🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
بلاخره یک روز به آیلار گفتم:«مثل اینکه بهرام نتونست مادرش رو راضی کنه. رفت که رفت. »
گفت:«اون بهرامی که من دیدم، به این راحتی ها دست بردار نیست. مطمئمنم که الان با مادرش جنگ ودعوا داره. حتما بهرام اصرار میکنه و مادرش راضی نمیشه. طول میکشه. باید صبر داشته باشی. »
از حرفش خجالت کشیدم وگفتم:«منظورم اینه که اومدنش بیخود بود. اصلا نباید با مادرش لجبازی می کرد. »
آیلار خندید وگفت:«خدا از دلت بپرسه. خیلی ازچیزها نباید بشه ولی میشه، مطمئمنم یکی دوهفته دیگه پیداش میشه. اگه مادرش هم میاد، خودش دوباره می اد. »
همین طور هم شد. سه هفته بعد، بهرام وخانواده اش به شیراز اومدند وبه ما پیغام دادن که می خواهند برای خواستگاری بیایند. برای پنج شنبه غروب قرار ٍگذاشتن.غروب پنج شنبه پدرم زودتر از معمول به خانه اومد. فکر کردم تا قبل ازمون آنها میخواهد بامن صحبت کند. درست حدس زده بودم. از تو اتاق صداشو شنیدم:«رعنا، بیا اینجا باهات کار دارم. »
به اتاق رفتم. پدرم عبای مخصوصش را روی شانه هایش گذاشته و در جای همیشگی اش، بالای اتاق نشسته بود. کنارش نشستم و منتظر ماندم. او گفت: «امشب هم که قراره حاج احمد و زن و پسرش بیان اینجا. از قرار معلوم میخوان برای خواستگاریتو بیان.»
سکوت کردم و پدرم گفت: «شنیدم که تو هم راضی به این وصلت هستی.»
همچنان سکوت کرده بودم. پدرم ادامه داد: «خب، سکوت علامت رضاست.هیچ وقت فکر کردی که فردا مادرش بخواد اذیتت کنه، چی؟ تو این شهر هم که نیستی. از ما دوری و شاید کار چندانی ازمون ساخته نباشه. به هرحال این مسئله مهمیه که مادرش راضی
نیست. خوب فکرهاتو کردی؟ یک بار که عقدت اون طوری شد. شوهر هم پیراهن تن نیست که هر روز بشه عوضش کرد. تو میتونی شوهر بهتر از بهرام داشته باشی. چی میگی؟»
گفتم: «هر چی شما بگین، من حرفی ندارم آقاجون.»
پدرم آهی کشید و گفت: «آخه من چی بگم؟ از قرار معلوم تو راضی هستی. منم نمیخوام به زور مانعت بشم.»
پدرم دیگر چیزی نگفت، ولی معلوم بود که خیلی راضی نیست. نیم ساعت بعد، زنگ در به صدا درآمد و بهرام و پدر و مادرش داخل شدند. در دست بهرام یک دسته گل بزرگ و یک جعبه شیرینی بود. فخری خانم مرا بوسید و با خنده گفت: «به به.. رعناخانم خودمون...»
خنده اش کاملا متظاهرانه بود. به محض اینکه فکر کردم دارد تظاهر می کند و یا به زور آمده است، به خودم نهیب زدم:«از همون اول این قدر بدبین نباش رعنا. شاید عوض شده باشه. شاید از در آشتی در اومده.»
نشستند و شروع کردند به حرف زدن. پدر بهرام از تهران و کار و کاسبی در آنجا گفت؛ اینکه به اصرار زنش به تهران رفته و شیراز را خیلی بیشتر دوست دارد. بعد از حرف های مقدماتی، رفتند سر اصل مطلب و حرف به عقد و عروسی کشیده شد.
مادرش گفت: «خیلی دلمون میخواست زودتر مراسم رو برگزار کنیم و رعنا و بهرام سر خونه زندگیشون برن، ولی خاله مادرم فوت کرده و به ما هم خیلی نزدیک بوده. اگه صلاح بدونین همین جا یک نامزدی مختصر می گیریم و صیغه محرمیت میخونیم. عقد رومی گذاریم برای بعد.»
پدرش چیزی نگفت، ولی بهرام ناراحت شد و به مادرش گفت: «این طوری قرار نبود مامان. عقد می کنیم و عروسی برای بعد.»
مادرش گفت: «نه بهرام جان، من خیلی فکر کردم. به هر حال ما توی فامیل آبرو داریم. هنوز کفن اون بیچاره خشک نشده که ما نمی تونیم برای تو جشن عقد بگیریم. این طوری شگون نداره.» پدرش هم خندید و گفت: «آره بهرام جان. این قدر عجول نباش.» آیلار که تا حالا ساکت بود، گفت: «عجله در کار خیر ثواب هم داره.»
فخری خانم نگاه مخصوصی به آیلار انداخت و براندازش کرد. انگار تا حالا او را ندیده بود، گفت: «آره، عجله در کار خیر خیلی خوبه، به شرطی که آدم عزادار نباشه.»
فردای آن روز به بازار رفتیم و حلقه ساده ای خریدیم. یک دست لباس هم برای نامزدی گرفتیم. از آنجایی که قرار بود بعد عقد و عروسی بگیریم، خرید چندانی نکردیم.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_پنجاه_و_دوم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹