#راهیان_شیفتگی
#منظره_هفدهم
فکه!
کفش هایت را بیرون بیاور که به سرزمین مقدسی قدم گذاشته ای!
به روایت: محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#راهیان_شیفتگی #منظره_هفدهم فکه! کفش هایت را بیرون بیاور که به سرزمین مقدسی قدم گذاشته ای! به
فعلا به عنوان منظره پایانی😁
اگه چیز جالبی به چشم اومد میذارم😊
البته که بدقولی های ما سر جاشه😅
امام صادق عليه السلام
در جواب كسى كه پرسيده بود : چه عملى در ماه شعبان برتر است؟
فرمودند : صدقه و استغفار .
اقبال الأعمال ، ج 3 ، ص 294 .
دشمن نمی تواند حضوری
تاثیر خودش را بگذارد!
به همین خاطر رو به عرصه مجازی آورده است!
ما هایی که عرصه اثر گذاری چهره به چهره برایمان فراهم است
چرا استفاده ای نمیکنیم؟
داستانک
(کیک تلخ)
#قسمت_اول
✍الهه ابوطالبی
به کیکی که روی میز بود زل می زنم. چشمهای پر از اشکم، عدد روی آن را تار و تارتر میکند.
شمع سه.
عددی که هر سال تکرار میشود.
قبل ازاینکه بغضی که به گلویم چنگ انداخته سر بازکند، خودم را به آشپزخانه میرسانم.
امیددر حالی که کاپشنش را بیرون میآورد،بچهها را صدا میزند:
_نفسای باباکجایین؟ بیاین تولد داداشیه.
یک آن جا میخورم.مگر به غیر از سهیل و سارا، بچه دیگری هم داشتم؟
انگارنه انگار سَما یک سال و نیمی است که به جمعمان اضافه شده؛گاهی که برای کاری پیش مادرم می گذارمش فراموش می کنم به دنبالش بروم.
انگارکه از دار دنیا فقط سهیل را داشته ام.
سارا در حالی که لپهایش حسابی گل انداخته و سما را در آغوشش گرفته،با چشمانی قرمز از پلههای اتاقش پایین میآید.
نگاهم را از صورتش میدزدم.خودم را به پیدا کردن بشقاب و چاقوچنگال توی کابینت مشغول میکنم.با یقه لباسم سریع اشک گوشه چشمم را میگیرم.
ادامه دارد...
(#کیک_تلخ)
#قسمت_دوم
✍الهه ابوطالبی
صدای امید درگوشم می پیچد:
_خانم بیا دیگه میخوایم عکس بگیریم.
_میخواین بادستتاتون کیکو ببرین و بخورین؟ باید بشقاب و چاقو بیارم یا نه؟
بشقاب وچاقوهارابرمیدارم.
به اینه ی توی راه رو می رسم.
می ایستم وخودم را در قابش نگاه می کنم. چقدر زودبی رنگ و رو و پژمرده شدم.
کاش پام شکسته بود و اون شب پشت فرمون نمیشستم؛
کاش از یه خیابون دیگه می رفتم که شلوغ تربود؛شاید حواسمو بیشتر جمع می کردم؛
کاش هرطور شده بود سهیل رو مجبور می کردم عقب کنار سارا بمونه؛
کاش اون جدولا و درختا کنارخیابون نبودن.
صدای سارادرگوشم می پیچد:
_مامان شمعه اب شد رفت رو کیک ها!
_اخ سرمو خوردین! دارم میام.
اشکم از روی گونه ام سر میخورد وداخل بافت لباسم جا خوش میکند.به اشپزخانه برمیگردم و یک لیوان اب سرد از اب سردکن یخچال میخورم.
شاید حرارتم راکمترکند.
خودم را کنار بچهها میرسانم.
حواسم به امید است.بین موهایش خیلی زود نخهایی سفیدرنگ خودنمایی می کنند.
ذوقش راباور نمی کنم.
خودش را کنترل می کند که ازعذاب وجدان من کم شود.
ادامه دارد.....