواهی آخوند شوی!
_ خیالت راحت و هر چه بشوم آخوند نمیشوم!
_ احسنت احسنت درضمن اگر آخوند هم شدی اولین نفری که به تو فحش میدهد خودم هستم!
خنده ای کردم بهش گفتم: استاد هر جایی خوب و بد دارد!
گفت: اتفاقا تنها جایی که همه آنها بد هستند آنجاست. بلند شد و مشغول کاهگل سازی شد.
با خودم گفتم پس واجب شد ته و توی این ماجرا را در بیاورم!
لحظهشماری میکردم که عصر شود وبه دوره بروم تا از ماجرا سر در بیاورم!
ساعت سه و نیم به سوی محل برگزاری دوره حرکت کردم!
تعدادی از بچههای پایگاه هم در دوره شرکت میکردند!
وقتی داخل شدم انگار منتظر من بودند خیلی خوشحال شدند!
گفتم این خوشحالی از دیدن من است یا بخاطر پیتزا است؟
ادامه دارد....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_ششم
بر سر دوراهی
بعد از کلی سینهخیز و دویدن کیک و شربت میچسبید.
من و بچه های پایگاه کنار فلاسک شربت نشسته بودیم! مشغول غارت تغذیه بودیم.
معین کنار من بحث را شروع کرد
_ اینقدر ناز نکن برو ببین حوزه را و کلک قضیه را بکن!
صدایم را صاف کردم.
_بر فرض من بروم احسان که طلبه هست و بهتر میداند که شرط بستن حرام است! زیر بار این خرج نمی رود! بهانه هم که دارد .
شیخ حسین برای خوردن شربت آمد سمت فلاسک.
_بگذار دکتر جان، از شیخ موضوع را بپرسیم او شیخ هست و بیشتر سر در میآورد.
با سرم حرفش را تایید کردم.
_ به به آقا معین و آقا محمد مزاحم که نیستم؟
_اختیار دارید حاج اقا باعث افتخار هست در کنار شما بودن!
اتفاقا ذکر خیرتان بود. شیخ سؤالی دارم اگر اشکالی ندارد بپرسم.
شیخ مشغول پر کردن لیوان شربت بود.
_بفرمایید در خدمتم
از چهره ی معین پیدا بود که می خواهد بحث پایگاه را با زیرکی بگوید.
_حاج اقا کسی در پایگاه گفته است که اگر محمد مهدی بیاید یک ساعت حوزه را ببیند کل بچه ها را پیتزا می دهد.
حالا سوالم این است شرط مگر حرام نیست پس عملا کلاه سرمان می رود و پیتزا را بالا میکشد. ای نامرد!
به آرامی شیخ حسین مقداری از شربتش را نوشید!
_ اگر احسان راضی باشد و بدون اجبار بخواهد بدهد! اشکالی ندارد و حرام نیست
به شرط اینکه آن شخص را مجبور نکنید! پیتزا را به زور از او نگیرید!
_نه حاج آقا او که با دادن پیتزا موافق است!
مشکل ما محمد مهدی هست که از خر شیطان پیاده بشو نیست.
خنده ای کردم گفتم معین خوب همه چیز را لو دادی!
_خجالت بکش محمد!
حاج آقا مَحرم ما هستند حتی از دکتر هم محرم تر هستند.
شیخ خنده ایی کرد و گفت چه شرط خوش مزه ایی هست من را هم فراموش نکنید.
_حاج اقا محمد را شما رام کن من همیشه به یادتان خواهم بود!
اگر حرف های معین را قطع نمیکردم آبرو من و پایگاه و همه را برده بود.
وسط چرت و پرت گویی های معین گفتم:
_حاج آقا بعد از کلاس آخر کارتان دارم یک صحبت کوتاهی با شما دارم.
_با کمال میل عزیزم در ضمن معین، زیاد محمد ما را اذیت نکن برویم سر کلاس که مجبور نشویم بخاطر دور رفتن کلاغ پر برویم
ادامه دارد ....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_هفتم
بر سر دوراهی
نفس عمیقی کشیدم روی موتورم نشسته بودم!
منتظر بودم تا کسی که داشت با شیخ حسین حرف میزد هم برود تا تنها شویم.
مدتی گذشت جوان خداحافظی کرد و رفت.
موتور را بردم کنار شیخ حسین، شیخ هم منتظرم بود.
شب زیبایی بود او هم مثل من سوار موتور بود.
_ سلام علیکم حاج آقا راستش بابت داستانی که معین گفت مزاحم شده ام!
_و علیکم السلام اقا محمد خان بفرمایید!
_حاج آقا خیلی کنجکاو شدم میخواهم بیشتر درمورد حوزه سر دربیاورم!
اصلا آنجا چه خبر است چه کار می کنید اگر کسی بیاید آینده ایی دارد موفق میشود مشاغل آنجا چیست؟
_ببین محمد حوزه یکی از جاهایی است که امروز خیلی به نیرو نیاز داره!
در آنجا درس دینت را به صورت عمیق میخوانی و خیلی معصومین هم به تحصیل علوم دینی شفارش کرده اند!
از نظر آینده ی شغلی هم حوزه علمیه رشته ها و شاخه های گوناگونی دارد
تو می توانی قاضی ،وکیل،مشاور،استاد حوزه و دانشگاه و مدرسه بشوی و حتی سکان دار مشاغل سیاسی و اجتماعی کشور بشوی!
از نظر شغلی جای عالی هست.
_حاجآقا من به درد آنجا میخورم موفق می شوم؟
_چرا که نه انسان اگر هر کار و چیزی را که در آن استعداد و علاقه داشته باشد قطعا در آن موفق می شود!
گفته بودی کلاس دهم هستی معدل سال دهمت چند شده بود؟
_حاج آقا ۱۹/۶۸
_آفرین تو استعدادش را داری و می توانی در این عرصه یکی از موفق ها بشی.
در ضمن وقتی ورودی حوزه جوانان پا کار و درس خوان باشند قطعا موفقیت هم خواهد بود!
جدیدا بعضی از مدیران مدارس میگویند که اگر بروید به حوزه موفق نمیشوید!
آخر تا وقتی که شما ها نمیگذارید دانش آموزان قوی و با استعداد بیایند در حوزه تحصیل کنند و به دین خود خدمت کنند موفقیت حوزه هم کم میشود.
اما جدیدا دانش آموزان با استعداد و پای کار به حوزه آمده اند و موفق هم شده اند و راضی هم هستند از انتخابشان!
محمد مهدی تو یک جلسه بیا حوزه را ببین و بیشتر آشنا بشو اگر خوشت آمد بسم الله وگرنه همین راهت را برو !
یاد حرف احسان افتادم ببین و بعد قضاوت کن!
_خیلی ممنون حاج آقا خیلی توی تصمیمم به من کمک کردید ان شاءالله هفته آینده می آیم و از نزدیک میبنم حوزه را .
_انجام وظیفه بود گلم آره بیا و با هم بیشتر صحبت میکنیم
ادامه دارد.....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_هشتم
بر سر دوراهی
سهشنبه ی زیبا و دل انگیزی بود. گوشیام را برداشتم و شماره ای را گرفتم و منتظر جواب دادنش شدم.
_ الو سلام خوب هستید؟
_سلام خیلی ممنون کاری داشتی محمد
_آره احسان راستش میخواستم بپرسم ساعت چند حوزه باز هست؟
صدای سرفه ای از پشت تلفن آمد فکر کنم خیلی ترسیده بود! با صدای بم لرزانش گفت:
_ برای چه میخواهی بیایی حوزه؟
من که از روی شوخی گفتم حالا تو میخواهی آبرویم را ببری بگویی به زور بچهها را مجبور میکنم که به حوزه بیایند.
_ نه مرد حسابی! چیزی که به سرت نخورده! پشت تلفن رمان برای من میسازی الکی اينقدر فکر چرت و پرت نکن. میخواهم بیایم و حوزه را ببینم.
مثل اینکه ترسش از بین رفته بود. دوباره با صدای کلفتش گفت:
_ تو کسی هستی که بیایی آنجا! خیلی سفتوسخت بودی اتفاقی افتاده؟! خواب دیده ایی؟ یا معجزه شده؟ من که از تو قطع امید کرده بودم!
_احسان من شارژ مفت ندارم جوابم را بده ! حال و حوصله جواب دادن به این خزعبلات تو را هم ندارم.
_فعلا که به خاطر کرونا و وضعیت قرمز شهر تعطیل است ولی از شنبه هفته آینده باز میشود.
_پس تو هم تا شنبه برو دنبال کار تا پول پیتزا را پیدا کنی!
_فکر کنم ورشکست می شوم!
سه شنبه شب پایگاه_پنج روز قبل
_بچه ها سلطان آمد دعا کنید که قبول کرده باشد.
سلام کردم و وارد شدم با صدای بلند گفتم خوش خبری بچه ها من به حوزه می روم!
_هوووررااااا
معین با چشم های گرد آمد کنارم.
_ راستش را بگو چه کسی مخت را زده؟
_هیچ کس خودم می خواهم بروم و ببینم اگر ناراحتی نروم؟
_نه نه برو ولی خیلی عجیب است تو یکشنبه نزدیک بود سر احسان را در خون تر کنی ولی حالا فقط دو روز گذشته از این رو به این رو شدی!
فرمانده با دستش عینکش را تنظیم کرد و گفت کار خدا مثل ما آدم ها نیست!
_فکر کنم احسان اگر بفهمد از شهر فرار میکند.
_غصه نخور فرمانده صبح به او زنگ زدم حسابی جا خورده بود. گفتمش که از الان دنبال کار بگردد.
معین گفت خدا کند که سر حرفش باشد.
لبخندی زدم و گفتم :
_ نه مثل اینکه احسان خیلی بچه ی پول داری هست قرار است که بدهد.
بقیه بچه ها هم خوشحال بودند یکی گفت دکتر ما را آخوند کردند رفت.
_نه بابا فقط قرار است ببینم
_امید وارم جان سالم به در ببری از حوزوی ها هیچ چیز بعید نیست.
_خیالت راحت من به این راحتی دُم به تله نمی دهم
ادامه دارد ....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_نهم
بر سر دوراهی
تنهایی به حوزه می ترسم بروم خجالت می کشم.
باید کسی را پیدا کنم تا همراهم بیاید!
حسابی فسفر سوزاندم تا کسی را پیدا کردم!
آهان یافتم حامد!
کسی بود که میگفت میخواهم به حوزه بروم ولی مادرش نمی گذاشت! مادرش شرط کرده بود که تا وقتی که دیپلمش نگیرد نمیگذارد بیاید به حوزه!
بهش زنگ زدم.
_سلام حامد همراهم میآیی یکشنبه حوزه را ببینیم.
_سلام چطور شده!؟چه نقشه ای داری؟
_ بعداً میگویم داستانش مفصل است. فقط در همین حد بدان که میخواهم ببینم!
_خوب منم پس همراهت می آیم ولی باید بگویی چه شده.
با شیخ حسین هم در دوره برگ سبز هماهنگ کردم قرار شد یکشنبه ساعت ۹ برویم حوزه.
✅یکشنبه جلوی در حوزه ✅
ساعت از ۹ گذشته بود من و حامد در حوزه منتظر شیخ بودیم. گفته بود سر ساعت می آیم.
از نگهبان که پرسیده بودیم گفت هنوز نیامده است.
بعد از اینکه من کل داستان را برای حامد تعریف کردم شیخ حسین هم با پرایدش سر رسید.
بعد از سلام و حال و احوال، و معرفی حامد وارد حوزه شدیم.
نگهبان گفت شیخ مهمان دارید مثل اینکه
_آقای محمدی اختیار دارید. اینها میزبان هستند.
خیلی استرس داشتم قشنگ ضایع بود از رنگ سرخ لپ هایم و دست هایم که عرق کرده بود.
حامد که انگار نه انگار! حوزه با آشپزخانه خانه یشان فرقی نداشت.
از راهرویی که اتاق نگهبان در آن بود گذشتیم.
بار اولم بود که حوزه را میدیدم.
خیلی برایم عجیب بود حیاط بزرگی داشت و در آن چهار باغچه کوچک بود. در هر کدام از باغچه ها درخت های نارنج سبز و قشنگی بود ! میوه های نارنج نارس به آنها آویزان بود. کنار هر باغچه نیمکت های چهار نفره به چشم می خورد!
مثل پارک !خیلی زیبا! دو طبقه داشت. اتاق های سه در چهار دور تا دور حیاط!
چندین بچه طلبه هم ما را مثل اجنوی ها نگاه می کردند.
شیخ حسین در اتاق معاونت تهذيب را باز کرد گفت: بفرمایید داخل.
وارد شدیم از چهره آرام حامد کفری شده بودم!
در اتاق یک شیخی با ریش های نسبتا بلند سیاه و سفید پشت میزش نشسته بود. مشغول تایپ کردن بود!
اتاق، قدیمی و زیبا بود. از جایش بلند شد و سلام علیک کردیم!مثل اینکه خبر داشت ما قرار است بیاییم!
شیخ حسین ما را معرفی کرد و به ما گفت ایشون شیخ راهب هستند معاونت تهذيب حوزه!
شیخ حسین گفت:که بچه ها بیایید بشینید.
خودش روی زمین وسط اتاق نشست تعجب برانگیز بود؛ ما هم کنارش نشستیم!
شیخ راهب گفت من بروم چای بیاورم!
شیخ حسین گفت: خوب آقا محمد این حوزه واقعی. با حوزه ایی که در ذهنت ساخته بودی چه فرقی دارد!
_حاج آقا اول فکر میکردم که شیخ ها با مردم فرق دارند فکر میکردم همه شان مثل هم هستند. فکر میکردم که همه شکمشان بزرگ است اول شکمشان وارد میشود بعد خودشان!
شیخ از خنده داشت دق می کرد.
ولی حالا نه میبینم فرقی با مردم عادی ندارند
شیخ راهب با چهار چای آمد داخل!
ادامه دارد ......
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_دهم
بر سر دوراهی
شیخ راهب چای را وسط گل قالی گذاشت کنارمان نشست.
طلبهها که از دیدن ما تعجب کرده بودند. یکییکی از جلوی اتاق میگذشتند و جاسوسی میکردند. ما را زیر نظر داشتند
شیخ حسین سر حرف را باز کرد.
خیلی خیلی خوشآمدید شیخ راهب این دو نفر را من میشناسم بچه های صاف و پاکی هستند!شیخ راهب با لبخندی شیرین تایید کرد.
بگذارید اول بگویم که حوزه چطور هست و تحصیلات آن چگونه هست!
کسانی که به حوزه میآیند اول باید سطح یک را که شش سال هست مدت آن را بگذرانند و...
شیخ حسین که داشت توضیح میداد حواسم جای دیگری بود!
_ چه شده راستی راستی داری در حوزه ثبتنام میکنی مگر نمیخواستی آنجا را ببینی حالا دیدی بیا بیرون آینده خودت را نفروش به یک پیتزا چقدر زود خام میشوی احمق!
_ آخر بگذار ببینم و بسنجم بیوجدان بعد اگر خوب بود چرا نیایم در ضمن هیچ انسان عاقلی با حرف مردم تصمیم نمی گیرد. ای کاش منم یک وجدان عاقل داشتم از دست تو.
شیخ توضیحاتش را ادامه میداد. من نگاهم به او بود ولی دلم جای دیگر
وجدانم ادامه داد
_نمیخواهی مثل حامد دیپلم بگیری و بعد بیایی به حوزه لا اقل یه مدرک داشته باشی!
_با عقل نداشته ات اینبار حرف خوبی زدی الان از شیخ میپرسم!
منتظر شدم تا مکثی بکند و سوال وجدانم را بپرسم!
_ شیخ حسین من که تا سال دهم را خوانده ام بهتر نیست دیپلمم را بگیرم و بعد بیایم؟
_محمد اگر تو تصمیمت را گرفتهای که بیایی به حوزه چرا دیگر دو سال خودت را معطل کنی!
درضمن الان هفتههای آخر دوره اختبار و تثبیت است.
_اختبار و تثبیت دیگر چیست شیخ؟
_ این دورهای است که یک ماه برگزار میشود چیزی هم تا پایانش نمانده تو میروی به کلاس با دروس و حوزه و بچه ها بیشتر آشنا میشوی
در آخر اگر خواستی و علاقه داشتی میمانی! اگر هم نخواستی به کار خودت میپردازی
لازم هم نیست که اینقدر خود را رنج بدهی تو قدرت انتخاب داری کسی تو را مجبور نمی کند بین این دو راه یکی را با فکر و مشورت انتخاب کن!
شیخ حسین سر حرف زدن را با حامد باز کرد خوب آقا حامد ما چطور هست و...
کمی فکر کردم بیراه نمیگوید یک هفته میروم و میسنجم اگر میچربید بر مدرسه انتخابم را میکنم!
وسط صحبتشان گفتم من اگر بخواهم در دوره تبسیط و اختبار ثبتنام کنم چیکار باید بکنم!
_هنوز اسمش را یاد نگرفته ایی میخواهی ثبت نام کنی!
گفتم حالا هرچه که شما میگویید
شیخ راهب گفت چند تا فرم را باید پر کنی و یک تست هم بدهی که مدیر از تو میگیرد!
گفتم یا خدا من از مدیر میترسم
_مگر تا حالا مدیر را دیده ایی؟
_نه شیخ راهب
خنده ایی کرد و گفت من بروم فرم ها را بیاورم!
ظرف پنج دقیقه فرم ها پر کردم شیخ راهب گفت دنبالم بیا رفتیم در اتاقی دیگر شیخی در آن نشسته بود!
_آقا محمد ایشان مدیر حوزه هستند
جا خوردم بلند گفتم یا بسم الله الرحمن الرحیم
ادامه دارد ....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_یازدهم
بر سر دوراهی
مدیر زیر چشمی براندازم کرد.
اجازه گرفتم.
رفتم داخل روی صندلی نشستم.
شیخ راهب با صدای آرام چیز هایی به مدیر گفت. رفتم توی فکر.
_ای خاک بر سرت. دانشگاه را ول میکنی و میروی به حوزه هنوز حامد عاقل تر تو هست!
_کی میشود بمیری وجدان بی وجدان،
_ جواب برادرانت را چه میدهی محمد مهدی آنها اگر بفهمند رفتی حوزه پوست سرت را میکنند.
_خیالت راحت آن دو بویی نمیبرند.
_به همین خیال باش!
مدیر روبروی من نشست اُبهت عجیبی داشت و با مدیران دبیرستان فرق داشت چهره آرامی داشت.
_ خوب آقا محمد مهدی چه چیز حوزه تو را جذب کرده است
_راستش حاج اقا فضای حوزه و رابطه ی دوستانه ایی که بین مسولین و بچه ها بر قرار هست البته این طوری که من میبینم.
_نمی دانستم وجدان آدم ساده ایی مثل تو باشم آخر چرا گول محیط را میخوری شاید اشتباه میکنی تو کمتر از نیم ساعت هست که آمدی!
مدیر با سرش تایید کرد
_بفرما وجدان خرفت این هم تأییدش
_خوب محمد چرا اینقدر دیر آمدی چند روزی تا پایان دوره اختبار و تثبیت و نمانده است!
_حاج اقا راستش بنده اول آشنایی نداشتم و حوزه در ذهنم چیز دیگری جا افتاده بود و حالا آمده ام از نزدیک ببینم اگر فضای بهتری بود نسبت به مدرسه و موفقیت بیشتری داشت انتخابم را میکنم!
_آفرین ولی باید بدانی که نباید به خاطر فضا و محیط بهتر اینجا به حوزه بیایی شاید سرد شوی باید در این چند روز که دوره اختبار هست حسابی فکر کنی و با دل و عقلت انتخاب کنی گول فضا و محیط را نخور! چون گفتم کسانی که به خاطر فضا و شهریه و فرار از ریاضیات و دروس سخت مدرسه می آیند به حوزه یا شکست میخورند یا سرد میشوند!
_چشم حاج آقا ولی بین دوراهی سختی گیر کرده ام.
_این چند روز بیا و بیشتر آشنا بشو ان شاءالله هرچه خیر هست همان بشود!
خوب محمد مهدی الآن باید به چند تا سوال پاسخ بدهی تا فرایند ثبت نام در دوره اختبار و تثبیت طی بشود
_مشکلی نیست حاج آقا
رفت بیرون و مردی با عینک و عمامه ای سفید و ریش های جوگندمی وارد شد سلام علیک کردی .
-من شیخ مجید هستم مدیر به من گفته از شما تست بگیرم.
تعجب کردم و قرمز شدم!
_حاج اقا من زیاد چیزی بلد نیستم
_اشکال ندارد خوب اول قرآن روی میز را بردار و چند آیه ایی بخوان
_چشم بسم الله الرحمن الرحیم....
با کلی غلط غولوط خواندم!
_حالا نوبت سوالات احکامی هست تیمم را اجرا کن
به شکل عجیبی تیمم کردم که چشم هایش در هم کیشد.
_حاج آقا توی مدرسه اینطوری به ما یاد داده اند
_شاید تیمم اینطوری هم داشته باشیم!
تست ها را دادم(به علت آبرو ریزی بیش از حد این قسمت سانسور شده است )
خداحافظی کردم .رفتم در اتاق شیخ راهب شیخی با ریش های سیاه و جوان آمد به سوی من!
_تست ها را که داده ای فرم هم که پر کرده ای فردا ساعت هفت صبح وعده صبحانه
تعجب کردم و گفتم باشه!
حامد که غیبش زده بود
از شیخ حسین و بقیه خداحافظی کردم و آمدم بیرون!
ادامه دارد.....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_داوزدهم
بر سر دوراهی
گوشی ام زنگ خورد شماره را ندیدم.
_الو خاک بر سرت کنند. رفتی حوزه؟!🤦♂
تلفن قطع شد.
_دیدی گفتم برادرانت پوست سرت را میکنند
اینبار جواب وجدانم را ندادم 🤐
به یاد حرف استاد عباس که او هم پیش سید احمد کاهگل کشی میکرد و من شاگرد هر دو آنها بودم افتادم.😇 انگار همین چند روز پیش بود.
_استاد عباس، سید احمد میگوید قیافه من به شیخ ها شباهت زیادی دارد. گفته اگر رفتی آنجا اولین نفری هستم که به تو فحش میدهم 😅 نظرت در باره حوزه چیست؟
_راستش منم وقتی هم سن تو بودم خیلی دلم می خواست بروم حوزه 🤓حتی رفتم فرم هم پر کردم
ولی اینقدر مردم حرف مفت زدن که من انصراف دادم و ادامه ندادم ولی حالا خیلی حسرت میخورم که چرا گوش به حرف مردم کرده ام.🙁
کف دستش را نشانم داد گفت اگر مردم میگویند اینطور عمل کن تو برعکسش را انجام بده و پشت دستش را نشانم داد.
✅فردا ساعت هفت صبحانه حوزه ✅
وارد حوزه شدم جای نگهبان خالی بود شیخ راهب جلوی سالن اجتماعات ایستاده بود.
_خوش آمدی مهدی بفرما داخل صبحانه
رفتم توی سالن، دلباز و زیبا بود سفره را پیر مردی پهن کرده بود چهره اش را آفتاب سوزانده بود 🔆 رفتم دیدم چند تا جوان هم صبحانه خوردن هستند کره و مربای بالنگ صبحانه بود. طلبه ها من را که دیدند کمی خودشان را جمع و جور کردند 😆
نون و مربا را از آن پیر مرد گرفتم بعد ها فهمیدم اسمش محمد هست. و فراش مدرسه است. سر سفره نشستم مثل آدم ندیده ها من را میدیدند
حسابی استرس داشتم
یکی از طلبه ها پرسید
_ببخشید شما پایه چندم هستید؟
از سؤالش معلوم بود خودش هم تازه وارد است کم نیاوردم
_بنده پایه ششم هستم 😜
نفهمید سر کارش گذاشتم 😂😂
شیخ راهب آمد سر سفره و صبحانه را گرفت و جلوی من نشست و من را معرفی کرد
_ایشان محمد مهدی هستند همکلاسی جدید شما در دوره اختبار و تثبیت 🤦♂
قشنگ ضایع شدم خندهاش را آزاد کرد
_بابا یک دورغیی میگفتی ما باور کنیم پایه شش از کجا آوردی😂
صبحانه را خوردیم احسان سر و کله اش پیدا شده بود سلام علیک کردیم گفتم چرا پایگاه نبودی نکند ....🤨
_نه نه من سر قولم هستم ان شاءالله زنگ می زنم و هماهنگ میکنم.
مدیر آمد داخل همکلاسی های من گفتند صبحگاه داری پایه ششی.😂
مدیر هم من را معرفی کرد و رفتیم سر کلاس؛
کلاس اول احکام بود کلاس دوم صرف و کلاس سوم تجوید قرآن
استاد احکام که فکر کرد من اشتباهی آمده ام نزدیک بود بیرونم کند 😂🤦♂
استاد تجوید هم فکر کرده بود من قاری هستم 😂 مجبورم کرد قرآن بخوانم آنهم با صوت نکره ام 😂
روز اول چون هنوز یخم آب نشده بود زیاد دلچسب نبود چند نفری را خیلی کم میشناختم ✅ کلاس ما هفده نفر داخلش بودند. بلاخره روز اول تمام شد وقتی که وارد خانه شدم. دیدم برادرانم هم هستند
_ای بی عقل کارت را ول کردی رفتی دنبال آخوندی 🤦♂
_بابا هنوز نه دار هست نه به بار
_اینها نمک گیرد میکنند نمی گذارند دیگر بیرون بیایی .
بیچاره ها فکرشان در باره حوزه مثل فکر خودم بود از البته قبل از رفتن و دیدن آنجا😂
زیاد حرف نزدم و رفتم توی اتاق
_ببین به یک روز کلاس رفتن نمی شود قضاوت کرد. باید چند روز دیگر هم بروم و بعد تصمیم بگیرم.
تلفن خانه ی ما هر پنج دقیقه زنگ میخورد دایی هایم بودند که از تهران زنگ زده بودند که میگفتند این بچه زده به سرش چرا میخواهد این راه را برود خاله ام هم زنگ زد گفت گوشی را بده به خودش
_ من صلاح تو را میخواهم یک راهی برو که پس فردا به درد جامعه بخوری نه اینکه سر بار جامعه باشی🤦♂
چون خیلی اعصابم خورد شده بود گفتم چشم و گوشی را قطع کردم 🤦♂
حسابی جوش آورده بودم یکی از فامیل هایم آمد خانه ما همان وقت
_خیلی دیوانه هستی به فکر زن بچه ات باش که در آینده خواهی داشت تو الان داغ هستی نمیفهمی چه ظلمی داری به خودت میکنی علاوه بر آینده خودت آینده خانواده ات را هم داری با لودر خراب میکنی نکن بچه 🤦♂
به پدرم و مادرم رو کرد
_خیلی بی خیال پسرتان هستید با این کارش دارد خود کشی میکند
پس فردا سر پسرتان را و بقیه آنها را به تیر برق ها آویزان خواهند کرد .🌪
_پدر و مادرم چیزی به او نگفتند. به من گفتند
این عرصه حرف داخلش زیاد هست.
حسابی بغض کرده بودم 😢 با خودم گفتم عجب کار اشتباهی کردم فردا می روم و میگویم پشیمان شده ام این کار ها به من نیامده 😡😭
ادامه دارد .....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_سیزدهم
بر سر دوراهی
در اتاق شیخ حسین نشسته بودم.
_حاج اقا من پشیمان شده ام .
در این بیست و چهار ساعت اینقدر حرف و کنایه شنیده ام که برایم بس است.
چشم هایش نزدیک بود از کاسه در بیاید.😳
_محمد چرا اینقدر زود جا میزنی. تو باید خیلی دلت را بزرگ کنی و از خدا کمک بخواهی . زهر این حرف ها فقط چند روز بیشتر نیست و بعد عادی میشود . تو باید تحمل کنی.این حرف ها در هر رشته ای و هر جایی هم که بروی قرار است که باشد چه در اینجا باشی چه در دبیرستان و ....
همیشه درد و دل کردن آرامم میکرد حسابی آرام شدم شیخ حسین گفت زیاد به خود رنج نده اینها میگذرد فعلا برو به کلاس و فکر بکن و به این دوراهی پایان بده.
حرف هایش روحم را تازه کرد دوباره انگیزه در من ایجاد شد دوباره شارژ شدم.✅
کلاس ها را یکی یکی می گذراندم و فکر میکردم تا به نتیجه برسم .
حوزه یا مدرسه! مسئله این است.
اواخر تیر ماه بود .
حسابی دو دل بودم میگفتم اگر در حوزه موفق نشوم اگر به جایی نرسم مضحکه عام و خاص می شوم. 😭
واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد و موفقیت فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند😞
با شیخ محمد مسئله را در میان گذاشتم سرپرست آموزش حوزه بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن.
جمله کوتاه بود اما دریای معنا.
هرچه چرتکه می انداختم حوزه گرانتر و سنگین تر بود.
از هر لحاظ از نظر موفقیت، دروس بهتر و کاربردی تر ، محیط دوستانه و ... سنگینی میکرد.
انتخابم را کردم و به این دوراهی پایان دادم انتخابی کردم که دو ریشه داشت ریشه اول در دلم و ریشه دوم در عقلم چون هم دلم موافق بود و عقلم هم تصمیمم را تصدیق میکرد.
وقتی توی کار ها و تصمیات هم به صدای قلب و هم به صدای عقل گوش کنی حسابی به تو کمک میکنند.
دلم را به دریا زدم تصمیم گرفتم که ادامه ی تحصیلاتم را در حوزه بگذرانم و ادامه بدهم و پای رنج ها و حرف ها هم بایستم .
هرکه پر طاووس بخواهد جور هندوستان هم باید بکشد خاصیت دنیا همین است.
شب گوشی تلفنم زنگ خورد دیدم فرمانده است دستم بند بود تماس را وصل نکردم .
ساعت ۱۲ شب به فرمانده پیام دادم .
🗯بفرمایید فرمانده کاری داشتید؟
🗯سلام حل شد .
شک کردم.
فردا که به پایگاه رفتم بوی گند حل شد پیام فرمانده در آمد.
رفته بودند پیتزا را خورده بودند و مرا خبر نکرده بودند عجب!😤
جمعشان جمع بود ابرو هایم را در چشمانم فرو کردم و گفتم
_ نقش اصلی این داستان و فیلم من بودم.
آن وقت شما پیتزایش را می خورید من را هم خبر نمی کنید.😡
اگر دستم به احسان برسد پوستش را کف دستش میگذارم.😡
بچه ها حسابی خنده کردند. فرمانده گفت مگر من زنگ به تو نزده بودم میخواستی جواب بدهی 😂 مشکل خودت هست. به ما مربوط نیست.
_هی روزگار هر چه خوردیم از خودی خوردیم 🤦♂
_ آشیخ تازه خبر نداری بازیگر نقش دوم هم نبوده دیشب
_نکند معین را میگویی؟
_آری 😂
شانس هم نداریم به خشک شانس او چرا نیامد .
_دوره برگه سبز است چند روز دیگر از یزد می آید .
ازطرفی خوشحال بودم که بهترین مسیر را انتخاب کرده ام از یک طرف دیگر میخواستم احسان را خفه کنم 😡
ادامه دارد....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_چهاردهم
#یک_قسمت_دیگر_تا_پایان
بر سر دوراهی قسمت #پایانی
روی چمن های سبز پارک نشستیم. هوای صاف و آرام بود. آمده بودیم حساب خود را صاف کنیم.
من بودم و احسان و معین و برادرش. جامانده ها از قافله بودیم.
جعبه های پیتزا را وسط گذاشت. برای اینکه فکر نکند خبری هست به احسان گفتم
یک وقت خیال نکنی تو باعث شدی من به حوزه بیایم خدا خیر شیخ حسین بدهد.😂
معین گفت: اگر من نبودم تو در حوزه نبودی
خدا خیر خودم بدهد که این طور جوانان را هدایت میکنم.☺️
احسان گفت اگر اتفاق بدی برای تو بیفتد بد و بیراهش برای من است. اگر اتفاق خوبی هم برایت بیفتد تعریف و تمجیدش نصیب شیخ حسین می شود این چه قضاوتی هست که تو داری.😂
پیتزا ها را به بدن زدیم. بلاخره به وعده اش عمل کرد.
معین گفت : هی روزگار اصلا فکرش را نمیکردم که تو به حوزه بروی. 🤯
_معین باز هم خوب شد. با یک تیر چند نشان زدم. هم به حوزه رفتم و هم احسان را نقد کردم. تقصیر خودش هست که این وعده ها را میدهد. 😂
احسان گفت اینبار یادم باشد این شرط های سنگین را نگذارم. بار بعد در حد کیک و ساندیس شرط میگذارم.😂
شب خوشی بود و خوش گذشت.
✅دوسال بعد ✅
از این داستان دو سال میگذرد.
اکنون پایه دوم حوزه هستم و خوشحالم که بهترین مسیر زندگی را برای خودم انتخاب کرده ام.
خیلی ها به من می گفتند که به زودی پشیمان میشوی و بیرون میآیی🤦♂
حتی برای خروج من از حوزه شرط گذاشتند.
وقتی جایی میرفتم می گفتند هنوز بیرون نیامده ایی؟
دیگر این حرف ها برایم مهم نسیت و تاثیری ندارد چون خودم مسیرم را انتخاب کرده ام.
نه مجبور شده بودم که به حوزه بروم نه خام.
یکی از طلبه ها گفت ای کاش ما هم با پیتزا حوزه را میشناختیم. چرا به ما ندادند 😂
توی پایگاه همه به خودشان افتخار می کرند و می گفتند ما مخ تو را زده ایم.
خلاصه هرچه بود علتش را خدا میداند. ولی اکنون خوشحالم.
ممکن است انسان ها با کوچک ترین حرف ها و چیز ها مسیر زندگیشان و نوع نگاهشان تغییر کند.
انتخاب هر کس متفاوت است و طبق میل و علاقه اش است. مهم این است که انسان از انتخابش احساس رضایت و خوشنودی داشته باشد و لذت ببرد.
راه لذت از درون دان نز برون
احمقی دان جستن از قصر و حصون
آن یکی در کنج زندان مست و شاد
وان یکی در باغ ترش و بی مراد
وقتی در مسیر زندگی خودمان به دوراهی بر خورد میکنیم. باید خودمان تصمیم بگیریم برای آینده خودمان نه دیگران.
البته این تصمیم باید همراه با تحقیق و مشورت باشد ✅
❤️ پایان❤️
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست
به صد مشکل نشاید گفت حساب الحال مشتاقی
/ کلیات این داستان بر اساس واقعیت بوده و جزئیات آن دست خوش تغییرات نویسنده شده است/
امید است که مورد قبول امام عصر واقع شده باشد .
نویسنده و طراح: محمد مهدی پیری
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_پانزدهم_پایانی
1_1571975694.pdf
420.5K
رمان بر سر دوراهی
📣 نسخه #پی_دی_اف و #ویرایش شده 📣
رمان #بر_سر_دوراهی
به قلم #محمد_مهدی_پیری✅
رمان ۱۵ #قسمتی بر سر دوراهی با نگاهی طنز ماجرای آشنایی جوانی را با حوزه بیان میکند.
#بیست_دقیقه_مطالعه
همراهی و حمایت شما مایه دل گرمی ما است ❤️
قسمتی از رمان :
اواخر تیر ماه بود .حسابی دو دل بودم میگفتم اگر موفق نشوم اگر به جایی نرسم در حوزه مضحکه عام و خاص می شوم.
واقعا خیلی برایم سخت بود از طرفی حوزه را دوست داشتم درس هایش به دلم نشسته بود فضا برای رشد هم فراهم بود و از طرف دیگر حرف و حدیث مردم مرا می رنجاند.
پیش شیخ محمد مسئله را گفتم سرپرست آموزش بود گفت دلت را به دریا بزن و توکل کن.
جمله کوتاه بود اما دریای معنا. هرچه چرتکه می انداختم حوزه گرانتر و سنگین تر نسبت به مدرسه بود. از همه لحاظ حوزه سنگینی میکرد.....
آنچه تا کنون نوشته ام!
کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید.
#بر_سر_دوراهی ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت)
#سه_روز_در_مسجد (۱۰ قسمت)
#محک (۲ قسمت)
#سلسلهطلایی (۲ قسمت)
#تکنیک_های_ویکتور_هوگو (۶ قسمت)
#به_نام_زن_زندگی_آزادیِ_اردکانی
#ستاره_ها_چشمک_میزنند (۲ قسمت)
#عادل_به_تمام_معنا
#نامه_های_امید
#مهر_مادری
#بی_دلیل_بیا
#یاد_داشت_نامه_مهدوی
#دستها
#رحلها_و_دلها
#مشتاق_پرواز
#بهار_زمستانی
#اولین_پاسخگو (۳قسمت)
#سه_روز_در_مسجد۲ ( ۷قسمت)
#طلبه_جذب_کن_ها_بخوانند
#اسوه_گمنام
#استادنامآشنا
#سوال
#بررسی_گرانی_حکومت_پهلوی
#تلفن_جالب
#علی_اکبر_عیدی_میدهد
#لباسی_که_تنم_کردم
#اینجا_شام_است (۱۰ قسمت)
#گدایی
#تنها_نقطه_خاکستری
#جواب_دندان_شکن
#جمع_خودمانی
#انتخاب_سرنوشت_ساز
#مسؤل_بی_کفایت
#اخبات
#رویای_سه_روزه(چهار قسمت)
#حرف_منطقی
#آسفالت_محلات
#درد_دل_های_یک_طلبه (۱۴ قسمت)
#اشک
#بهار ۵ قسمت
#زاویه_دید
#داستانک_نمایشی
#وابستگی
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
#بی_تفاوتی_دین_داران_نسبت_به_آینده_سازان
#کنش_احمقانه_واکنش_جاهلانه
#یک_کودک_شهرستانی (چهار قسمت)
#میگذرد
#مدرسه_حیوانات (سه قسمت)
#از_تبار_باران (پنج قسمت)
#فرزند_آوری
#حسین_از_زبان_حسین (سه قسمت)
#دوران_سرنوشت_ساز_زندگی
#آخوند_بی_هنر
#دزدی_آخوند_یا...
#کوفه
#جمع_های_باز
#تغییر_مغز_ها
#تربیتی
#عقاب_طلایی_قانع_میشود (سه قسمت)
#مدرسه_یا_زندان_اوین
#فرقاست_بین_مجموعههای_تربیتیوفرهنگی ۸ قسمت
#ناله_های_صدا_وسیما
#بزرگ_نما
#سگ_های_یهود
#نقد
#دکتر
#فیلم
#آرزو
#مربیتربیتی_فرماندهپایگاه_فعالمسجدی_مامقصریم
#اگر_تو_به_جای_من_بودی (۳۰ قسمت)
#به_قرآن_چه_نیازی_داریم (۴قسمت)
#عُمَر_تقدیر_میکند
#وحید_شکری
#صنایع_آلوده
#غزه_زنده_بمان
#امام_مهربانی_ها
#دلگویه
#فاجعه
#لگد_طلایی (طنز)
#طنز
#بسیج_بی_هدف
#استاد_کریمی_زاده
#من_و_حاج_شیخ (پنج قسمت)
#ام_ابیها
#استاد_محی_الدین_حائری_شیرازی
#استاد_مخدومی
#شیر_کاکائو
#کرمان
#قدر_بدان
#سقوط (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت)
#دکتر_و_بچه_ها
#ماندگاری
#علامه_محمد_تقی_مصباح_یزدی
#دهکده_گرجی ۲۵ قسمت
#انتقاد_در_اعتکاف
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#حوزه_مدرسه
#وقت_مرده
#عزرائیل
#دکان_یا_مجموعه_تربیتی
#حسین_ناجی_مردم_به_گِل_نشسته
#تیروکمان(طنز)
#خشکِ_مقدس_های_انحرافی
#تا_پای_جان_برای_ایران
#حماسه_حضور
#دلدادگان
#اما_رای_من
#جشن_تولد
#طنز_های_مدرسه (۲۹ قسمت)
#سید_علی_خامنه_ای_رهبر_معظم
#نگذارید_سینه_مردم_فیلتر_صنایع_شود
#کله_بند ( داستان بلند_۷۰ قسمت)
#منتخب
#کثافت_سیاسی
#میم_الف
#در_محضر_منتخب
#پرش_غرور_آفرین(طنز)
#شهید_انتظاریان
#زیر_سایه_خورشید
#بوی_سیر(طنز)
#سیاست_معاویه
#شهید_جمهور
#تلویزیون (طنز)
#تخریب
#دایره_طلایی ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت)
#موکب_ابوتراب
#مقر_تاریکی (۳۳ قسمت)
#دستشویی (طنز)
#طنز_های_حسن ( ۲۸ قسمت)
#جنت_الاعوان( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره)
#توت
#ترور
#چپیها_و_راستیها
#بذر_عشق(داستان کوتاه)
#حقیر (مجموعه اشعار)
#مروری_بر_خاطرات (از پیش دبستانی تا حوزه)
#امام_عسکری
#برایت (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام)
#جبهه_تربیتی
#روش_نصیحت(مقاله راه یافته به مرحله کشوری)
#آغاز_مدارس
#متا_بوک
#شغال
#نویسنده_شدن
#نجات رخداد واقعی (۹ قسمت)
#به_یادمان_می_ماند
#رساله_حقوق_سید_الساجدین
#شهادت_اجباری (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف)
#برف_ندیده_ها ( طنز ۵ قسمت)
#سجاد_محمدی
#وابسته(رمان بلند ۲۵۰ قسمت)
#تکنیک_امتحانی (مخصوص مطالعه امتحانات)
#رهبر
#شهید_روز
#مولود_روز
#در_محضر_استاد
#رویداد_رویایی(روایت اعتکاف رجبیه)
#کسب_و_کار (طنز ده قسمت)
#مشهور_ترین_سلبریتی_جهان
#راهیان_شیفتگی (روایت سفر راهیان نور)
#خاطراتی_از_کله_بند_یک
#خوشی_دخی_های_مذهبی_رسانه_ای
#پرستار_اسلام(گوشه از خدمات امام سجاد علیه السلام)
#عشقی_آمده_ایم(راهپیمایی ۲۲ بهمن)
#مسعود_جان
#نسل_آخوند_دوست