⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
شیـــطان گـفت: در سـ۳ـه جا من
حتــما #حضــــــــــــــــــور دارم:
➊ هنگامی که مرد نامحرم با زنی
نامحرم با هم خلوت کرده اند
حالا به هر نیتی که باشند ، چه در فضای مجازی و چه در فضاهای دیگر و مطمئن باشند که نفر👇
#ســـوم آنها « شیطان » است و در اینجاست که اگر کسی از این دو نفر تقوا پیشه نکند ، شیطان نم نم و آرام آرام وارد قلبش میشود و این ارتباط را ، براش زینت می بخشد ، و اسیر هوای نفسش میکند ، و طوری که فریب و مکرش را به دیده ی خیر رقم میزند و به بازی میگیردش که خودشم اصلا ، متوجه ی حضور این شیاطین نمیشود تا موقعی که ضربه ی آن را بخورد .
➋ هنگام #خشـــم وعصـبانیت
پس مراقبت باشید بر خشم خود مسلط باشید تا شیطان بر شما سوار نشود
➌ هنگام #قـــــضاوت
سریع دیگران را قضاوت نکنید و به تمسخر نگیرید ، از کجا معلوم شما زودتر از کسی که قضاوتش کردید در آینده دچار 👈 بی تقوایی شوید و به گناه و دام شیاطین آلوده شوید
و دلیلش تنها فقط همین قضاوت عجولانه ، و اطمینان زیاد شما ، به خودتان است
پس 🔰
👈 #مـــواظب_باشـــــــیم
👉 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
جمعه احوال عجيبي دارد
هر كس از عشق نصيبي دارد
در دلم حس غريبي جاري است
و جهان منتظر بيداري است
جمعه، با نام تو آغاز شود
يابن ياسين همه جا ساز شود
جمعه يعني غزل ناب حضور
جمعه ميعاد گه سبز حضور
جمعه هر ثانيه اش يكسال است
جمعه از دلهره مالامال است...
ابر چشمان همه باراني است
عشق در مرحله پاياني است
كاش اين مرحله هم سر مي شد
چشم ناقابل ما تر مي شد...
🌼اللهمعجللولیکالفرج
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
حواسمان نيست که چه راحت با حرفی که در هوا رها ميکنيم
چگونه يک نفر را به هم ميريزيم!
چند نفر را به جان هم مي اندازيم!
چه سرخوردگي يا دلخوری هايی به جاي ميگذاريم!
چقدر زخم ميزنيم...!
حواسمان نيست؛ که ما ميگوييم و رد ميشويم و ميگذاريم به پای رک بودنمان...
اما يکی ممکن است گير کند!
بين کلمه های ما... بين قضاوتهای ما...
بين برداشت های ما...
دلی که ميشکنيم ارزان نيست...
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
أَنِ اضْرِب بِّعَصَاكَ
الْبَحْرَ فَانفَلَقَ ...(شعرا/۶۳)
باید از نیل بپرسم
چگـونـه دل
شکافته می شود
برای حجت خدا؟
🆔 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
#امام_زمان_عج💚
✨گذشٺ جمعہ ولیڪن دعاےما نگرفٺ
✨دعاےما نہ بگو ادّعاےما نگرفٺ
✨اگر بہ یاد تو بودم چرا دلم نشڪسٺ💔
✨چرا جمعہ شب شد و صداےما نگرفٺ
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
پدر #شهید جنس غمش
با مادر شهید فرق میکند ؛
پدر بی صدا کمرش
خم می شود ...
و که میداند حسین (ع)
چه کشید بالای سر علی اکبرش !
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
#کف_خیابون 41
همینجوریش هم خیلی از برنامه هاشون عقب بودم. چون بالاخره اونا چند روزی که اونجا بودند، بیکار ننشسته و ارتباطاتشون را داشتند و مثل اون بیست نفر، درگیر دک و پزشون نبودند.
یه پل رو به روی هتلشون بود که خیلی به چشم نمیومد اما جای خوبی برای استقرار و آمارگیری بود. هر چند موش و حیوانات موزی فراوانی هم داشت اما خب دیگه... چاره ای نداشتم... باید برای رسیدن به اهدافی که داشتم، تحملشون میکردم.
به یه وسیله هم نیاز داشتم که الحمدلله جور شد. نمیتونستم توی ماشین بخوابم. چون پلیس امنیت شهری اونجا اطراف اون هتل را به خوبی و ساعت به ساعت چک میکرد و اگه منو توی ماشین میدیدند، دردسرم دوجندان میشد.
حالا دیگه بماند وسیله چطور جور شد و ... اما همینو بگم و رد بشم که الحمدلله نفوذ ایران در کشورهای اطراف خیلی زیاده و خط مقاومت خوبی ترتیب داده. من که فقط با یکیشون به نام «جواز عبدالله» ارتباط داشتم، آدم متعهد و جان بر کفی بود.
شبها زیر پل رو به روی هتل کشیک میدادم. فقط برام مهم اینجا بود که بتونم اسم و رسم یکی دو جا را که باهاشون ارتباط داشتند و اون چهار نفر هر روز غیبشون میزد و میرفتند اونجا، پیدا کنم. بقیش را میتونستم حالا با هر بدبختی که شده، نفوذ کنم و ببینم کین و چیکار میکنند!
تقریبا روز هشتمی بود که اونجا بودم... خیلی از مرحله عقب بودم... میدونستم که اگر تا روز دهم بمونم و نتونم کاری بکنم و چیزی بفهمم، هم تمام زحماتی که تا الان کشیدم و خون دل هایی که خوردم بی اثر بوده... و هم ممکنه اتفاقات بدی برای ایران رقم بخوره و نقشه هایی داشته باشند که شاید بتونم زود اطلاع بدم و توی خاک پاکستان خفشون کنیم... از همه اینا که بگذریم، پای آبروی «زن جماعت» وسط بود... اونم نه هر زنی... آبروی «زن چریک ایرانی»... نه مثل اون بیست تا حیوون پست که حیف اسم ایران و ایرانی که بذاریم روی اونا... نه... باید از شرف کاریم هم دفاع میکردم... نباید با دست خالی برمیگشتم... اینا آبرو و حیثیت زن ایرانی را به گند کشیدند... اما من باید به عطر میکشیدم...
همش با خودم میگفتم: «مطهره! اینا زن هستند و دارن زن ایرانی را خراب میکنند... باید یه زن جمع و جورشون کنه... زشته که یه مرد بخواد بیاد اینها را جمع کنه... مگه خودمون چمونه؟! زن نیستم اگر نفهمم اون چهار نفر کین و کجا میرن و با کیا سر و سر دارن! از این بیست تا حیوون کمترم اگه بذارم اینا آب خوش از گلشون پایین بره! مگه هر کی هرکیه یه مست لایعقل پاشه به اسم خودش و با نفوذی که در نظام داره، این همه آدم برداره بیاره شوی عربی-وهابی؟!»
کلا غرق همین افکار بودم... تلاش میکردم با همین افکار، خوابو از سرم بپرونم... هر چند این افکار، برای دق کردن و از خجالت مردن کافی بود... کافی بود فقط براتون تعریف کنم اون شب چه کیفی میکردن شاهزاده های وهابی... واسم تا آخر عمر همین بس بود که داشتند سر یه نفر دعوا میکردن... همینم بس بود تا پیر بشم و زود موهام سفید بشه...
یه کم چشمامو گذاشتم رو هم... هوا سوز داشت... آب زیر پل کم بود اما بوی تعفن میداد... چشمام داشت گرم خواب میشد... خواب بچه های دوقلوم دیدم... خواب دیدم دارن گریه میکنند... خواب دیدم غذا نمیخورن... خواب دیدم منو میخوان... از توی خواب اشکم جاری شد و گریم گرفت... اما جاش نبود... سر پست تعقیب و گریز جای احساسات لطیف مادرانه نیست... ینی هستا اما نباید باشه...
تا چشمامو یهو باز کردم، دیدم یه سگ سیاه داره میاد طرفم... اونجا خیلی سگ داره... اما این خیلی گنده و سیاه بود... من هیچوقت تا حالا از سگ و گربه و این جور حیوونا نترسیدم... اما ... خب خودتون قضاوت کنین... وقتی خوابی اما یهو پامیشی... میبینی یه سگ گنده، به اندازه خودت داره از بالا سرت میاد به طرفت... حتی دیگه برای خوندن آیه «وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبا» دیره و وقت نداری... چه برسه بخوای پاشی و باهاش وارد مذاکره بشی و آخرش هم وقتی یه تیکه از بدنتو کند و برد، بگی بخیر گذشت... بگی ممکن بود کلا منو بخوره... بگی بازم این از الطاف الهی بود که منو نخورد و «برد برد» تموم شد...
اومد دور و برم... یه دستی به سر و روش کشیدم... خب خدا را شکر، حداقل ته بندی کرده بود و دم صبح، دنبال صبحونه نمیگشت... بازم یه دست به سر و روش کشیدم... نشست رو به روم... جوری نگام میکرد که انگار ارث باباشو برداشته بودم... خیلی با دقت نگام میکرد... چقدر نشستم جلوی اون مخلوق خدا، از نشستن توی اون مجلس برام راحت تر و شیرین تر بود...
پاشدم تیمم کردم... سگه همینجور داشت نگام میکرد... پل کوتاه بود... کج ایستادم... مهرم را گذاشتم بین خاک و خل ها... یه نفس عمیق... چشمام بستم..
#کف_خیابون 42
حدوای ساعت هشت شد اما خبری ازشون نبود. قانون صبر حکم میکرد که همچنان صبور باشم و حوصلم سر نره. حالا مثلا چه کاری واجب تر از اونا داشتم؟ خب هیچی! پس صبور و بیدار باید باشم ببینم چه پیش میاد؟!
رفتم سراغ ماشین... همینطور که میرفتم طرف ماشین، دیدم که یه آژانس بدون پلاک، دم در هتل ایستاد!! بدون پلاک بودنش خیلی ذهنمو درگیر رد. چون اون چند روز اصلا سابقه نداشت چنین ماشینی بیاد دم در هتل!
شصتم خبردار شد که خبرایی هست. نشستم تو ماشین... دیدم راننده ماشین آژانس بی پلاک از ماشینش پیاده شد و رفت توی هتل... چیزی نگذشت که اومد بیرون... اما اینبار با چهار نفر اومد بیرون... بعله... خودشون بودند... راننده با عفت و فائزه و ندا و زهره از هتل اومد بیرون!
سوارشون کرد... عفت نشست جلو... اون سه نفر هم عقب نشستند... راه افتادند... ماشینو روشن کردم و با فاصله 100 متری تعقیبشون کردم... صلوات از زبونم نمیفتاد... چون میترسیدم هر لحظه پلیس جلوم بگیره و ازم مدارک بخواد... منم مدارک نداشتم و حالا بیا حوز خالی پر کن!
رفتند... منم دنبالشون... مثل سایه دنبالشون بودم... شوکرم را به باطری ماشین وصل کردم تا از شارژش مطمئن بشم... اصولا نیروهای امنیتی اگر در کشور دیگری مسلح باشند و تیری شلیک کنند، تماما گردن سفارت خودمون میفته و بانبولی میشه که نمیشه به این راحتی ازش خلاص شد!
حدود نیم ساعت رفتیم... وارد محله ای شدیم که همه تابلوها و نشونه هاش و اسامیش به زبون انگلیسی بود! خیلی با احتیاط اصلم را ازشون زیاد کردم... چون وقتی در خیابون های شلوغ، فاصله کم میشه، احتمال لو رفتن تعقیب و یا گم شدن سوژه هم بالاتر میره!
محله ای زیبا با ساختمان های بزرگ و شکیل ... با کلی تابلوی انگلیسی... پیاده شدند... سر کوچه 31 پیاده شدند... راننده پیاده نشد... منم به با بدختی جای پارک پیدا کردم... حدود 150 متر باهاشون فاصله داشتم... اما میترسیدم برم به طرف کوچه 31... چون راننده داشت از آینه عقبش، اطرافش را چک میکرد... فکر کنم ماموریت داشت که اونا را برسونه و تا اونا وارد محل مورد نظر نشوند، ازشون چشم برنداره و مواظبشون باشه!
مجبور شدم صبر کنم... صبر کردم تا راننده گورش را کم کرد و رفت... اما راننده گورش را گم نکرد... پیاده شد و ماشینو به یکی دیگه داد و پشت سر اون چهار نفر رفت... من زود یه عکس از راننده و ماشینش گرفتم... میتونستم سرمو بندازم پایین و سرخوش برم اما ترجیح دادم صبر کنم...
به دو تا مسئله فکر میکردم: یکی اینکه تا شعاع دید راننده جدید گم نشه، نباید به طرف کوچه 31 برم... دوم اینکه قطعا خیابون و کوچه ها دوربین داره و نباید مثل بچه هایی که مامانشون را گم کردند، برم اونجا و گیج بازی بازی دربیارم!
راه خاصی به نظرم نرسید... باید ریسک میکردم و به طرف کوچه میرفتم... وقتی راننده دوم خوب دور شد و شعاع دیدش گم شد، به طرف کوچه رفتم... قدم قدم به طرف کوچه میرفتم و خیلی معمولی به اطرافم نگاه میکردم... مثل کسانی که دارن از پیاده روی صبحگاهی لذت میبرند... مثل اونایی که دیشب لای پر قو خوابیدن نه جلوی سگ گنده سیاه زیر پل رو به روی هتل!
تصمیم گرفتم برم اونطرف خیابون... مغازه لوازم آرایشی توجهمو جلب کرد... رفتم و چند لحظه ای جلوی ویترینش ایستادم... دقیقا اون مغازه رو به روی کوچه 31 بود...
تصمیم گرفتم همون مسیر را ادامه بدم و به نگاهی بسنده کنم... ینی فقط یه نگاه بندازم ببینم کوچه چه شکلیه و چند متر طول و عرض داره و چند تا در هست و این چیزا...
همین کارو کردم... سرمو به طرف سمت راستم چرخوندم و همین طور که آروم قدم برمیداشتم به کوچه هم نگاه کردم... با چشمم، یه عکس کامل از کوچه در ذهنم ثبت کردم... کوچه حدود 15 متر طول و 2 متر عرض داشت... سه تا در داخلش بود... یکی مال یه مشروب فروشی... یکی هم یه کتابخونه... یکی هم ... بذارین اینو بعدا بگم...
همین طور که تا آخر اون خیابون 300 متری رفتم، تصمیم گرفتم برگردمو خیلی طبیعی یه نگاهی دیگه به خیابون بکنم و بپیچم یه طرف...
اما ... تا برگشتم... وای قلبم... وقتی یادم میاد، تپش قلبمو توی دهنم حس میکنم... تا برگشتم با صحنه ای رو به رو شدم که از شدت ترس و هیجانش تا مدت ها فراموش نمیکردم... دیدم در فاصله یک متریم، راننده اول ایستاده و زل زده به من... دست راستش توی پالتوش بود... دست چپش آورد جلو... با زب ون سلیس فارسی بهم گفت: «تکون نخور... لطفا دوربینتو خیلی مسالمت آمیز بهم بده!»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
آدمها رو ببخش
حتے اونهایے رو ڪـہ
براے ڪارشون شرمندہ نیستن!
عصبانے موندن
؋ـقط تو رو آزار میده،
نـہ اون ها رو!....
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
▪️کشورش را نابود میکند!
▪️به خواهرش تجاوز میکند!
▪️برادرش را میکشد!
▪️آنگاه سیبی به او میدهد و نوستالژی دروغ میسازد و در رسانه ها منتشر و بازتاب میدهند!
✖️اوج فاجعه اینجاست که یک جاهل هم می آید و میگوید: ببینید مهربانی کافر را !
#سواد_رسانه_ای
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
هیچ چیزی را بی جواب نگذار ❤️
جواب سلام را باسلام بده☘️
جواب تشکر را با تواضع
جواب کینه را با گذشت
جواب بی مهری را با محبت☘️
جواب دروغ را با راستی
جواب دشمنی را با دوستی
جواب خشم را به صبوری
جواب سرد را به گرمی☘️
جواب نامردی را با مردانگی
جواب پشت کار را با تشویق
جواب بی ادب را با سکوت
جواب نگاه مهربان را با لبخند☘️
جواب لبخند را با خنده
جواب دل مرده را با امید
جواب منتظر را با نوید
جواب گناه را با بخشش
هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار، مطمئن باش هر جوابی بدهی☘️
یک روزی، یک جوری، یک جایی به تو باز گردد☘️
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
سلامی خدمت عزیزان کانال فقط چند روز دیگر باقیست❤️😍
.........جنبش برای بیشترین دعوت کننده🎉🎊🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊
❌❌ وضعیت اسفبار در شوی مختلط خرید و فروش لباس در تهران!!
تعجب اینجاست که برگزاری این مراسم به صورت علنی در صفحه اینستاگرام این سالن تبلیغ و منتشر شده و هیچ مرجعی نیز بر آن نظارت نمیکند!!👇👇
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
حاج حسین یکتا:
کجا یه گناه رو به خاطر
روی گلِ یوسفِ زهرا(س)
ترک کردی و ضرر کردی؟!
|| https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌹🍃
🍃
#آقامونه
#اندڪےتوصیف1⃣
🔸نام : سید علی
🔸نام خانوادگی : حسینی خامنه ای
🔸نام پدر : سید جواد
🔸تاریخ تولد به فرموده خودشان :
٢٩ / ٠١/ ١٣١٨
🔸تاریخ تولد در شناسنامه :
٢٤ / ٠٤ / ١٣١٨
🔸محل تولد : خراسان
بعضیا بهش میگن " آیت الله "😐
بعضیا میگن " آقای خامنه ای "☺️
بعضیا هم مثل برادر های لبنان و سوریه و عراق میگن:
" سیدنا القائد " 😎
اما ما بهش میگیم
✅" آقا " 😌
ما بهش میگیم "آقا"...
"آقا" رو از هر طرف که بخونی آقاست!😉
فدایی زیاد داره😇
ادامهدارد . . .
💠سلامتیشون صلوات بفرستید
🍃 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🌹🍃
#کف_خیابون 43
قشنگ مشخص بود که دست راستش که تو جبش هست، مسلحه و حتی انگشتش هم روی ماشه هست... حسابی غافلگیر شدم... نمیدونستم چیکار کنم... فقط به چشماش زل زده بودم... اصلا حساب اینو نمیکردم... فکر کردم راننده اول با اون چهار نفر رفته بالا... اما حدسم اشتباه بود...
همه عملیات را لو رفته میدونستم... دیگه خبری از دفاع از حیثیت کاری و جنم زنونگی و... نبود... چون الان یه مسلح در فاصله کمتر از یک متر، خیلی حساب شده بهت زل زده و فقط یا باید هلش بدی و در بری... یا باهاش درگیر بشی... که البته این دو حالت، دقیقا باید قبل از این باشه که یکی دو تا گلوله توی بدنت خالی کنه!
بعضی وقتا حتی توسل هم یادمون میره... مثل من در اون لحظه... فقط فکر میکردم چطوری از دست اون خلاصه بشم؟ حالا گیرم فرار کردم، خب چلاق که نیست! میدوه و میاد دنبالم و اینجوری هم به چشم دوربین های خیابون میاییم و هم کلا همه چی میره رو هوا!
نفهمیدم چی شد... فقط بهش زل زده بودم... منتظر معجزه بودم... نباید اونجوری و در اون لحظه و در اون خیابون، یکی از مهم ترین پروژه های امنیت ملی به خاطر رو دست خوردن من میرفت هوا!
گفتم که... اصلا نفهمیدم چه شد... فقط فهمیدم که یهو مردی که جلوم ایستاده بود، یه تکون خورد... مثل اینکه یه چیزی از پشت بهش برخورد کرده باشه! ... مرد خشکش زد... چشمام داشت میپرید بیرون... دیدم که چشمای مرد راننده خمار شد و سفیدیش معلوم شد... داشت میفتاد روی زمین... یهو یه دست قدرتمند از پشت سرش، زیر بغلشو گرفت...
داشتم میمردم از هیجان... هنوز نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته... یکی پشت سر مرد راننده بود که از پشت گرفتش تا مرد راننده ولو نشه روی زمین... من فقط یه صدایی شنیدم ... صورتش پشت سر مرد راننده بود... با حالتی که انگار داشت زور میزد و سنگینی تن و بدن راننده را تحمل میکرد گفت: «برو بانوی من! ... برو گفتم... به مسیرت ادامه بده... حتی میتونی دوباره برگردی به طرف کوچه 31... این تن لشو به من بسپار... برو... یاعلی!»
صداشو شناختم... خودش بود... با لحن پاکستانی-افغانستانی خاصی که داشت... خود «جواز عبدالله» بود! کل اون مدت منو مد نظر داشته و اون لحظه تا دید در خطر هستم، با یه اقدام سریع و به موقع، هم منو نجات داد و هم عملیاتو...
من قیافش را از پشت دیدم... قیافه جواز عبدالله را از جلو ندیدم... حتی اون لحظه هم روی خرابه های بدن اون راننده داشت تحمل میکرد تا من اونجا هستم، نیفته روی زمین و کسی به من مشکوک نشه...
نمیدونم بعدش چی شد و جواز عبدالله چه کرد و چطوری از شر اون راحت شد... اما من به راهم ادامه دادم... دوست داشتم بمونم و کمکش کنم... اما حتی اگر جواز عبدالله باهاش درگیر میشد و در معرض شهادت هم قرار میگرفت، از نظر حرفه ای نباید کمکش میکردم و به خاطر عملیات، باید ازش عبور میکردم.
الحمدلله خیلی تمیز کار صورت گرفت... جوری که نه تنها کسی نفهمید بلکه مثل کسی که توی بغل کسی غش میکنه، راننده افتاد توی بغل جواز عبدالله. جوری که نه مردم، نه پلیس، نه دوربین ها ونه هیچ مشکل و مزاحمی سر راهم قرار نگرفت!
یه دور زدم... از عرض خیابون رد شدم و رفتم پیاده روی اون طرف... ینی دقیقا همون پیاده رویی که کوچه 31 در اون طرف قرار داشت... این بار مصمم تر به طرف کوچه 31 رفتم... میدونستم که باید یه سر نخ دندون گیر به دست بیارم و برم... چون دیگه بعیده بتونم تا همین جا هم برم و اطراف کوچه 31 ولگردی کنم...
رسیدم سر کوچه 31... خیلی معمولی پیچیدم توی کوچه... سه تا در وجود داشت... دو تاش که یکی مشروب فروشی بود و یکی هم کتابخونه... رفتم به طرف مشروب فروشی... در را باز کردم و رفتم داخل... من فقط تا همین جاش نقشه ریخته بودم... یه لحظه موندم که باید الان چی بگم؟ با چه زبونی باید باهاش حرف بزنم؟ خب حالا گیرم زبون هم بلدم، چی باید بپرسم؟
فقط گفتم: «can you speak …?» تا اینو گفتم، هنوز جملم ناقص بود که تاییدم کرد و تونستم یه کم انگلیسی باهاش حرف بزنم. هم اون زور میزد که انگلیسی حرف بزنه و هم من خودمو کشتم تا بتونم از زیر زبونش بکشم که ساختمون رو به رویی کجاست و چه خبره؟!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
#کف_خیابون 44
بچه سال بود... شاید حدودا 18 ساله یا 19 ساله... چیز زیادی نمیدونست اما گفت که ساختمون رو به رویی منزل مسکونی و آپارتمانی نیست و به درد زندگی برای شما نمیخوره... گفت میگن فقط یه مرکز تحقیقاتی اینجا هست که اکثرا فارسی زبون ها و ایرانیا به اونجا رفت و آمد دارن و گاهی هم میان مغازش و مشروب میخورن و میرن!!
که اینطور! «مرکز تحقیقاتی» «فارسی زبان»! اینا کلید واژه هایی بود که از اون پسره تونستم بفهمم!
گفتم: «چطور میتونم بفهمم که اینجا چه تحقیقاتی انجام میدهند؟ چون اگر بخوام یه طبقش را اجاره کنم، باید بدونم همسایم کیه و چیکار میکنه؟!»
پسره یه حرفی زد که پرونده را واسه من خیلی پیش برد و تونستم روش کار کنم... گفت: «نمیدونم. اطلاع ندارم. اما گاهی وقتها قبض های اونا برای مغازه ما میارن و ما هم بعدا بهشون میدیم! مثلا همین دیروز که قبض آب اومد...»
جملش را قطع کردم و گفتم: «عالیه! الان پیشت هست؟»
گفت: «آره! الان میارم.» رفت و قبضشون را آورد. بهتر از این نمیشد. قبضشون را نگاه کردم. به نام «موسسه تحقیقاتی مطالعات بنیادی خاورمیانه» بود. دونستن اسم این موسسه، ینی 50 درصد کل پروژه!
👈 این نکته را کسی تا اون موقع نمیدونست. بعدا با دو تا شهید و یه تیم کارکشته فهمیدیم که اصولا تمام موسسات مطالعات بنیادی خاورمیانه در پاکستان، که تعدادشون بیشتر از دو سه تا نیست، کاری مشترک از سفارت انگلستان در اسلام آباد و سازمان ISI پاکستان هست! و اما سازمان ISI چیه و چیکار میکنه؟! لطفا این مطلب را تا آخر این گزارش دقیق به یاد داشته باشید که مهمه!
✔️ در حال حاضر مرکز سازماندهی ISI در اسلامآباد مستقر است و رئیس آن یا همان «مدیر کل» باید حتما دارای درجه سپهبدی باشد. سه معاون به صورت مستقیم به وی گزارش میدهند و هرکدام در سه شاخه جداگانه ISI فعالیت میکنند.
وظیفه شاخه داخلی، ضد اطلاعات و مدیریت مسائل سیاسی داخلی پاکستان است؛ شاخه خارجی، هدایت عملیاتهای خارجی را بر عهده دارد و شاخه سوم روابط خارجی را آنالیز میکند.
اکثریت کارمندان ISI را نیروهای پلیس و ارتش و برخی واحدهای ویژه ارتش پاکستان همچون «کماندوهای SSG» شامل میشوند. طبق اعلام محافل غیر رسمی پاکستان، شمار کارمندانISI (نظامی و غیرنظامی) در حدود 25 هزار نفر است که این تعداد جدای از 30 هزار نفری است که برای این سازمان خبررسانی و ارزیابی میکنند.
این تعداد در 6 بخش پشتیبانی، اطلاعات داخلی، اطلاعات خارجی، بخش جامو و کشمیر، عملیات مسلحانه و فنی فعالیت دارند:
1. کمیته اطلاعات مشترک: این کمیته سایر دپارتمانها را هماهنگ میکند. تمام اطلاعات و اخبار از سایر دپارتمان ها به دپارتمان JIX فرستاده و در آنجا بعد از تحلیل و تجزیه اطلاعات، گزارشهای مربوط آماده میشود.
2. اداره اطلاعات مشترک: مسئول جمع آوری اطلاعات سیاسی است و از سه زیرمجموعه تشکیل میشود که یکی از آنها مختص عملیات علیه هند است.
3. اداره ضد اطلاعات مشترک: مسئول نظارت بر دیپلماتهای پاکستانی شاغل در خارج از کشور و علاوه بر آن، عهده دار مسئولیت عملیات اطلاعاتی در خاورمیانه، آسیای جنوبی، چین، افغانستان و جوامع مسلمان مربوط به اتحاد جماهیر شوروی است.
4. اطلاعات مشترک شمال: به صورت ویژه مسئول مناطق جامو و کشمیر است.
5. اطلاعات مشترک متفرقه: مسئول عملیات جاسوسی شامل تهاجمی در سایر کشورهاست.
6. مرکز اطلاعات سیگنال مشترک: مسئول جمع آوری اطلاعات در طول مرز پاکستان و هند.
7. اطلاعات فنی مشترک و علاوه بر موارد یاد شده، بخشهای مربوط به عملیات انتحاری و جنگ شیمیایی وجود دارد.
عجب! عفت و فائزه و ندا و زهره کجا و مرکز مطالعات مشترک انگلستان و پاکستان کجا؟!!🤔
ادامه دارد...
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
⬜یک عمر باید بگذرد
تا بفهمی
بیشتر غصه هایی که خوردی
نه خوردنی بود
نه پوشیدنی،
فقط دور ریختنی بود..!
#شبتون_مهدوی
#کانال_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🍃
✅
معالجه #وسواس از امام صادق علیه السلام
💬عبد الله سنان می گوید :مردی خدمت امام صادق علیه السلام رسید و از وسواس شدید شکایت کرد .
✨حضرتش فرمود: دستت را بر سینه ات بکش سپس بگو👇
💥بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ اللَّهُمَ امْسَحْ عَنِّي مَا أَحْذَرُ💥
👈🏻سپس دستت را بر شکم کشیده و سه مرتبه دیگر نیز بگو
✳️حقا خداوند متعال تو را از وسواس نجات خواهد داد✳️
⬅️ آن مرد می گوید من بسیاری از نمازهایم را بواسطه وسواس قطع می کردم اما آنچه را که مولایم به من فرمود سه مرتبه انجام دادم و خداوند آن را از من برطرف کرد و بعد از آن دیگر مبتلی به آن نشدم
📚بحارالانوار جلد ۹۵ صفحه ۱۳۸
┄┄┅┅┅❅❁ ❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
✍ : لذتهایی ڪه مادران شهدا میبرند ...
خیلی حال میده یہ بچہ خوشگل دنیا بیاری !
خیلی حال میده تو ڪوچیڪی همہ جا از ادبش و تو بزرگی از اخلاق و صفا و صمیمیتش و معرفتش حرف بزنند .
خیلی حال میده بہ سن جوونی ڪه رسید وقتی نگاش ڪنی دلت بره ...!
خوشگل ، خوشتیپ ، شیڪ و ....
«خیلی حال میده وقتی دفاع از حرم و انسانیت میاد وسط دیگہ بی خیال همہ چیز ، بگہ می خوام برم و تو بگی خدا بہ همراهت مادر .»
ولی از همہ اینا باحال تر می دونی چیہ ؟
اینہ ڪه وقتی بعد چندین سال چشم انتظاری استخونای پسر خوشتیپت را بیارن ،
ڪفنش را بگیری سمت آسمون و آروم بگی ...
♥️ #اللهم_تقبل_منا_هذا_القلیل ♥️
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_میثم_نظری 🌷
🌹 (صبوری دل مادران دلسوختہ شهدا صلوات)
🌹 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
✍ : #اخلاق_شهید مدافع حرم میثم نظری ، از زبان استاد پناهیان ...
باباش میگفت : «در ڪار و ڪاسبی در خیابان جمهوری ڪه تعمیرڪار موبایل بود ، بین همہ مشهور بہ « #حلالخوری» شده بود . یڪ قِران پول اضافی از ڪسی نمیگرفت .
گفتہ بود ڪه من میخواهم سوریه برم و یڪ مدت هم برای تمرین و آموزش میرفت ؛ آموزشهای سخت !
باباش میگفت : خیلی دیروقت میاومد خونہ .
من خوابیده بودم ، میاومد میگفت : «بابا، بابا!»
وقتی میدید ڪه من خوابیدم ، مرا بوس میڪرد و میرفت و من گاهی ڪه بیدار بودم ، اخم میڪردم ڪه «چرا اینقدر دیر وقت اومدی؟!»
میگفت : وقتی خبر شهادتش را آوردند ، خیلی دلم گرفتہ بود . یڪ شب خیلی منتظر شدم ، با خودم می گفتم یعنی دیگہ بچه م نمیاد خونہ ؟
بعد میگفت : خدا شاهد است ، یڪ دفعہ چشمهام را باز ڪردم و دیدم ڪه توی اتاقہ ! لبخند میزد . و من بیدار بودم ! گفت : «بابا…» یڪ لبخندی بہ من زد ، اصلاً غمش از دلم رفت . لذا این پدر شهید پیراهن سیاه نپوشیده بود و میگفت : «آن لبخند ، ڪار خودش را ڪرد .»
#شهید_مدافع_حرم_میثم_نظری
#سن_شهادت_۲۷_سال
🌹 https://eitaa.com/doghtaran_zahrayei
🇮🇷در آرزوی شهادت🇮🇷