eitaa logo
جوانان انقلابی
148 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
283 ویدیو
77 فایل
بسم رب الشهدا 🌷 و آدمی تا بوده،شتابزده بوده است. این کانال شامل👈نوحه🎧تصاویر ومطالب شهدایی*✏📷وعاشقانه به شکل خدایی😍😍
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ دختر و بانوے پاڪ ...☺️ وقتے پدرتــ ، برادرتــ و همسرتــ روی بیرون رفتنتــ و نوع پوشش تو حساس است...☝️ روے روابط تو در فضاے واقعی یا مجازی حساس استــ... ☝️ ناراحتــــ نشو...😇 فکر نڪن در سختی هستے و به تو ظلم شده...😥 خوشحال و مغرور باش... 😍💚 چرا که مردے قلبش برایتــ میتپد... 😌 آن هم از جنس پدرانه و برادرانه یا عاشقانه ...😍 وچه سعادتــ و آرامش و امنیتے بالاتر از این برای یڪ دختر و زن؟ 😎 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
شرکت کننده محترم شماره 0⃣1⃣از دور مسابقه خارج می شود❌❌❌❌🚫 بابت استفاده از ربات
4_5987650749583068687.mp3
3.15M
🎼 غریب مادر حسین 🎙 حاج محمود کریمی بانک نوحه و مداحی🌺👇 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
5c3a43995cfaa2826b5a189c_-632112531741303884.mp3
8.12M
🎙 سید مجید بنی فاطمه 🎼 اون بالا بالاهایی شبیه یک پرنده بانک نوحه و مداحی🌺👇 🌸👉 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
# #💔 هر که باشد در دلش حال و هوایت بیشتر گریه خواهد کرد بین روضه‌هـــایت بیشتر... 🌸👉 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
4_5931306628405003099.mp3
7.1M
🎙 سید مجید بنی فاطمه 🎼 قصه عشق و عاشقی شیرینه بانک نوحه و مداحی🌺👇 🌸👉 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
اصلاح شده
🚩آیت الله مکارم شیرازی: مسئولان جلوی ساخت و سازهای اضافه را بگیرند مرجع تقلید شیعیان: 🔹باید جلوی معماری غربی گرفته شود، متاسفانه در برخی ساخت و سازها مشاهده می‌شود که طبق روش و معماری غربی پیش رفته‌اند. 🔹ساخت و سازها باید به گونه ای باشد که به لحاظ دینی مشرف بر یکدیگر نباشد تا زمینه برای راحتی بیشتر ساکنان فراهم شود. 🔺https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
5_6118279710284710471.mp3
3.67M
🎙عبدالرضا هلالی 🎼 اومدم دیگه نگو چه عجب بی وفا بانک نوحه و مداحی🌺👇 🌸👉 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
♥ ✅‌‌‌‌خب ولنتاین شد یادتونه دم محرم هی میگفتین پول مكه و هیئتارو خرج فقرا كنين؟ يادتونه میگفتین پول نذری ها رو بجاش برای بچه فقیرا مرغ و گوشت بخرین؟؟؟ حالا نوبت توئه . . . https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei تــــ👈ــــو... تویی که دم محرم این حرفارو میزدی ، حالا تو چرا نمیری جای عروسک و کادوهای آنچنان ، مرغ بخری بدی دم خونه فقرا؟؟؟ تو دختر خانم، تو چرا پول کادوت رو نمیری یه دست لباس بخری برای بچه فقیرها؟؟؟ یا چرا اصلا پول کافی شاپ ها و رستورانایی که میخوااااین برین رو غذا نمیخرید و نمیدید به فقرا؟؟؟ ♨️ دیدین؟؟؟ هیچ کدومتون توانایی همچین کاری ندارین... یعنی دلش رو ندارین که از دوس دختر یا دوس پسرتون که میدونین دو روز دیگه ولتون میکنه بگذرین... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei اونوقت توقع دارین ما از مکه و واجباتمون بگذریم؟؟؟ توقع دارین ما از امام حسینمون بگذریم؟ از هیئتامون بگذریم!!!؟؟؟ از کسی بگذریم که آبرو و اعتبارمون رو مدیونشیم!؟؟؟ نه از این خبرا نیست... . ❎ حالا بفهمید که هر چیزی جایگاه خودش رو داره... . کمک کردن به فقرا جای خودش ، مکه و واجبات و هیئت امام حسین جای خودش... . تازه خبر ندارین همون پول هیئت ها هم فقرا میدن و اون پولدارا بعضیاشون دنبال بساط گناه و ریاى خودشونن . . . پس برید همون شکولاتا و کادوهاتونو بخرید و دیگه تو این چیزا دخالت نکنید... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei پایگاه عظیم جوانان انقلابی
4_5994764486735570885.mp3
5.52M
🎼 حسین جان من از الان به فکر محرمم... 🎙 سید مجید بنی فاطمه 🌺👇 🌸👉 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇🔗📎🖇 دو سه روز از اون شب گذشت... نذاشتم اتفاق خاصی بیفته... چیزی را که میخواستم به مامانم بگم نگفتم... تا اینکه یه شب، مامان و افسانه زود برگشتند خونه... خیلی معمولی شام خوردیم... دور هم با هم حرف زدیم... تلوزیون نگاه کردیم. من یادم اومد که الان بهترین وقتشه که مطرح کنم... رو کردم به مامان و گفتم: مامان! یادته چند شب پیش میخواستم باهات حرف بزنم اما خیلی خسته بودی و نشد؟» مامان گفت: «نه! کدوم شب؟!» افسانه فورا پرید وسط حرفمونو رو به مامان گفت: «مامان همون شب که شو داشتیم دیگه! رفتیم باغ ازگل و...» مامان با یه لبخند خاصی گفت: «آهان... یادم اومد... خب؟! جانم؟» ادامه دادم و بعد از کلی حاشیه رفتن گفتم: «میخواستم یه چیزی بهت بگم... میخواستم بگم من از این محله خوشم نمیاد... ینی خوشم میادا اما خسته شدم... از گاراژ هم دوره و فاصله داره... حالا نه خیلی... اما کلا از اینجا خوشم نمیاد...» مامان گفت: «حق داری... من و افسانه هم خیلی از این محله خوشمون نمیاد... جای پیشرفت نداره... اون روز بازم میخواست مهمون بیاد خونمون اما ما خجالت میکشیدیم که آدرس بدیم... حالا این که چیزی نیست... چند روز دیگه که خواست واسه خواهرت خواستگار بیاد، چه خاکی باید سرمون کنیم؟ وقتی زنگ میزنند، تا آدرس میدیم دیگه حتی باهامون خدافظی هم نمیکنن!» من که داشتم شاخ درمیاوردم گفتم: «ای من به قربان دل پر خون مامان جونم برم! نگرانتم مامانی... مامان خوب شد سر حرف برداشتم و گفتما... وگرنه تا صبح خدایی نکرده با این همه غم و غصه، زبونم لال...» پاشدم رفتم پیشش و گرفتمش و یه بوسش کردم... گفتم حالا چیکار کنیم؟ افسانه گفت: «من که خیلی وقته دارم میگم ما باید از این محل بریم... مامان قبول نمیکنه... نه اینکه قبول نمیکنه ها... حرفی نمیزنه... خب مامان دلت خوش کردی به چی؟ به اینکه این خونه فسقلی یادگار بابامونه؟ خب میریم توی خونه یادگاری بابای مردم زندگی میکنیم! اصل، یاد بابامونه که یادش هستیم...» مامان اون شب قبول کرد... قرار شد بگردیم دنبال خونه... اما همه چیز، زود داشت اتفاق میفتاد... دو سه روز گذشت... یه روز مامان زنگ زد و بهم گفت دیگه لازم نیست دنبال خونه باشی... من که خیالم راحت شده بود، چیزی نگفتم و شب که ر فتم خونه، با هم آماده شدیم و رفتیم خونه را هم دیدیم... کمتر از دو ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم! خلاصه ما در طول کمتر از چند روز یه خونه آپارتمانی بسیار شیک و رویایی در منطقه چیذر تونستیم کرایه کنیم! خونه ای سه خوابه برای سه نفرمون... فقط یه مشکل وجود داشت... مشکل این بود که کرایه اش ماهی سه ملیون تومن بود! اما اینقدر قشنگ و باکلاس بود که دلمون نمیومد ازش دل بکنیم... حتی دلمون نمیومد بیاییم بیرون... به زور رفتیم بیرون... بالاخره برگشتیم خونه... تو راه همش از خونه چیذر و کلاس محله و کوچه و خیابوناش و اینا حرف میزدیم. مشکلمون ماهی سه ملیون تومن بود... اما اون موقع به ذهنم نمیرسید که بگم خب بریم دو سه تا خیابون بالاتر از خونه قبلیمون و لازم نیست بیفتیم توی اینطور خرج ها و... اما نشد... ینی نتونستم حرفی بزنم... مامانم و افسانه هم جوری حرف میزدن که انگار پشتشون به کوه بود. چون فقط رفتیم خونه را پسندیدیم. الان که داره یادم میاد، یه جای کار لنگ میزد... نمیدونم درست یادمه یا نه... اما فکر کنم مامانم و افسانه کلید داشتند! ینی هیچ خبری از بنگاه و بنگاه دار نبود... کلید دست خودشون بود... پس اگر بخوام دقیق تر بگم این میشه که اونا شاید خونه را قبلا دیده بودن و این من بودم که اونشب خونه را برای اولین بار میدیدم! جا به جا شدیم. رفتیم آپارتمان چیذر... من هر روز صبح، ساعت 6 از خونه میومدم بیرون تا 6 عصر! چون راهم تا گاراژ خیلی دور بود. وقتی هم میومدم، مثل جنازه ها میفتادم. از بس خسته بودم. ادامه دارد... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
همین خستگی و کوفتگی باعث میشد که تمرکزم روی خواهر و مادرم به شدت کاهش پیدا کنه. البته من که کوچکتر از همه بودم اما باز هم یه اثر ضعیف میتونستم داشته باشم. چون مامانم افسانه را عادت داده بود که منو حساب کنند و گاهی ازم مشورت بخوان. من هر روز کار و بدبختی و فلاکت... افسانه و مامانم هر روز باشگاه و مزون و شو و مهمونی و عشق و حال... خب خوشحال بودم که اونا خوشحالن اما این خوشحالی، آرامش قبل از طوفان بود... یه روز افسانه زنگ زد و گفت: «داداشی من یه مسابقه دارم و باید برم شمال!» گفتم: «چه مسابقه ای؟» گفت: «مسابقه بدنسازی! البته چند تا شو هم میخوام شرکت کنم که به نظرم میتونه تجربه خوبی باشه!» گفتم: «چی بگم؟! خود دانی! مامان رویا میدونه؟» گفت: «آره اما گفته هر چی افشین بگه!» منم که از این حرف مامانم خوشم اومده بود گفتم: «باشه آبجی. مواظب خودت باش! کی برمیگردی حالا؟» گفت: «سه چهار روز طول میکشه!» گفتم: «پس درس و دانشگاهت چی؟ اصلا با کی میخوای بری؟» گفت: «دانشگاه که خیلی مهم نیست. چون دو سه تا درس بیشتر در اون چند روز ندارم. تازشم مثلا دانشگاه آزادیما... بالاخره پول دادیم... نمیندازنمون که! با چند تا از بچه ها... فائزه و چند تای دیگه!» خدافظی کردیم و رفت. از اون روز به بعد، روند مسابقات شمال و کیش و ... مرتب ادامه داشت. حداقل ماهی یه بار مسابقه میرفت. وقتی هم برمیگشت کلی لباس و پول و چیزای دیگه با خودش میاورد. یه روز از مامانم پرسیدم: «مامان! مسئول باشگاه افسانه کیه؟» مامانم گفت: «چطور؟» گفتم: «واسم جالبه بدونم. چون ماشالله افسانه خوب داره پیشرفت میکنه و همش مسابقات و جوایز و پول و...» مامانم یه لبخندی زد... یه نفس عمیق کشید... چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: «مسئول باشگاه و مزون یکیه! هردوش زیر نظر کوروش اداره میشه!» با شنیدن اسم کوروش، حال بدی بهم دست داد. اصلا خوشم نیومد. ینی افسانه با کوروش و بچه های باشگاه و مزونشون میرفتند شمال و کیش و...؟! رو کردم به مامانم و گفتم: «راستی مامان تو چرا باهاشون نمیری؟ تو هم که ماشالله ورزشکاری؟!» مامان گفت: «حسش نیست. بهم گفتند. اما فعلا حسش نیست.» مدت ها به همین ترتیب گذشت. تا اینکه یه شب که منتظر افسانه بودیم که از شمال برگرده، خیلی طول کشید. مامانم دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. من این موقع ها ترجیح میدم که خیلی از مامانم سوال نپرسم و حرفی نزنم. اما دل خودمم طاقت نمیاره و بالاخره نمیتونم تحمل کنم که مامانم داره از ترس و دلهره، لبشو گاز میگیره و میلرزه. هرچی هم به گوشیشون تماس میگرفتیم بر نمیداشتند. گفتیم خدایا چیکار کنیم؟ چیکار نکنیم؟ از دهنم دراومد و گفتم: خب اگه کوروش خان باهاشونه یه تماس واسه اون بگیر! تا این حرفو زدم، مثل اینکه مامانم فقط منتظر تایید برای تماس برای کوروش بود. مثل اینکه منتظر بود که یکی همین حرف و پیشنهاد را بهش بده. فورا پرید و واسه کوروش تماس گرفت. حالا ساعت چند؟ تقریبا 4 صبح! اما هر چی زنگ میزد، خط نمیداد و اصلا بوق هم نمیخورد. مامانم داشت جون به لب میشد. سابقه نداشته که از افسانه بیش تر از سه چهار ساعت خبردار نباشه! چه برسه به اینکه از عصر تا 4 صبح حتی ندونه زنده هستند یا مرده! تا اینکه تلفن زنگ زد... از بیمارستان بود... گفت این شماره را از گوشی یکی از کسانی برداشته که در جاده فیروزکوه ماشینشون چپ کرده و افتادن ته دره!! گوشی افتاد روی زمین... مامانم غش کرد... به رعشه افتاده بود... دست و پام گم کردم... ادامه دارد... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌴🌹🌴🌹🌴🌹 آقا سلام آقا زِ ما بپذیرید این سلام ها..😊 وَر نه،تمام دلخوشیم از بین می رود😢 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
سلام آقا ✋🏻 🌤|دوباره درسکوت صبح جمعہ 😌|دلم را خوش نمایم بر جوابتـ 🌿|نظر کن بر سر این کوچہ ما 💚|یکےاینجا شده خانہ خرابت ∴⊙ العجل‌العجل‌یامولایـے😍 ⊙∵ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
💫 روز تو را میخواند تا تو آغاز شوی خورشید برتو می‌تابد تا ڪَرم شوی با شڪوه و با دوستی با مهربانی و با عشق پاسخش را بده با یڪ سلام و لبخند روز زیبائی را با عشق آغاز ڪن https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گفت؛«من زشتم! اگه شهید بشم هیچ‌کس برام کاری نمی‌کنه! تو یه پوستر برام بزن معروف بشم» و خندید… 🌹وحالا همه جا پوسترش هست 💠26 بهمن سالروز شهادت شهیدمدافع حرم هادی ذوالفقاری گرامی باد. https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
📞علی علی احمد 📞احمد جان به گوشم به بچه ها بگو:ماڪه رفتیم ولے حواسشون به"حیات عندرب" شهداباشد خط ب خط چیزے ڪه توفضاے مجازے می نویسن روهمه شهدا می بینن شهید 🌐https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز جمعه است مختص آقا ولی عصر ارواحنا فداه شفای تمام مریضان بخوانیم دعای ام یجیب التماس دعا🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌟 پیشرفت در علم و دانش، وسیله عزت یک کشور است 🔻 رهبرانقلاب، در بیانیه خطاب به ملت ایران به ویژه جوانان: 🔹️ دانش،‌ آشکارترین وسیله‌ی عزّت و قدرت یک کشور است. روی دیگر دانایی، توانایی است. مؤکّداً به نیاز کشور به جوشاندن چشمه‌ی دانش در میان خود اصرار میورزیم. ما هنوز از قلّه‌های دانش جهان بسیار عقبیم؛ باید به قلّه‌ها دست یابیم. باید از مرزهای کنونی دانش در مهم‌ترین رشته‌ها عبور کنیم. ✅ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚∞ •|من،بیقـرار،روضہ،و •|بـےتابِ [💔] •|تو،حضرت حسینۍو •| ،ڪربلا❥ •| ات🌙🍃 •|قشنگـےِ دنیایِ زشت مـا🌾 •|جانم،فداے قبلہ ے✨💕 •|جـذابِ 😭💔 💔🍃 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌹یا صاحب زمان (عج)🌹 ❓ڪجا به نماز ایستاده ای آقا جان ؟؟؟ ڪنار تربت مادرت زهـــ❤️ــــرا... یا در حرم عـــمه ات زینــــــــــــــب ... یا ڪه در ڪربــــــــ و بلا می خوانی... شاید هم ... در حرم شیر خــــــــدا می خوانی ... هر ڪجا نماز سبزت را خواندی... ما گناه ڪاران را از یاد مبــــــــر... ڪه به دعــــــــای تو... همچون نفس برای زنده ماندن محتاجیم... https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
زندگی کوتاه است نه غمش می‌ارزد و نه شادی ماندن دارد … بهترین راه برایت این است که بخندی و بخندی و بخندی به غمش … به کَمش … و به زیادیِ غمش ☺️☺️ https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🏴🍃 🍃 | 😔• این حرملـه‌هایے ڪه پرت را زده‌اند 💔• با شیشـه حقوق بشرت را زده‌اند ☝️• مظلوم تر از اينڪه به جرم صلوات 😭• درشهـر "پیامبر" سرت را زده‌اند؟! .. https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei