eitaa logo
جوانان انقلابی
148 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
283 ویدیو
77 فایل
بسم رب الشهدا 🌷 و آدمی تا بوده،شتابزده بوده است. این کانال شامل👈نوحه🎧تصاویر ومطالب شهدایی*✏📷وعاشقانه به شکل خدایی😍😍
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام آقا ✋🏻 🌤|دوباره درسکوت صبح جمعہ 😌|دلم را خوش نمایم بر جوابتـ 🌿|نظر کن بر سر این کوچہ ما 💚|یکےاینجا شده خانہ خرابت ∴⊙ العجل‌العجل‌یامولایـے😍 ⊙∵ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
💫 روز تو را میخواند تا تو آغاز شوی خورشید برتو می‌تابد تا ڪَرم شوی با شڪوه و با دوستی با مهربانی و با عشق پاسخش را بده با یڪ سلام و لبخند روز زیبائی را با عشق آغاز ڪن https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گفت؛«من زشتم! اگه شهید بشم هیچ‌کس برام کاری نمی‌کنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید… 🌹وحالا همه جا پوسترش هست 💠26 بهمن سالروز شهادت شهیدمدافع حرم هادی ذوالفقاری گرامی باد. https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
📞علی علی احمد 📞احمد جان به گوشم به بچه ها بگو:ماڪه رفتیم ولے حواسشون به"حیات عندرب" شهداباشد خط ب خط چیزے ڪه توفضاے مجازے می نویسن روهمه شهدا می بینن شهید 🌐https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز جمعه است مختص آقا ولی عصر ارواحنا فداه شفای تمام مریضان بخوانیم دعای ام یجیب التماس دعا🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌟 پیشرفت در علم و دانش، وسیله عزت یک کشور است 🔻 رهبرانقلاب، در بیانیه خطاب به ملت ایران به ویژه جوانان: 🔹️ دانش،‌ آشکارترین وسیله‌ی عزّت و قدرت یک کشور است. روی دیگر دانایی، توانایی است. مؤکّداً به نیاز کشور به جوشاندن چشمه‌ی دانش در میان خود اصرار میورزیم. ما هنوز از قلّه‌های دانش جهان بسیار عقبیم؛ باید به قلّه‌ها دست یابیم. باید از مرزهای کنونی دانش در مهم‌ترین رشته‌ها عبور کنیم. ✅ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚∞ •|من،بیقـرار،روضہ،و •|بـےتابِ [💔] •|تو،حضرت حسینۍو •| ،ڪربلا❥ •| ات🌙🍃 •|قشنگـےِ دنیایِ زشت مـا🌾 •|جانم،فداے قبلہ ے✨💕 •|جـذابِ 😭💔 💔🍃 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌹یا صاحب زمان (عج)🌹 ❓ڪجا به نماز ایستاده ای آقا جان ؟؟؟ ڪنار تربت مادرت زهـــ❤️ــــرا... یا در حرم عـــمه ات زینــــــــــــــب ... یا ڪه در ڪربــــــــ و بلا می خوانی... شاید هم ... در حرم شیر خــــــــدا می خوانی ... هر ڪجا نماز سبزت را خواندی... ما گناه ڪاران را از یاد مبــــــــر... ڪه به دعــــــــای تو... همچون نفس برای زنده ماندن محتاجیم... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
زندگی کوتاه است نه غمش می‌ارزد و نه شادی ماندن دارد … بهترین راه برایت این است که بخندی و بخندی و بخندی به غمش … به کَمش … و به زیادیِ غمش ☺️☺️ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🏴🍃 🍃 | 😔• این حرملـه‌هایے ڪه پرت را زده‌اند 💔• با شیشـه حقوق بشرت را زده‌اند ☝️• مظلوم تر از اينڪه به جرم صلوات 😭• درشهـر "پیامبر" سرت را زده‌اند؟! .. https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
راحت طلبی پیش از ظهور !⛔️ ✔️ 🇮🇷 ╔ ♡♡♡ ════╗ ||•🇮🇷 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei ╚════ ♡♡♡ ╝
🎆✨🌙--------------------🌟 بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج 🎆✨🌙✨‌‌--------------------https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🔴 فرق فتنهٔ۸۸ با فتنهٔ ۹۸ در چیست؟! 🔸همیشه بیشترین خسارات ملی از ناحیه کسانی بوده که به ظاهر خودی‌اند ولی به تعبیر زیبای رهبری اینها کسانی‌اند که بطور فیزیکی در نظام زندگی می‌کنند ولی از لحاظ فکری "خارج از نظام" هستند و بسیار خطرناکند، چرا؟ چون تشخیص آنها برای برخی خواص و بالأخص عوام بسیار دشوار است. فتنهٔ۸۸ را همین خودی‌های از نظر فکری خارج از نظام رقم زدند! 🔸علائم و نشانه‌های فتنهٔ۹۸ از همین حالا با رفتار برخی سیاسیون و مسئولین داخلی پیداست و اگر بناست اتفاقی بیفتد همین به ظاهر خودی‌های منافق رقم خواهند زد! ➖سؤال کلیدی این است: چه فرقی بین فتنه ۸۸ و فتنه۹۸ هست؟ ➕جواب👈 جنس فتنه۸۸ "سیاسی" بود ولی جنس فتنه۹۸ "اقتصادی و معیشتی" است...! می‌پرسید فتنه، فتنه است مگر چه فرقی دارند؟ 👈 در "فتنه سیاسی" اغلب مردم مشارکت ندارند و تنها درصد کمی از مردم و عمدتاً نخبگان با هدفی خاص به خیابان کشیده می‌شوند و لذا چون موضوع اختلافات نظری است با استدلال و روند قانونی حل شدنی است و آسیبی به اصل پایداری نظام وارد نمی کند و در برخورد قانونی با اغتشاشگران و رهبران آنان مسئله پایان می‌پذیرد. اما در "فتنه اقتصادی" چون موضوع در مورد معیشت اکثریت مردم است، کسانی به میدان می‌آیند که خود را صاحب انقلاب و نظام می‌دانند و از وضع موجود ناراضیند، لذا برخورد نظام در مقابل این جماعت به لحاظ قانونی بسیار دشوارتر خواهد بود و آینده مبهمی بر آن متصوّر است. چرا؟ چون همه جامعه را شامل می‌شود و حق دارند و حرف آنها درست است و خواهند گفت چرا ما باید اینهمه سختی را تحمل کنیم و بخاطر دولتی بی عرضه و ناکارامد رنج بکشیم؟ و در این شرایط اصل نظام و حاکمیت نیز زیرسوال میرود دوشمن براحتی موج سواری خواهد کرد! 🔸این همان هدفی است که عده‌ای مسئولِ منافق‌صفت (در دولت، مجلس، و دستگاههای اجرایی کشور) آنرا دنبال کرده و عمدا عرصهٔ معیشت را تنگ کرده و این پروژه همچنان تا رسیدن به نتیجه‌ای که میخواهند، ادامه دارد! 🔸یادتان هست روحانی در مجلس برای پاسخ به پرسش‌ نمایندگان و دفاع از برخی وزرای فاسدش و رئیس بانک مرکزی (سیف) چی گفت؟ صراحتا گفت من خودم به سیف گفتم قیمت ارز را در همین حد نگهدار وگرنه ما می توانستیم ظرف دوهفته قیمت ارز را به همان قیمت قبلی برگردانیم! (دقت کنیم) وی همان کسی است که بامدیریتی حساب شده کشور را به سمت یک بحران شدید سوق می‌دهد و نارضایتی عمومی را در جامعه شاهدیم! نامهٔ صوری "حجاریان" به روحانی و آنهمه اهانت به روحانیت و نیروهای انقلابی و دهها مورد مشابه در همین راستا قابل پیگیری و تحلیل است. 🔸تنها راه برون‌رفت از بحرانهای پیش رو، مثل ۴۰سال گذشته، آمادگی، هوشیاری و تبعیت محض از رهنمودها و هدایتهای رهبری و امام امت است. 👈 فَاِنَّ حِزب‌الله هُمُ الغالبُون... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 پاشدم آماده شدم که برم بیمارستان... اما مامانم به زور اصرار کرد که بیاد... نتونستم راضیش کنم که بمونه... تا اینکه با هم رفتیم... تو راه دوتامون مثل ابر بهار گریه میکردیم... طوری که راننده تاکسی تعجب کرده بود و دلش واسه ما میسوخت... اینقدر که حتی کرایه تاکسی هم نگرفت! چون دم صبح بود و خیابونا حلوت بود چندان طولی نکشید که رسیدیم. رفتیم به اتفاقات. گفت اعلام کردن که تو راه هستند اما هنوز نیاوردنشون... چون مسافت زیاد بوده تا تهران، گفتن به بیمارستان همون اطراف مراجعه کنند! ما که داشتیم میمردیم... نمیدونستیم چیکار کنیم... تنها راهی که داشتیم این بود که بکوبیم بریم شمال... مجبور شدیم همین کار هم کردیم... وقتی تماس گرفتم که آژانس بین شهری بیاد و با آژانس بریم که زودتر برسیم، اولین سوالی که برام پیش اومد این بود که ما الان باید کجا بریم؟ کدوم شهر؟ کدوم دهات؟ کدوم بیمارستان؟ آخه شمال که یه ذره و دو ذره نیست که بگیم میریم پیدا میکنیم! دو سه بار مامانم از حال رفت... رنگش شده بود مثل گچ... مجبور شدم آژانس بین شهری را ردش کردم رفت... چون هم آدرس نداشتیم و هم مامانم اینقدر حالش بد بود که سرم و آمپول زد و خلاصه همونجا دو ساعت معطل شدیم... وقتی رفته بودم واسه مامانم کمپوت بخرم که هم مثلا صبحونه اش باشه و هم جون بگیره، تا برگشتم، صدای گوشی مامانم شنیدم که داشت زنگ میخورد... دسپاچه شدم... زود رفتم گوشیش از کیفش درآوردم... با کمال تعجب دیدم شماره خونه است!! نمیدونستم چی به چیه... فقط جواب دادم... -الو -الو افشین؟ سلام؟ کجایین شماها؟ - سلام افسانه! آشغال! تو زنده ای؟ کجا بودی تا حالا؟ - وا! افشین این چه طرز حرف زدنه؟ آدم با خواهرش بزرگترش اینطوری حرف میزنه؟ - خانم خواهر بزرگتر! میدونی مامان الان تو چه حالیه؟ اصلا میدونی ما کجاییم؟ کجا بودی از دیشب تا حالا؟ - نه! فکر کردم مامان رفته مزون و تو هم رفتی سر کار! خط نمیداد وگرنه چند بار زنگ زدم... کجایین حالا؟ - بیمارستانیم. مامان داره از وحشت سکته میکنه! - من الان میام! کدوم بیمارستانین؟ - لازم نکرده. همون جا باش تا ما بیاییم. فکر کنم سرم مامان کم کم تمومه. مامانم چشماش باز کرد. وقتی فهمید که افسانه زنگ زده و خونه است، هم گریه کرد و هم خوشحال شد. پاشدیم رفتیم خونه. من با خودم گفتم حالا تا مامان، افسانه را ببینه میخوابونه زیر گوشش و... اما نه... مثل عاشق و معشوقی که بعد سال ها همدیگه را پیدا کرده بودن، همدیگه را تو بغل گرفتن و گریه کردن و قربون هم شدند!!! اینا خیلی واسم مهم نبود. مهم این بود که افسانه زنده بود و تصادف نکرده بود و سالم برگشت خونه... اصلا اینا را گفتم که یه چیز دیگه بگم... اونم این که پس افسانه کجا بود؟ چرا اون شب تا دیر وقت حتی خبرمون هم نکرد؟ و این که کسانی که تصادف کرده بودن کیا بودن؟ و چرا اولین شماره ای که در گوشیشون بوده، شماره ما بوده؟ اینا را الان تو ذهنم اومده وگرنه همون موقع، اینقدر از دیدن افسانه شوکه و خوشحال بودیم که عقلمون به این چیزا نرسید و نتونستیم خیلی پرس و جو کنیم. دو سه روز گذشت. چون فاصله گاراژ تا خونه چیذر زیاد بود، نمیتونستم ناهار بیام خونه... اما یه روز سرما خورده بودم و جون کار کردن نداشتم... تصمیم گرفتم برم خونه...از اوسام اجازه گرفتم و رفتم خونه. تا در را وا کردم با کمال تعجب دیدم هم مامان خونه است و هم افسانه! خیلی هم ناراحتند و اول تا آخر مملکت را بستن به فحش و بد وبیراه!! ادامه دارد... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
خیلی از این رفتارشون تعجب کردم! پرسیدم چرا خونه موندین؟ این حرفا چیه که میزنین؟ چی شده؟ چرا اینقدر پکرین؟ مامان که خیلی اعصابش به هم ریخته بود، شروع به حرف زدن کرد و گفت: «امروز مثل بچه آدم آماده شدیم و رفتیم مزون! هنوز یکی دو ساعت نبود که اونجا بودیم، یهو دیدیم کلی مامور ریختن داخل مزون و اونجا را پلمپ کردن!» گفتم: پلمپ؟ چرا؟ مامان گفت: «چه میدونم! میگفتن به خاطر عدم رعایت شئونات اسلامی! مردیکه یه جوری یقه سفیدش را تا خرخره اش بسته بود و میگفت عدم رعایت شئونات اسلامی، که انگار خیلی مملکت گل و بلبلی داریم و همه دارن توش صبح تا شب عبادت پروردگار به جا میارن که میریزن توی روز روشن و در نون دونی مردمو میبندن و اسمش میذارن ارشاد! حالا خوبه خودمون میدونیم همین ریشیا چیکارن که واسه من ادعاشونم میشه؟!» افسانه گفت: «رعایت شئونات اسلامی؟! لابد شئونات اسلامی اینه که پاشم برم تو مسجد محلشون شو بذارم و لباس های عهد صفوی و قجری بپوشم و بگم تقبل الله... بگم اسعد الله... یا مثلا یه تریپ خفن تنگ و ترش بزنم و یه آرایش هات ابرو هم بکنم و فقط واسه اینکه یقه سفیدها خوششون بیاد یه چادر هم بندازم رو خودم که مثلا بشم شئونات اسلامی؟!» مامانم گفت: «آی گفتی افسانه جون! میبینی خداوکیلی اوضاع چقدر شیر تو شیره؟ جرم من و تو اینه که فقط چادر رو سرمون نمیندازیم وگرنه اگه همین تیپ... ینی دقیقا همین تیپ و تریپ آرایش و لباس را داشتیم، اما مثل زن های خودشون فقط یه چادر مینداختیم رو سرمون، الان شده بودیم حاجیه خانم رویا و حاجیه خانم افسانه! افسانه دقت کردی؟ ... حتی یکی از زن هایی که مثلا مامور بود و باهاشون اومده بود، من دقت کردم... هم ته آرایش داشت و هم لباس زیر چادرش خیلی هم گله گشاد نبود... اون وقت ما ده بیست نفر شدیم خلاف شئونات اسلامی!» افسانه گفت: «فقط اون یه نفر نبودا... چند تا از زن هایی که ریختن داخل مزون، دقیقا خودشون را مرتب کرده بودن... ینی افشین به جون خودم قسم، قشنگ رنگ رژ و ابرو زنه تابلو بود! خب اگه آرایش و تیپ زدن بده، واسه همه بد باشه! نه واسه مایی که... وای مامان راستی! پول دانشگاهم... مامان اخراجم میکنن اگه شهریه دانشگاه را نتونم به موقع بدم!» مامان گفت: «دانشگاهت بخوره تو سر من! ما نتونیم ماهی دو سه ملیون دربیاریم، از گور بابات میتونیم پول این خونه و شارژ ساختمون و دک و پزمون و خورد و خوراکمون دربیاریم؟! از گور بابات میتونیم سر رسید قسط و قرضمون بدیم؟!» اون روز و اون شب، نقل حرف خونه ما یا آه و نفرین بود یا فحش و دری وری گفتن به این و اون. من که دیگه سرماخوردگیم یادم رفت و اینقدر فکر بدبختیامون بودم که حتی یادم رفت ناهار بخورم! حتی مدام به خودم میگفتم: «ما به کار گاراژ خیلی نیاز داریم... بدبخت شدیم رفت... خدا نکنه گاراژ را از دست بدم... حالا یه وقت حکومت خبر نشه که ما بعضی وقتها که اوسا نیست و کاری هم نداریم، میشینیم دور هم و نوار شهرام شب پره گوش میدیم و گاهی وقتا یه قر کمر کوچیک هم ول میکنیم... یه وقت حکومت نفهمه و بریزن گاراژ را به بهانه عدم شئونات اسلامی تعطیل کنند!» اون روز گذشت. مامان و افسانه تا یه هفته تقریبا بیکار بودن ونمیدونستن چیکار کنند؟! استرس و شرایط خیلی بدی در اون هفته داشتیم. اینقدر بد که حتی خبری از خنده و نشاط و شوخی تو خونمون نبود. مامان از همه بیشتر حرص میخورد. مدام چشمش به زنگ و تماس گوشیش بود اما کسی هم زنگ نمیزد به جز قوم و خویشای فضولمون! پس انداز زیادی نداشتیم. وارد هفته دوم بیکاری مامان و افسانه شدیم. میدونستم که حتی اگر به خاطر گشنگی و تشنگی نمیریم، به خاطر فکر و غضه زیادی، مامانم یه کاری دست خودش میده! تا اینکه یه شب که برگشتم خونه، دیدم مامان و افسانه خیلی عوض شدن... خیلی حالشون خوب بود... خوشحال بودند... از مامانم پرسیدم چی شده؟ مامانم با کلی ذوق و هیجان گفت: «بالاخره کوروش خان تماس گرفت واسم... میدونستم به کوروش میشه گفت مرد! ... پیشنهاد کار داده... گفته حالا که مزونو بستن، شمال شو دارن... ما دو سه روز شمال شو داریم... انگار بدبختی این دو هفته داره از سر و کلمون میره... من و افسانه داریم فردا میریم شمال! کوروش خان گفته به شرطی کار و شو هست، که خودمم با افسانه برم!! خب میرم. بهتره از اینه که بشینم و غصه دیر اومدن افسانه بخورم!» ادامه دارد... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei 🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎
🔆 دومین همایش فصلی ورزشی 🔆 "بخوان، ورزش کن" سخنران: سیدحسین موسوی با حضور #مازیکن تیم فوتبال پرسپولیس زمان: شنبه 27 بهمن || ساعت 20 الی 22 مکان: سینمافجر اسلامشهر https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
سلام دوستان لطف ‌کنید تو این هفته با ۱۶۲ تماس بگیرید و از برنامه های شبکه قرآن و مخصوصا سمت خدا در شبکه سه تشکر کنید🌺🌸🌺🌸🌺🌸 چون استاد تقوی یگانه گفتند قراره به زودی به دلیل اعتراضها و تماسها مکرر مردمی و فحشها مبنی بر قطع سخنرانیها و برنامه های مذهبی (مثل یاد خدا شبکه قرآن) بودجه سمت خدا و مسابقات ۱۴۴۱-۴۵ رو قطع کنند و این برنامه ها به دلیل عدم استقبال مردم دیگه تولید و پخش نشن؛😔😢😭لطفا جدی بگیرید و بخاطر خدا زنگ بزنید،هر چه قدر که ارادت دارین به صاحت مقدس آقا علی ابن موسی الرضا(ع) انتشار کنید👇👇 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
•°{💚}°• وَ تو اے بـانو هَميـטּرا بِداטּوبَس☝️⇣ صَدام وجَنگ وميـטּوتَركش، هَمه اش بَهانه بود...😊 ⇦شهید•°{}°•⇨فَقط خواست ثابت كُند ⇦چادر•°{}°•⇨در اين سرزَميـ🌍ـن تـا بخواهـےفَدايےدارد...✌️👌 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌹🍃 حرم🕌 حضرت زینب س عجب حال وهوایی دارد🍃 سوریه.. فیض شهـ💔ـادت چه صفایی دارد بنویسـ📝ـید ‌به‌روی‌کفن‌ آن ‌شهدا چقدرعمــه‌ی سادات فدایـ♥️ـی دارد. https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
بسم الله...... . . . . حوا_____سمان...باشد . . . فرمودند . دارای اجر دو شهید هستند . به این علت که خارج از سرزمین خود و در غربت به شهادت میرسند . . . . ،به قول : . بگذارید کوس جنگ نواخته شود . آنگاه مرد از نامرد مشخص .میشود، . این اشخاص دنبال بهانه برای خودشان هستند، . ودر آخر وقتی دشمن به خاک شما تجاوز نمود شما مجبورید برای دفاع اقدام کنید، . .اما این بزرگواران مجبور نیستند و برای جهاد اقدام میکنند. . . . . . هنرمند شویم..... . . https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 19 اونا تصمیمشون جدی بود و من هم کاری نمیتونستم بکنم. حتی اگه پنج شنبه و جمعه هم بود بازم نمیتونستم باهاشون برم چون قرار بود کسی جز خودشون باهاشون نباشه! سه چهار روز طول کشید... باهاشون در تماس بودم ... چیزی از نشونه های غم و ناراحتی در حرفاشون نمیدیدم... همین خیال منو راحت میکرد... مخصوصا اینکه مامانم هم با افسانه بود و بالاخره میدونستم که حواسش به همه چیز هست. بعد از سه چهار روز برگشتن... با دست پر هم برگشتن... با دو سه ملیون تومن پول... با دو سه دست لباس شیک و جذاب... از همه مهم تر... روحیه و حال هر دوشون خوب بود... این سفر شمال، بعد از دو سه هفته تب و تاب بی کاری و مشکلات مالی، براشون هم فال بود و هم تماشا... هم پول درآوردن و هم یه دل سیر تفریح کرده بودن... از مامانم پرسیدم: «از شمال چه خبر؟ چیکارا میکردین؟ دیگه حالا بدون من میرین حال و صفا؟» مامان گفت: «قربون شکلت برم... ببخشید تنهات گذاشتیم... تو که میبینی وضعمون چطوریه؟ ... باید بتونیم از پس این زندگی بر بیاییم... همین که تو این مملکت هنوز زنده هستیم و نفس میکشیم خودش خیلیه...» گفتم: «نگفتی حالا... چه خبر؟» گفت: «خبر اینکه همش کار و شو و مدلای مختلف... فکر کن افشین اگه بتونیم ماهی دو بار... فقط دو بار در منطقه آزاد و کنار دریا شو داشته باشیم، به راحتی خرج یه ماهمون در میاریم... از بس آدمای پولدار و خر پول که گردنشون را تبر نمیزنه، جمع میشن و لباس ها را میبینن و شو میگیرن...» گفتم: «شو میگیرن؟ ینی چی؟» افسانه پرید وسط حرفمون و گفت: «آره... ینی مثلا تقاضا میدن که ما بریم جایی که میخوان و واسشون شو داشته باشیم... مثلا این هفته یه شو دبل داریم که احتمالا باید بترکونیم... شمال هم هست... آمل... البته محمود آباد هم یکی دعوتمون کرده اما میگن شو آمل خیلی کلاسش بالاتره و حتی آدم گنده ها هم هستند!» با دهان باز گفتم: «آدم گنده ها؟! ینی کیا؟ خودشون میان یا زن و دختراشون؟» تا اینو گفتم، دوتاشون زدند زیر خنده... افسانه گفت: «چه فرقی میکنه؟ هر کی میخواد بیاد... فقط پول داشته باشه و خوش سلیقه باشه... اصلا اگه از من میپرسی، میگم ننه و جد آبادش هم بیاد!» همین طور که داشتیم حرف میزدیم... حساب کتاب هم میکردیم... مثلا فلان مبلغ بدیم واسه قرض... فلان مبلغ واسه دانشگاه آزاد افسانه... حتی اون شب فهمیدم که فلان کارمند دانشگاه آزاد افسانه که بهش پیشنهاد کار مزون و شو لباس و تیم کوروش داده بود، هر از گاهی با یه کادو یا یکی دو ملیون تومن پول، افسانه از شرمندگیش در میومد!! خلاصه همینطور که داشتیم حرف میزدیم و واسه پولایی که روبرومون پول نقشه میکشیدیم، سر افسانه گیج رفت... دستشو گذاشت روی شقیقش... پاشد رفت به طرف آشپزخونه تا یه لیوان آب قند بخوره... من و مامان درگیر شمردن پول ها و مرتب کردن کیف مامان بودیم... حواسمون به افسانه نبود... تا اینکه یهو صدای شکسته شدن لیوان و بشقاب شنیدیم... وحشت کردیم... دویدیم به طرف آشپزخونه... دیدیم افسانه وسط آشپزخونه ولو شده و غش کرده... مامانم بیشتر از من ترسیده بود... رفتیم بالای سرش... یه کم با آب پاشیدیم روی صورتش... مامان با وحشت و داد گفت: «پاشو برو زود زنگ بزن آمبولانس... افسانه چشمات باز کن... افسانه...» من تا برگشتم که برم به طرف تلفن، چشمام داشت از ترس و تعجب از حلقه درمیومد... چیزی دیدم که یهو دلم ریخت پایین... مامانمو با لکنت و وحشت صدا کردم... مامامامامان... مامانم دید که من سر جام خشکم زده و به رد خونی که قطره قطره قطره روی زمین ریخته بود زل زدم و دارم ردش را دنبال میکنم... چشمای گرد من و مامانم دنبال رد خون رفت و رفت و رفت تا اینکه رسیدیم به پای افسانه... افسانه همین جوری که به طرف آشپرخونه راه میرفته، از پاش خون اومده بود و ردش را گذاشته بود... ادامه دارد... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
20 مامانم گفت: «زود باش افشین! زنگ بزن اورژانس!» افسانه را بردیم بیمارستان... من از حرفهایی که مامانم با پرستارها و دکترا میزد چیزی نمیفهمیدم... فقط منو مدام میفرستادن دنبال نسخه و دارو و تشکیل پرونده و... افسانه به هوش اومد اما خون ریزیش بند نمیومد... به زور بند آوردن... افسانه مثل مارگزیده به خودش میپیچید... یکی دو بار از مامانم پرسیدم افسانه چش شده؟ مامانم با عصبانیت و ناراحتی گفت: «به تو چه؟ یه مشکل زنونه است... برو رو صندلی بیرون بشین تا بیام... برو دیگه...» رفتم تو سالن انتظار و نشستم روبروی تلوزیون... ساعت دو و سه نصف شب بود... دکتر نداشتن... گفتن دکتر صبح میاد... مجبور بودیم اونشب بیمارستان بمونیم... تا اینکه دیدم مامانم از اتاق افسانه اومد بیرون... مستقیم رفت سراغ پرستاری که سن و سالی هم داشت... منم پاشدم رفتم پیشش... اما پشت سرش ایستادم... میخواستم نفهمه که دارم میشنوم... پرستار به مامانم گفت: «چندم باید ....... ؟» مامانم گفت: «نمیدونم... شاید همین روزا... آره همین روزا...» پرستار گفت: «ماه قبل چی؟ منظم بوده؟» مامانم گفت: «نمیدونم خانم... من چه میدونم.... حالا چشه دخترم؟» پرستار گفت: «آخرین مراجعش به پزشکش کی بوده؟» مامان گفت: «فکر کنم یک ماه قبل... شمال... !» پرستار گفت: «مطمئنی خانم؟ فکرش کن... باید دقیق بدونم...» مامان گفت: «نمیدونم... میشه بگید چی شده؟» یه لحظه پرستار چشمش به من خورد... مثلا جوری که من نشنوم، سرش را به مامانم نزدیک کرد و یه چیزی گفت... مامانم با چشمای گرد شده و تن صدای آروم بهش گفت: «نمیدونم... به خدا نمیدونم... اما فکر کنم دکتری که با دوستش رفته بود، از اون دکترای مجوز باطل بوده... چطور حالا؟ چیزی شده؟» پرستار با تعجب گفت: «چطور حالا؟ همینطور که داری میبینی! همین که الان بعد از سه ماه، داره به زور سقط میکنه اما ... خدا کنه حدسم درست نباشه!» مامان گفت: «میشه واضح تر بگی؟!» پرستار آروم گفت: «ممکنه سقط شده باشه اما هنوز بخشی از بدن جنین.... نمیدونم حالا... اصلا بذار صبح دکتر بیاد خودش معاینش کنه!» داشتم دیوونه میشدم... سقط چیه دیگه؟ جنین کدومه؟ ینی چی این حرفها؟ ینی افسانه ...؟ ینی خواهر من...؟ ینی اون مدت که شمال میرفتن و حتی آرایشگر مخصوص مزون را هم با خودشون میبردن...؟ ادامه دارد... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei 🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇
👆👆👆👆
عزیزان! نادانسته‌ها را جز با تجربه‌ی خود یا گوش سپردن به تجربه‌ی دیگران نمی‌توان دانست. بسیاری از آنچه را ما دیده و آزموده‌ایم، نسل شما هنوز نیازموده و ندیده است. ما دیده‌ایم و شما خواهید دید. دهه‌های آینده دهه‌های شما است و شمایید که باید کارآزموده و پُرانگیزه از انقلاب خود حراست کنید و آن را هرچه بیشتر به آرمان بزرگش که ایجاد تمدّن نوین اسلامی و آمادگی برای طلوع خورشید ولایت عظمیٰ (ارواحنا فداه) است، نزدیک کنید. برای برداشتن گامهای استوار در آینده، باید گذشته را درست شناخت و از تجربه‌ها درس گرفت؛ اگر از این راهبرد غفلت شود، دروغها به جای حقیقت خواهند نشست و آینده مورد تهدیدهای ناشناخته قرار خواهد گرفت. دشمنان انقلاب با انگیزه‌ای قوی، تحریف و دروغ‌پردازی درباره‌ی گذشته و حتّی زمان حال را دنبال می‌کنند و از پول و همه‌ی ابزارها برای آن بهره می‌گیرند. رهزنان فکر و عقیده و آگاهی بسیارند؛ حقیقت را از دشمن و پیاده‌نظامش نمی‌توان شنید. https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei