eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
853 عکس
217 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
سوار ماشین شدیم؛ بعد از حال و احوال؛ گفتم داشبورد ماشین را باز کن؛ باز کرد! گفتم یک نامه در آن هست بردار! برداشت! گفتم بازش کن و بخوان باز کرد اما نخواند! گفت: مهدی این نامه برای منه! گفتم بله آقا الیاس! ما رو دست کم گرفتی؟ گفت: راستش رو بگو کجا پیداش کردی؟ _مهم نیست عزیزم! فقط چند تا سؤال دارم جواب میدی؟ هم ترسیده بود هم تعجب کرده بود! هم کمی قرمز شده بود! _اگه بلد بودم جواب میدم! ماشین را روشن کردم؛ گفتم من هم رانندگی می کنم هم سؤال می پرسم! _بفرما! گفتم نامه ات رو چند بار خوندم و تمام ماجرا رو میدونم! سؤالم اینه وقتی پیر مرد جلوی خودکشی تو رو گرفت؛ چرا دوباره نخواستی خودت رو خلاص کنی؟ مگه زندگی روت فشار نیاورده بود! این همه سختی این همه در به دری! خودت رو راحت می کردی! جواب برگ ریزانی به من داد! با آهی گفت: راستش درسته مشکلات زیادی برام پیش اومده از مرگ پدرم و مادرم تا بی پولی و گرسنگی و بی سرپناهی و... ولی خودکشی خودش یه فرار محسوب میشه! فرار از روبه‌رویی با مشکلات! می دونم که اینا همش امتحان خداست! منم نمی خوام توی این امتحان تجدید بشم! خودکشی یعنی رُفوزِه شدن! اون وقت که تصمیم به خودکشی گرفتم راستش خیلی اعصابم خورد بود داشتم کم می‌آوردم که علی آقا نجاتم داد! _ علی همان پیر مرد عتيقه فروش است؟ با سرش تایید کرد! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_چهاردهم ژاندارم دهکده هنگامی که با شکارچی ملاقات کرد و با او دست داد. انگشتر در
مردم عاشق شکارچی شده بودند؛ همه منتظر نبرد شکارچی و ثامر بودند؛ شکارچی هم مردمی بود هم خوش اخلاق؛ آنچنان محبوب شده بود که هر شب در خانه یکی از اهالی دهکده مهمان بود؛ اما شکارچی نصف شب خداحافظی می کرد و مشغول گشت زنی می شد؛ شکارچی از کنار مسجد که رد شد خادم مسجد را دید؛ سلامی کرد و مشکوک شد؛ این وقت از شب چرا باید خادم مسجد بیاید اشغال های را بیرون بگذارد. بعد از اینکه خادم رفت. شکارچی پاکت زباله را پاره کرد؛ کاغذ های رای را دید. همه آنها را جمع کرد؛ مجموعا پنجاه رای بود؛ اما از میان آن تنها ده رای متعلق به کدخدا بود و چهل رای برای غلامرضا؛عجیب بود ‌که کدخدا امانت دار شده! ادامه دارد...
آنچه شنیده می شد صدای سرفه و پیف پیف بود! معاون بد بخت را بیدار کردند؛ بیچاره نمی دانست چه شده! بلند شد و گفت: بچه ها کسی دلش درد میکنه؟ من و محسن از خنده بی صدا زیر پتو می لرزیدیم؛ همه گفتند: نه! چراغ را روشن کرد و گفت: چقدر شعور بعضیا کمه نمیرن دستشویی! یکی از بچه ها گفت: آقا یه نفر نمیتونه این فاجعه رو رقم بزنه! باز لرزش ما بیشتر می شد! یکی از بچه ها گفت: آقا این بو طبیعی نیست یکی بمب بد بو زده! اینجا بود که خنده ما تبدیل به سکوت مرگ باری شد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_چهاردهم بعد از آنکه از مدرسه برگشتم، پیامش دادم: سلام نازنین برای من مشکلی پیش اومده
باز پرس برایم لیوان آبی ریخت؛ گفت: مقداری استراحت کن؛ ده دقیقه دیگر می آیم. گفتم: ببخشید نیاز به نیکوتین دارم! _برایت می فرستم؛ بعد از پنج دقیقه. سرباز یک پاکت سیگار را آورد؛ گفت: ببین چقدر خاطرت عزیزه که آقای احمدی بازپرس شما برات سیگار فرستاده! از سرباز پرسیدم: در مورد ایشان کمی توضیح می دهید؟! گفت: ایشان یکی از بازپرس های قهار تهران بودند؛ البته تا چهار سال پیش! گفتم: چرا چهار سال پیش! _مشکل خانوادگی براش پیش اومد و دیگه اجازه ندارم بیشتر بگم... سه نخ سیگار را پشت سرهم کشیدم. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_چهاردهم فرمانده مقر خیلی خوب هاشم را تحویل گرفت. گفت: باور نمی کردم بیایی پیش ما
یکی از نیرو های مقر اسم مستعارش زی زو بود. جوانی بور با عینکی مستطيلی و با شکمی بزرگ، شانس سراغ هاشم آمده بود و از قضا با زی زو رگ و ریشه خویشاوندی داشتند. آنهم فامیل خیلی دور! همین هم در شهر غربت و مقر غربت نعمت است. زی زو هاشم لاغر را در آغوش گوشتی اش فرو برد. با لبخندی که دندان های عقلش هم پیدا شده بود گفت: خویش و قوم چخبر! کمی از برنامه‌ های مقر برایتان بنویسم شنبه ها مخصوص خردسالان و کودکان ۶ تا ۱۱ سال دوشنبه ها مخصوص نوجوانان ۱۲ تا ۱۵سال چهارشنبه ها مخصوص جوانان ۱۵ به بالا! پنجشنبه شب ها هم برنامه گشت در مقر برقرار بود. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_چهاردهم هر دو منتظر آمدن مش غلام بودند. شعبان با دستش خاک های
تا این سوال را پرسیدم؛ زهرا لبخند کوتاهی زد. جوری که مقداری از لبش را کشید سمت راست: برای رفاقت دیر شده! خمی به ابروهایم دادم: چرا؟! _چون من به تکلیف رسیدم! _چه تکلیفی امروز که مشق نداد معلم! زهرا طوری نگاهم کرد که حس کردم دارد الاغی را تماشا می کند! _ این تکلیف با مشق کلاس فرق داره! من که از حرف زدن با زهرا شیر کیف شده بودم نمی خواستم به همین راحتی خداحافظی کنم و بروم؛ برای همین پرسیدم: چه فرقی؟ حسن گفت: نامرد تو این کاره بودی و من نمی دانستم! شعبان که غرق در خاطرات کلاس چهارمش شده بود با آه عمیقی گفت: حیف انگار همین دیروز بود افسوس که یک سال گذشته است. _ادامه بده تا مش غلام نرسیده! ادامه دارد...
رفیقم حسین با چشمان خواب آلود و پف کرده طرفم آمد؛ با صدای خش دارش گفت: «رضا بلند شو بریم!» حالا حسین هم قوز بالا قوز شده بود. _مشکلی برام پیش اومده! برو من میام! صدای تر تر خنده اش بلند شد و گفت: «خودت رو خیس کردی؟» می خواستم برود و دست از سرم بردارد. از روی ناچاری یک دروغ مصلحتی گفتم: «آره برو می خوام لباس عوض کنم!» خنده کنان گفت: «می خوای بیام کمک؟» اخمی کردم. ابرو هایم را به طرف بالا حرکت دادم. خودش فهمید که باید برود. از شیب کانال رفت بالا. هیچ کس در کانال نبود. دوباره ایده ام را در ذهن مرور کردم. ادامه دارد...
ناراحتی ام را به روی خودم نیاوردم؛ گفتم: ای کاش می موندی! همان طور که بازحمت گوشی را در جیب شلوار لی اش جا می داد گفت: نمیشه گفتند بیام خونه - فردا شب بیا - اگه تونستم! آرمان رفت! بعد از رفتن او اصلا حال کار کردن نداشتم! نگاهی به ساعت مچی ام کردم، دوازده بود! دستانم را شستم. راهی خانه شدم! دم در هیئت عماد با صدای بلند گفت: کجا؟ در دلم گفتم: بر خر مگس معرکه لعنت _خونه! _ کار که تموم نشده! _ به جاش حال من تموم شده! دویدم و رفتم بیرون! ادامه دارد...