eitaa logo
نوشته های یک طلبه
979 دنبال‌کننده
820 عکس
208 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
تخریب نامزدان ریاست‌جمهوری کاری بسیار سخیف و کثیف است. برای هر جناح و تفکری که هم می‌خواهند باشند! تخریب کار است! اگر نقد از عملکردشان داری بسم الله تبیین کن! تبیین کنید! نه تخریب! آنقدر هم نفهم نیستیم که گول را بخوریم! گذشت دوره ای که با ایجاد ترس و فریب رای جمع می کردند! گذشت دوره ای که برنامه ای جز تخریب حریف نداشتند! هرکسی حق انتخاب دارد... ✍محمد مهدی پیری
گفتم: به چه کسی رأی می دهید؟ گفت: به شبیه ترین شهید رئیسی!
افسوس برای اون بابا و ننه هایی که گوشی به دست شده اند و هر فیلمی و هر متنی و هر صوتی رو باور می‌کنند...
سالن پر از جمعیت بود. از گوشه کنار صدای طبل و سوت می آمد. هرکسی تیم خودش را تشویق می کرد. گزارشگر اسمم را اعلام کرد: در وزن ۳۵ کیلو گرم محمد مهدی پیری به مصاف امیر علی صادقی می رود! به زور وزنم به سی می رسید؛ سه تشک کشتی آبی رنگ سالن را پوشانده بودند. مربی گفته بود با انرژی وارد تشک شوم. پشت سر آقا وحید راه افتادم. بدنی ورزشی و بازو های تخم مرغ مانند داشت. بجای اینکه روی تشک b بروم با انرژی و غلت زدن رفتم تشک d ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_اول سالن پر از جمعیت بود. از گوشه کنار صدای طبل و سوت می آمد. هرکسی تیم خودش را
رفتم کنار داور، مو های سفید فر فری داشت، با صدای کلفتش که از زیر سبیل های حنا گذاشته اش بیرون می آمد گفت: عمو جون اشتباه اومدی!الان مسابقه صد کیلو روی این تشک قراره باشه! با چهره ای قرمز بیرون آمدم. بعضی تماشاچیان هو ام کردند. ضد حال بدی بود. ولی در دلم یقین داشتم که برنده من هستم! با حریفم روز قبل تمرین داشتم مثل بالشت نرم و بی آزار بود. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دایره_طلایی #قسمت_دوم رفتم کنار داور، مو های سفید فر فری داشت، با صدای کلفتش که از زیر سبیل های ح
بردن صادقی آرزو خیلی ها بود. پدرش مربی تیم کشتی اصفهان و جزء پر ادعا ها بود! این افتخار بالأخره داشت نصیب من می‌شد. خیلی معروف می شدم اگر پسر مربی را با یک زیر دو خم و یک بارانداز روانه خانه شان می کردم. در تمرین که فقط قدش کمی در دست و پایم بود! وگرنه زیاد فن و حرفه ای نداشت. رفتم روی تشک b با داور دست دادم‌. اولین مسابقه تیم شهرستان ما بود با اصفهان! در ذهنم فن هایی که قرار بود روی بچه مربی بزنم مرور کردم. ادامه دارد...
منتظر صادقی بودم. داور دستش را روی سینه و کنار پهلویم کشید تا یقین کند خیس نیستند. دو بنده آبی ام را منظم کردم. سر و کله بچه مربی پیدا شد. وقتی که قدم به قدم پشت پدرش می آمد تماشاچیان با دست و سوت تشویقش می کردند. قدبلند صادقی و مو های مشکی تافت خورده و چشمان سیاه اش به او ابهت داده بودند. کمی ترسیدم! در دلم به خودم اطمینان می دادم که برنده منم! با پشتک وارون وارد شد؛ صدای طبل روی مخم بود. کسی که طبل می‌زد با دسته اش دوبار رویش می کوبید. تماشاچیان بلند می گفتند: صادقی تَپ تپ صادقی تپ تپ صادقی ادامه دارد ...
داور بدنش را چک کرد. دوبنده قرمز، زیبایش را دو چندان کرده بود. در دلم می گفتم این تماشاچیان به خاطر خوشگلی ات تشویقت می کنند وگرنه چیزی که این نیشکر بلد نیست! دست دادیم. گارد گرفتم. بسم اللهی گفتم. داور سوت زد. سر شاخ شدیم. دست راستش را پشت گردنم گذاشت و دست چپ را روی بازویم. من هم همین کار را کردم. چون قدم کوتاه بود مجبور بود خم شود! صحنه مثل این بود که یک مارمولک به جان یک شتر افتاده باشد. ادامه دارد...