eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
854 عکس
217 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
یه کمی احکام بذاریم😁 مطابق فتوای رهبر معظم
گوشی را وصل کردم؛ با صدای کلفتش گفت _سلام بر آقا مهدی؛ میبینم پرونده الیاس کم کم داره حل میشه! _سلام آقا حسین شما از پرونده آرش بگو ببينم میتونم بهت کمک کنم یا نه؟ از مغازه بیرون آمدم و توی ماشین نشستم تا پیر مرد بو نبرد از ماجرا! _هیچی مهدی فقط توی سه ماه تحقیق، به این رسیدیم که آرش خودکشی نکرده در واقع کشته شده! دوربین های مغازه بریان فروشی سر خیابانی که خرابه در آن بود؛ برگرداندم دیدم ساعت شش یک پیر و مرد پسری که تو مأمور پرونده اش هستی از خرابه برگشتند؛ حدود نیم ساعت بعد یعنی ساعت ۶:۳۰ دقیقه صبح؛ مردی با کت و شلوار و لاغر اندام وارد خیابان خرابه می‌شود. در حالی که گردن آرش را گرفته بوده! طبق گفته همسایه ها صدا های داد و بیداد آرش بلند می شود و بعد از چند دقیقه آن مرد کودک را خفه می کند؛ این قسمتش را خودم کشف کردم: آن مرد می خواسته جسد را در خرابه رها کند دیده است که طناب دار و چهار پایه آنجا هست! آرش را به دار آویزان می‌کند تا وانمود کند که آرش خود کشی کرده است! طبق چهره زنی ها و بررسی ها قاتل در خیابان بهشتی کافه دارد و به زودی دستگیر می شود! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_دوازدهم گوشی را وصل کردم؛ با صدای کلفتش گفت _سلام بر آقا مهدی؛ میبینم
وای وای چقدر داره حساس و جالب تر میشه😁 راستش خودم هم دارم کیف می کنم😂 نمی دونم آخرش چی میشه🤣 فعلا همراه باشید✅
ترسیدم،قاتل بالاخره پیدا شد، همان کسی که داشتم خفه اش می کردم؛ ترسم به خاطر این بود که الیاس پیش او کار می‌کند؛ نکند ..‌ هنوز مأمور پرونده آرش داشت حرف می زد؛ من توی فکر بودم! پرسیدم: حسین مگر بریان فروشی دوربین نداشت چرا همان روز های اول چک نکردید و ماه ها من بیچاره را سرگردان کردید! _ راستش مهدی خیلی زمان برد تا فیلم های دوربین بریان فروشی به دستم برسد!صاحب مغازه سرطان گرفته بود و در بیمارستان! نمی‌توانستیم دوربین ها رو بررسی کنیم همچنین ما هم فکر می کردیم آرش خود کشی کرده! _یادش بخیر سه ماه پیش رفتم پیشش و دنبال الیاس را گرفتم. مرد چاق و مو های زردی داشت! _گفت مهدی جان نزدیک سه روز هست او فوت کرده! از طریق پسرش توانستیم به فیلم های دوربین مغازه برسیم؛ _خدا رحمتش کند" امید وارم الیاس او را حلال کند. اگر بریان فروش نبود الیاس را پیدا نمی کردم" بعد از نیم ساعت مکالمه گوشی را قطع کردم؛ ساعت نزدیک های ۲ بود؛ با الیاس قرار داشتم؛ البته اگر صاحب کافه او را هم نکشته باشد! ادامه دارد...
تصمیم گرفتم اول به مغازه بریان فروش مرحوم بروم؛ بله! حسین درست می گفت؛ بنده خدا فوت کرده بود! روی در دکانش پارچه مشکی زده بودند! نچ نچ کنان با خودم گفتم: آدم هیچی نیست! یِهو می‌بینی می میرد! ساعت ۱۳:۵۵ بود! سر ماشین را به طرف کافه خیابان بهشتی کج کردم! قرار داشتم؛ خدا خدا می کردم صاحب کافه بلایی بر سر الیاس نیاورده باشد؛ از ماشین پیاده نشدم؛ منتظر ماندم تا بیاید اما نیامد! رفتم داخل، کافه تعطیل بود؛ لکه های خون روی زمین بود! رئیس دست هایش را در روشویی گوشه کافه می‌شست. می گفت: آخيش از شرش راحت شدم! شوکه شده بودم! الیاس کجا بود! ماجرای خون ها چیست؟ سرفه ای کردم تا رئیس باخبر شود؛ بدون نگاه کردن گفت: تعطیل است! گفتم مهم نیست برایم تعطیل باشد یا باز! چرخید مرا که دید کمی ترسید و گلویش را مالید. خودش گفت: الیاس دارد قهوه آسیاب می کند! _ ماجرای این خون ها چیست؟ _دستم دمل چرکی داشته که ترکیده! خیالم راحت شد؛ توی دلم گفتم تا چند روز دیگر خودت هم ترکیده میشی مرد قاتل! الیاس را صدا زدم؛ گفت: دارم می آیم مهدی! چقدر ناز و تو دل برو حرف می زد! حق دادم به پیر مرد که دروغ بگوید و نخواهد الیاس از او جدا شود! ادامه دارد...
سوار ماشین شدیم؛ بعد از حال و احوال؛ گفتم داشبورد ماشین را باز کن؛ باز کرد! گفتم یک نامه در آن هست بردار! برداشت! گفتم بازش کن و بخوان باز کرد اما نخواند! گفت: مهدی این نامه برای منه! گفتم بله آقا الیاس! ما رو دست کم گرفتی؟ گفت: راستش رو بگو کجا پیداش کردی؟ _مهم نیست عزیزم! فقط چند تا سؤال دارم جواب میدی؟ هم ترسیده بود هم تعجب کرده بود! هم کمی قرمز شده بود! _اگه بلد بودم جواب میدم! ماشین را روشن کردم؛ گفتم من هم رانندگی می کنم هم سؤال می پرسم! _بفرما! گفتم نامه ات رو چند بار خوندم و تمام ماجرا رو میدونم! سؤالم اینه وقتی پیر مرد جلوی خودکشی تو رو گرفت؛ چرا دوباره نخواستی خودت رو خلاص کنی؟ مگه زندگی روت فشار نیاورده بود! این همه سختی این همه در به دری! خودت رو راحت می کردی! جواب برگ ریزانی به من داد! با آهی گفت: راستش درسته مشکلات زیادی برام پیش اومده از مرگ پدرم و مادرم تا بی پولی و گرسنگی و بی سرپناهی و... ولی خودکشی خودش یه فرار محسوب میشه! فرار از روبه‌رویی با مشکلات! می دونم که اینا همش امتحان خداست! منم نمی خوام توی این امتحان تجدید بشم! خودکشی یعنی رُفوزِه شدن! اون وقت که تصمیم به خودکشی گرفتم راستش خیلی اعصابم خورد بود داشتم کم می‌آوردم که علی آقا نجاتم داد! _ علی همان پیر مرد عتيقه فروش است؟ با سرش تایید کرد! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_پانزدهم سوار ماشین شدیم؛ بعد از حال و احوال؛ گفتم داشبورد ماشین را با
خداروشکر استقبال خوبی داره میشه😁 ما جرا های خفن و اکشن زیادی در راه هست! البته ان شاءالله
نوشته های یک طلبه
برکت یعنی...
با کمترین امکانات و تجهیزات بهترین نتیجه ها رو به دست بیاری
بعد از یه دور دور رسیدیم پشت چراغ قرمز دقیقا روبروی خیابان بهشتی چراغ قرمز بود! ایستادم، نگاهی به آیینه انداختم؛ یک موتور پالس مشکی با دو نفر که سوار بودند مشکوکم کردند! کاملا مشکی پوش بودند؛ حتی صورتشان هم پوشانده بودند! یعنی ممکن است از اول قرار من و الیاس در حال تعقیب من بوده اند؟ به الیاس گفتم: شیشه ها رو بده بالا! گفت:آقا مهدی طوری شده؟ _نه فقط باید کمی بیشتر ماشین سواری کنیم! نرفتم خیابان بهشتی؛ ترسیدم مغازه پیر مرد لو برود! حدسم درست بود موتور در حال تعقیب ما بود! ولی این بار فاصله اش را با ماشین کم کرده بود! نزدیک و نزدیک تر شدند‌! به الیاس گفتم دستانش را روی صورتش بگیرد! ترسیده بود! اسلحه ام را مسلح کردم! از دیدن تفنگ بیشتر ترسید؛ بالأخره کارشان را کردند؛ پالس مشکی آمد کنار شیشه طرف من! در حال حرکت بودیم! تر‌ک نشین با انگشت اشاره زد به شیشه! می خواست شیشه ماشین را پایین بدهم! فکر کرده بود خُل هستم! اینکار را نکردم! کمی سرعتش را پایین آورد ناگهان صدای شکسته شدن شیشه آمد! شیشه در عقب را خورد کردند و پاک نامه ای را داخل انداختند‌! الیاس جيغ کشید! پاکت بزرگ تر از پاکت نامه طبیعی بود! حس کردم بمب داخل ماشین انداخته اند؛ سریع زدم کنار با الیاس از ماشین فاصله گرفتیم! ادامه دارد...