eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
827 عکس
212 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید. ( ماجرای ورود به حوزه ۱۵قسمت) (۱۰ قسمت) (۲ قسمت) (۲ قسمت) (۶ قسمت) (۲ قسمت) (۳قسمت) ( ۷قسمت) (۱۰ قسمت) (چهار قسمت) (۱۴ قسمت) ۵ قسمت (چهار قسمت) (سه قسمت) (پنج قسمت) (سه قسمت) ... (سه قسمت) ۸ قسمت (۳۰ قسمت) (۴قسمت) (طنز) (پنج قسمت) (بر اساس رخ داد واقعی ۹ قسمت) ۲۵ قسمت (طنز) (۲۹ قسمت) ( داستان بلند_۷۰ قسمت) (طنز) (طنز) (طنز) ( خاطرات کشتی۱۲ قسمت) (۳۳ قسمت) (طنز) ( ۲۸ قسمت) ( سفرنامه عتبات عالیات ۲۴ منظره) (داستان کوتاه) (مجموعه اشعار) (از پیش دبستانی تا حوزه) (فعالیت های زیبای مسجد دوازده امام) (مقاله راه یافته به مرحله کشوری) رخداد واقعی (۹ قسمت) (۲۰ قسمت)(برگزیده جایزه ادبی یوسف) ( طنز ۵ قسمت) (رمان بلند ۲۵۰ قسمت) (مخصوص مطالعه امتحانات) (روایت اعتکاف رجبیه) (طنز ده قسمت) (روایت سفر راهیان نور) (گوشه از خدمات امام سجاد علیه السلام) (راهپیمایی ۲۲ بهمن)
فردا آغاز سال تحصیلی جدید برای طلاب اردکان است! و شاید هم آغازی برای خیلی از مدارس خاص! اوایل که یادم می آید روز اول پیش دبستانی، سال ۸۸؛ دست مادر را گرفته و بودم و ول نمی دادم! گریه می کردم. نعره می زدم! از خانم پیش دبستانی می ترسیدم! می ترسیدم مادرم برود و دیگر دنبالم نیاید. با زور و فشار خانم رفتم داخل! بچه های جدید و فضای جدید! غریبی می کردم. یکی از بچه ها روی تخته خود شیرینی کرد چیزی را کشید! اول فکر کردم نردبان است. ولی گفت: بچا بابا ایرو منویسن! آنقدر ترسیدم و گفتم چقدر سخت! من بلد نیستم! یادم نمی رود سوره قل هو الله را خوب بلد نبودم. خانم گفت یکی یکی بخوانید: با ترس خواندم. لم یلد و لم یولد را این‌طور خواندم: لی لَلِد ... یادم نمی رودخانم یک برچسب بهم داد آنقدر خوشحال شدم که برچسب را از کف دستم دور نمی کردم! یونس همکلاسی ام که همه بچه ها از او می ترسیدند گفت: بده برایت نگه دارم! شاید گمش کنی! برچسب را بهش دادم و دیگر برنگرداند.
نوشته های یک طلبه
#مروری_بر_خاطرات #فانوس_اول فردا آغاز سال تحصیلی جدید برای طلاب اردکان است! و شاید هم آغازی برای خ
از پیش دبستانی به همین مقدار اکتفا می کنم. فقط یادش بخیر صندلی های پلاستیکی کوچک و بازی های کودکانه! چقدر به اشتباه خانم کمالی را مامان صدا زدم! نمی دانم شاید برایمان مادری می کرد! صبحانه های دسته جمعی و آخر کلاس هم دعای الهم کن لولیک خواندن.... حیف گذشت... اما ورودی سال اول مدرسه! کلاس اول چقدر برایم سخت بود! دیدن چهره های نا آشنا! دیدن بچه های کوچک و بزرگ! تنها مثل جوجه اردک زشت گوشه ای نشسته بودم و این صحنه ها را می دیدم. ولی برایم یک لذت داشت. پدرم مدیر مدرسه خودم بود! خیلی ها از من حساب می بردند! ولی از قدرت پدر سوء استفاده نکردم! کم کم با بچه ها آشنا و نم نم رفیق شدم. باهم فوتبال بازی می‌کردیم. خاک بازی می کردیم. و.... این از روال دبستان
رسیدیم تا کلاس ششم! گفتند شما دیگر تازه دارید بزرگ می شوید! باید کتاب ها را بجوید تا در مدارس خاص قبول شوید. آزمون های تستی می گرفتند! آنقدر استرس می کشیدیم که نگو... یادش بخیر معلم ترسمان می داد و می گفت: این امتحان را صحیح می کنم و نمره اش را برای کارنامه می گذارم. آنقدر می خواندیم و امتحان را هم می دادیم ولی معلم برگه ها را گم می کرد... شاید هم اصلا سرکاری بوده! دیگر سال ششم پدرم مدیرم نبود. دیگر جنگ های بین همکلاسی هایم را سانسور می کنم! آرزوی بچه ها بود مبصر دوچرخه ها بشوند. من با برشی که داشتم مسؤل شدم! شاید آنقدر باج می گرفتم تا یک نفر را مبصر دوچرخه کنم.
کم کم سال ششم هم با همه خوشی ها و تلخی های شیرینش تمام شد. نوبت آزمون های ورودی مدارس شد. اول امتحان مدرسه تیزهوشان! به قصد شوخی می گفتیم تیز گوشان. خوانده بودم. رفتم سر جلسه با کلی استرس و دلهره. اوضاع همه همین بود. یکی صلوات شمار در دستش، یکی در حالت قنوت، یکی سر به دیوار گذاشته و نجوا می کرد. معلممان گفته بود احتمالا از مقدمه کتاب ها و پشت جلد هم سؤال بیاید! نمی دانم مسؤلین چه فکری کرده بودند. آنجا سوالاتی را دیدیم که در کتاب درسی که هیچ! در کتاب کمک درسیمان هم نیامده بود. با استخاره و ده بیست سی چهل تست ها را زدیم. می دانستم قبول نمی شوم! و در آخر هم نشدم.
آزمون مدرسه نمونه هم قبول نشدم! با اینکه شاگرد اول و دوم کلاس بودم! عجیب بود. بزرگ و بزرگ تر شدیم تا سال ۹۶ مدرسه شهید رجایی شاهد! هفتمی بودم. هنوز بچه! نمی دانم چرا حس و حال غریبیِ پیش دبستانی به من دست داده بود. آنجا هم چهره های نا آشنا و جدید. اینبار نمره می دادند! حس رقابت بالا گرفته بود! کتاب را آسیاب می کردیم. برای نیم نمره حرص می خوردیم! از مدیر می ترسیدیم آنهم به اندازه عزرائیل. چشمان مدیر کاسه خون بود. در سال هفتم بود که جرقه و شعله های استعداد نویسندگی ام روشن شد‌. تعریف از خود نمی کنم. ولی آنقدر جذاب خاطره ها را می نوشتم که هر هفته انشایم خوانده می شد. هرهفته معلم یک بیست بهم می داد. عده ای کیف می کردند، بعضی قهقه می زندند و برخی هم سرمست می شدند.
مدیر گفت: این سه سال مثل برق و باد می گذره! راست می گفت گذشت و گذشت تا اواخر سال ۹۸ باز باید جای خود را عوض می کردیم! دوباره سفره آزمون مدارس خاص پهن شد. از این بدتر هفت خوان انتخاب رشته! یکی می گفت تجربی! یکی می گفت انسانی! یکی می گفت هر چه می خواهی! مثل چهارپایی که در گل گیر افتاده بود در این مخمصه گرفتار شده بودیم. معلم علوم می گفت: اگر تجربی بروی موفقی! مادر می گفت: خانواده مان دکتر کم دارد. و... هر کسی برای خود مرکز مشاوره باز کرده بود. آنقدر حرص خوردم شاید بگویم پیر شدم. پسر عمه ام راهکار خوبی یادم داد شاید به درد شما هم بخورد گفت: برو بعضی کتاب های خاص هر رشته را بخوان ببین کدام را دوست داری! از تجربی فیزیک را برداشتم و از ریاضی هندسه را آنقدر حالم را بهم زد که کتاب جامعه شناسی رشته انسانی جانی دوباره بهم داد. در کنار سرکوفت ها و کنایه ها رشته را انسانی انتخاب کردم. اصلا می گفتند انسانی برای کم استعداد ها و نمره پایین هاست. ولی تصمیمم را گرفتم.
اما دست به کاری خطرناک زدم. شاید بگویید کله شقی کردم! نوبت آزمون های مدارس خاص که شد. در هیچ کدامشان شرکت نکردم. نه تیزهوشان نه نمونه نه شرف! فقط در مدرسه سیدالشهدا (شاهد) ثبت نام کردم. الان که فکرش را می کنم می بینم که تصمیم خطرناکی را گرفته بودم. کافی بود در شاهد قبول نشوم تا بدبخت شوم. نیم سال اول که تمام شد کرونا مهمان خانه ها شد. مدرسه ها تق و لق شد. خوشحال بودیم. اما نمی دانستیم چه چیز عزیزی را داریم از دست می دهیم. دورهمی هایمان را! تفریح هایمان را! سر به سر هم دیگر گذاشتنمان را! همه با آمدن کرونا رفتند. اما بساط امتحانات دسته جمعی و تقلب های گروهی پهن شد. میعادگاه بچه های دهم انسانی باغ ما بود. بیست نفری می نشستیم و امتحان نوبت دوم را می دادیم. همه مثل برادر بهم کمک می کردیم.
تصمیم بعدی ثبت نام در حوزه بود! سال ۹۹ نه قیافه سه تیغم به حوزوی ها می خورد نه اصلا شناختی داشتم. ماجرای مفصلش را در داستان برسر دوراهی شرح دادم. اما انتخاب کردم. باز فضای جدید و چهره های جدید. اما اینبار با مدرسه فرق می کرد. در مدرسه از مدیر فراری بودیم در حوزه با مدیر از ته دل می خندیدیم. در مدرسه از بعضی معلمین کتک می خوردیم در حوزه با اساتید حال می کردیم. اما باید هم نیمه پر و نیمه خالی را دید! ضعف هم دارد. از شکاف بین طلاب با اجتماع را بگویم یا از فاصله درس ها با زمانه حالا! بالاخره بگذریم. همه جا نقاط ضعف دارد. اما برایم حوزه شرف داشت بر مدرسه! نه برای راحتی! چون راحتی در کار نیست! وظیفه و مسؤلیت بیشتری بر گردنت خواهد بود! و فردا آغاز پنج سالگی ام در حوزه است. با آروزی موفقیت برای همه دانش‌آموزان. ✍محمد مهدی پیری