راستش خیلی میخواستیم خاطرات شهید محمود پیری رو بنویسیم!
و به صورت کتاب در بیاریم🙃
اما با یه سری موانعی برخورد کردیم😅
ولی چندتا از خاطرات شهید رو جمع کردیم❤️🔥
توی همینجا مینویسیم اگه موانع برطرف شد میریم سراغ نقشه اولمون😊
اسم متن رو گذاشتیم ((از تبار باران))
امید وارم خود شهید بزرگوار دستمون رو بگیره تا یه چیز مفیدی خلق کنیم💔
https://eitaa.com/doctormimp
نوشته های یک طلبه
((بسم رب الشهداو الصدیقین)) آنان همه از تبار باران بودند رفتند ولی ادامه دارند هنوز... ♤از تبار با
#از_تبار_باران
#مقدمه
نه فرشته بود! نه از آسمان به زمین آمده بود.
یک انسان معمولی! معمولیِ معمولی.
قرار نیست او را دست نیافتنی جلوه دهیم.
فقط می خواهیم خاطراتش را به یادگار، برای آیندگان باقی گذاریم.
در این نوشته سعی کرده ایم خاطرات شهید پیری را از دوستان، اقوام و همرزمانش جمع آوری کنیم و به رشته تحریر در بیاوریم.
متن پیش رو به قلم داستانی نوشته شده است در پایان هر داستان نام راویان محترم را ذکر کرده ایم.
امید است که مورد عنایت شهید محمود پیری قرار بگیرد.
#از_تبار_باران
#قسمت_اول
#خاطرات_شهید_محمود_پیری
با دوستانم به پارک می رفتیم.
در پارکِ مرکز شهر، مجسمه محمدرضا شاه را گذاشته بودند. بچه بودیم.
شایعه شده بود که این مجسمه در آن دوربین و دستگاه ضبط صدا قرار داده اند. در جمع کودکانه خودمان می گفتیم: اگر ضد شاه چیزی بگویید یا اهانتی به او بکنید؛ دستگیر می شوید.
محمود هم دنبال ما می آمد.
از داستان مجسمه بی خبر بود؛ پنج ساله بود. داستان را برایش گفتم. حسابی ترسید. یک روز می خواست از مقابل مجسمه عبور کند و به دنبال ما بیاید.
من و بچه ها در آن طرف مجسمه ایستاده بودیم.
گفتیم به او: اگر بیایی و شاه ببیندت باید بروی زندان!
بجای اینکه فرار کند. دیدمش چهار دست و پا با سرعت، از مقابل تندیس شاه گذشت! طوری دوید که مجسمه او را نبیند و خودش را به ما رساند. از همان بچگی درس شجاعت را به ما یاد داد.
راوی: جمیله پیری(خواهر شهید)
قصه ی غرور🌿 قصه ی عجیبی دارد!
چاره ای نیست! مغرور را باید شیر فهم کرد که
نعمت ها ملاک افتخار نیستند! بازدهی تو و نحوه استفاده تو از آن نعمت ها ملاک اند!
امروز با آقا عادل حرف میزدم!
یک کودک سنی مذهب!
گفتم چند تا خواهر و برادر داری!؟
گفت: ۱۰ تا خواهر ۶ تا برادر؛
متأسفانه باید اعلام کنیم که شیعیان ایران در خطر انقراض هستند😞
حیف نیست نسل محب اهل بیت رو زیاد نمی کنید!
هرآن کس که دندان دهد نان دهد!
#فرزند_آوری
#شیعه
✍محمد مهدی پیری؛
#از_تبار_باران
#قسمت_دوم
#خاطرات_شهید_محمود_پیری
در آهنگری شاگردم بود. آن زمان محمود هشت سال داشت و به شدت بازیگوش! پدرش او را پیش من آورده بود تا کمک کارم باشد.
یک روز در دکّان آهنگری مشغول کار بودم.
محمود صبح آمده بود ولی در مغازه اثری از او نبود؛
در دلم گذشت که نکند خراب کاری کند؛ تا این فکر در ذهنم گذر کرد؛ همان موقع خانمی عصبانی جلوی آهنگری ایستاد. شروع به داد و هوار کرد! گفت: این شاگردت را جمع کن!
این را که گفت فهمیدم محمود دست گل به آب داده است.
پرسیدم:مگه چی شده؟!
خودت نگاه کن به چادرم!
چادر خانم پر از روغن سوخته بود!
محمود بازیگوش روغن دان را برداشته بود و به چادر خانمی که داشت از کنار دکّان می گذشت روغن پاشیده بود.
یک گوش مالی ریزی به او دادم؛
آستین های لباسش را به گیره آهنگری بستم و گفتم:
توی همین دکان زندانی هستی و حق نداری بیرون بروی!
طفلک خیلی ترسید؛ به گریه افتاد.
یکی از همچراغی ها پا در میانی کرد؛ من هم بخشیدمش!
بعد از آن تا دو سه روز از من حساب می برد.
راوی: محمود وراثی