حواسمون هست؟
جمعهها میگذرند این جمعه هم گذشت
و چشممان به جمال آقا روشن نشد
تا ڪِی قرارِ هی جمعهها بگذرند و ما از این جدایی بترسیم؟💔(:
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#کلامحق
در شگفتم از کسی که مرگ را فراموش میکنددر حالی که مردگان را میبیند.
نهـجالبلاغـھ،حڪمـ¹²¹ـمٺ
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
سلام
روز دانش آموز رو به همه ی دانش آموز های کانال ، دانشجو ها و خلاصه همه تبریک میگم 😊😁
الخصوص خودمون ، مدیر و ادمین ها 😂
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
••📚🔗 [ #داستان] قسمت چهارم 🏴 ⁉️ازش پرسیدم اهل کجاست و اونم بعد از کلی وقت جواب داد و فهمیدم مثله خ
ببخشید دوستان من سرم شلوغ بود الان کل داستان رو برای جبران براتون میزارم 🙈
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
••📚🔗 [ #داستان] قسمت چهارم 🏴 ⁉️ازش پرسیدم اهل کجاست و اونم بعد از کلی وقت جواب داد و فهمیدم مثله خ
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت پنجم 🏴
از اون روز دیگه کارم شروع شده بود
اوایل دو روز یا سه روز یه بار باهم چت میکردیم📱
صحبت میکردیم
نظر میدادیم
بحث میکردیم
از علایقمون میگفتیم
از عقایدمون و از هردری سخنی بود...
کم کم تایم صحبت هامون زیاد و زیاد تر شد ⏰
از دو سه روز یه بار شد روزی یه بار
از روزی یه بار شد هر شب و صبح
و کم کم کل روز باهم در ارتباط بودیم ... 🤕
منی که نفس نفس زدنم توی هیئت میگذشت
منی که گوش به فرمان حرفای مادرم بودم
منی که دست بوس و عصای دست پدرم بود
منِ سیدِ مومنِ نماز خونِ مسجد برو
منِ شاگرد اولِ دانشگاه
پسر گل گلاب خاندان
حالا کاملا متفاوت شده بودم... 🤦🏻♂
وقتی صدای اذان میومد دیگه رها نمیکردم کارامو
نمازم شده بود آخر آخر وقت نزدیک قضا شدن
وقتی مادرم ازم کمک میخواستن با دل و جون نمی رفتم سمتشون...
کلیم غر میزدم و کار میکردم
مسجد که دیگه اصلا پام رو هم نمیذاشتم
همه فهمیده بودن یه چیزی شده
یه اتفاقاتی افتاده
فقط خودم بودم ک انکار میکردم 🙄
قبول نمیکردم و محکم میگفتم اشتباه میکنید
منی که تو صورت نامحرم نگاه نمیکردم حالا شبانه روز با اون دختر خانم چت میکردم 🥺
شماره اش و گرفته بودم
و توی واتساپ باهم صحبت میکردیم
اسمش "هستی" بود
اوایل روم نمیشد صداش بزنم
ولی کم کم نه تنها صدا میزدم اسمشو
که حتی کلیم ایموجی های قلب و این چیزا واسش میفرستادم 😍❤️🤩
میفهمیدم که مذهبیه
ولی اونم عین من انگاری گیر افتاده بود..
#ادامه_دارد
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
••📚🔗 [ #داستان] قسمت پنجم 🏴 از اون روز دیگه کارم شروع شده بود اوایل دو روز یا سه روز یه بار باهم چ
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت ششم 🏴
عقلم خاموش شده بود
شایدم یا گوشه نشسته بود و زار میزد ...
از بس بهم تذکر داده لود خسته شده بود
دیگه عقب کشیده بود ...🤕
روز به روز به هستی وابسته تر میشدم
و اونم روز به روز به من وابسته تر میشد
اوایل آقا سید صدام میکرد
ولی کم کم اونم راحت تر شد باهام
و آقا عباس صدام میکرد😕
متوجه نبودیم که توی چه گندابی داریم فرو میریم...
وقتی دیر آنلاین میشدم نگرانم میشد
و منم دلم ضعف میزد برای نگرانی هاش
هم شهری نبودیم ...
ولی واسم مهم نبود!
اصلا هیچی واسم مهم نبود
مهم فقط اون شادی بود که وقتی باهاش چت میکنم روی لبم میاد ...🤦🏻♂
#ادامه_دارد
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
••📚🔗 [ #داستان] قسمت ششم 🏴 عقلم خاموش شده بود شایدم یا گوشه نشسته بود و زار میزد ... از بس بهم تذ
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت هفتم 🏴
روابط ما عمیق تر و عمیق تر میشد
و من از آدمی که بودم دور تر و دورتر 😔
هیئت باز شده بود ولی من نمی رفتم
تا اینکه یه روز حسام یکی از دوستای صمیمیم اومد خونه مون و با کلی حرف و صحبت راضیم کرد بریم هیئت ✌️
توی حیاط نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن
خیلی تلاش کرد بفهمه چی شده ک عوض شدم
ولی من هیچی بهش نگفتم
اذان ک شد هردو قامت بستیم🍃
بعد از نماز صدای نوتیفیکیشن گوشیم بلند شد
گوشیم رو باز کردم و با دیدن کلی پیام از هستی
نیشم تا بناگوش باز شد 🤦🏻♂
و این خنده از چشم حسام دور نموند
زد روی شونم و گفت چیه اخوی شااد شدی
خیر باشه ان شاءالله!😅
منم با همون لبخند و بی توجه به حرفی که دارم میزنم گفتم خیره داداش خیره
حسام مبهوت موند😕
#ادامه_دارد
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
••📚🔗 [ #داستان] قسمت هفتم 🏴 روابط ما عمیق تر و عمیق تر میشد و من از آدمی که بودم دور تر و دورتر 😔
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت هشتم 🏴
با تعجب گفت سید خبریه؟؟؟
داری دوماد میشی نکنه؟!!!!
یهو به خودم اومدم ... چی گفته بودم!!!🤦🏻♂
حالا باید چه طور جمعش میکردم؟!
اول گفتم دروغ میگم بهش ولی حسام بچه تیزی بود
تعصبی هم نبود! پایه بود و با مرام 😎
گفتم والا هنوز نه ولی با یه دختر خانمی آشنا شدم که شاید اگر سهم هم باشیم دوماد شم
حسام زد رو شونم و گفت منظورت اینه اگر خدا بخواد دیگه؟ هوم؟ خب حالا کجا باهم اشنا شدین؟خواستگاری رفتی که؟
بهش گفتم نه خواستگاری نرفتیم توی اپ(...) باهم اشنا شدیم
حسام چشماش از این گرد تر نمیشد😳
با تعجب و صدایی متعجب گفت جااانم؟؟؟
کجا آشنا شدین؟؟؟؟؟؟؟
خواستم از زیرش در برم ولی حسام دیگه اجازه نمیداد و بی خیالش نمیشد...😕
منم ک خیلی وقت بود دلم میخواست برا یکی حرف بزنم شروع کردم از اول اولش تعریف کردم
🔘ادامه_دارد
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
••📚🔗 [ #داستان] قسمت هشتم 🏴 با تعجب گفت سید خبریه؟؟؟ داری دوماد میشی نکنه؟!!!! یهو به خودم اومدم
••📚🔗
[ #داستان]
قسمت نهم 🏴
چهره حسام هر لحظه یه شکل میشد 😐😳😨🤯
اصلا هیچ حالتی ثابت نمیموند توی نگاه و صورتش و بیشتر از همه هم ناباوری رو میشد از نگاهش خوند....‼️
بعد از اینکه واسش تعریف کردم یه نفس عمییق کشیدم و بهش گفتم: خب حالا نظرت چیه
حسام دستی به ته ریشش کشید و گفت: سید حقیقتا شوکه شدم!
راستش نمیتونم باور کنم این آقا سیدی که اینارو واسم گفته همون آقاسید هیئت خودمونه!🤦🏻♂
تک خندی زدم و گفتم: چرا!؟
گفت: آخه عبااس تو نگاه نامحرم نمیکردی حالا اینقدر راحت داری با یه دختر نامحرم روز و شبت رو میگذرونی؟!!!
اصلا متوجهی داری چیکار میکنی؟؟؟🙄
اعتراض وار گفتم: حسام ما مجازی صحبت میکنیم مرد حسابی!!!
حسام با صدایی نسبتا عصبی گفت: چه فرقی داره برادر من؟!!!!
مگه مجازی و واقعی داره؟؟؟؟؟؟؟😤
خدا مثلا توی مجازی نمی بینه داری چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟
مثلا مجازی نامحرم نیستین؟؟؟؟⛔️
#ادامه_دارد
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی