سلام دوستای گل🙂🌹
https://abzarek.ir/service-p/msg/774258
لطفا نظراتتون درباره شروع رمان (هاری فِرز) بگید عشقا☺️❤️
منتظر نظرات خوبتون هستم 🌸😘
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوهفتم
💭علی :
من که تلفن را قطع کردم ، امیر دوباره تماس گرفت
امیر : چی شد چرا قطع کردی ؟
از دروغ متنفر بودم ، چه باید می کردم ؟ چه باید می گفتم ، دلم را به دریا زدم ، باید حقیقت را می گفتم ، بهترین کار همین بود
_امیر حالم اصلا خوب نیست دارم میمیرم
امیر : چی شده ؟
_ ۵ ساعت پیش فاطمه دردش گرفت اومدیم بیمارستان ، بچه به دنیا اومد
امیر : خب ، دیوااااانه به خاطر این حالت بده ؟ من به جای تو الان تو پوست خودم نمی گنجم ، هنوز کرج اید ؟
_ آره هنوز کرجیم وگرنه زنگ میزدم مامان بیاد
امیر : خب چته ؟ چرا بغض داری ؟
_تو می دونستی فاطمه به داروی بیهوشی حساسیت داره ؟
امیر : نه ، اصلا تا به حال از دارو بیهوشی استفاده نکرده بود که ما بخوایم بدونیم ، یا حسین ، آبجیم چیش شده ؟
_ بیهوشه ، کمااا😭😭😭
امیر : علی ، علی ، چرا اینطوری گریه می کنی ؟ هیس آروم باش ، خجالت بکش مرد گنده ، ببین علاقه ی منم نسبت به آبجیم کمتر از تو نباشه بیشتر هم نیست ، الانم آروم باش ، به جای این کارا دلت رو بسپر به خدااااا ، باشه ؟ آروم باش ، گریه نکننننن ، جمع کن خودتو علی ، بچه دوساله که نیستی ، ببین من اینجا فردا عملیات داریم واسه همین الان زنگ زده بودم ، بعد عملیات میرم حرم خانم واسه آبجیم دعا میکنم ، تو خیالت راحت ، خدا بزرگه ، به خودش توکل کن ، هواتو داره
_ن...نمی...تو...نم گریه نکنم 😭😭 ، خیلی خب چشم دعا می کنم ، اصلا اگه حالش خوب بشه براش قربونی می کشم ، نذر امام حسین ، خوبه ؟
امیر : 🙂 آره خوبه
_ تو ام که صدات بغص داره
امیر : بی خیال علی ، یا علی ، خداحافظ
_خدافظ
فاطمه را به آی سی یو برند ، من هم به ملاقاتش رفتم
_ فاطمه ، فاطمه خانم ، این رسمش نبودااااا
ادامه دارد ...
💔🌿•
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
#کوله_بار_عشق #پارتبیستوهفتم 💭علی : من که تلفن را قطع کردم ، امیر دوباره تماس گرفت امیر : چی ش
https://harfeto.timefriend.net/16587372799505
نظرات فرشته های خوشگلمون واسه رمان کوله بار عشق
بچهها دعا کنید که نَمیرید!
و سعی کنید نَمیرید! تمام تلاشتون رو کنید که نَمیرید! بچه بسیجی باید مثل ارباب بی کفنش شهید بشه...
حاجحسینیکتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلشوره
#پارت شصت و هشتم
رسول : بابا محمد رفته بود دارو های رها رو بگیره و طبق گفته ی دکتر تا سه روز دیگه مرخص میشه و مامان فاطمه هم رفته بود یه چیزایی واسه رها بگیره .🥛🍯🥃
فقط منو رادمهر تو اتاق بودیم 😇 رها هم که خواب بود.
رادمهر : پتو رها رو کامل روش انداختم . ☺️💔
رسول : اهان در مورد کتک های امروز یکم ناشی میزدی ...
رادمهر : (با اشاره) سیییس . بابا جان بهم شنود وصله . حرفتو ادامه بده که شک نکنن😬
رسول : داشتم میگفتم در مورد کتک های امروز ناشی میزدی . 😏 هرچند اصلا زدن نبود اونا .
به نظرم یه باشگاه باید بری 😒 جوجه
رادمهر : (با داد) برو بابااااا😡
فاطمه : هیییس . 🤫 بفرمایید رها بیدار شد .
رسول : ببر صداتو😠
فاطمه : در یکی از ابمیوه ها رو باز کردم و یه لیوان برداشتمو ابمیوه برای رها ریختم 🍷
بیا مادر جان سرتو بیار یکم بالا .
افرین . بیا بخور 😍
رها : ر..س..و..ل می..شه بب...خ...شی...م .
رسول : اونوقت به چه دلیل ؟😒
رها : به..ت قو...ل داده بو...دم که دی..گه ری..ختمو نبی....نی 😔
رسول : ساکت شو . یه بار دیگه از این چرت و پرتا بگی خودت میدونی 😠
#دلشوره
#پارت شصت و نهم
رها : سرم خیلی درد میکرد 🤯 بیشتر از اون درد قلبم اذیتم میکرد . 💔
محمد : در رو باز کردم .
سلام علیکم . خوب هستید شما ؟
یه تنبیه برات در نظر گرفتم که اخرین بارت باشه که بدون خبر میری ☺️😁
رها : ببخشید 😰
فاطمه : خوب حالا اقا محمد دیگه تموم شده .
محمد : خواستم چیزی بگم که گوشیم به صدا در اومد .
بله .
علی : سلام اقا خسته نباشید اقا میشه بیاید سایت .
محمد : من اینجا گیرم .چرا ؟
علی : اقا پرونده ها کمی نا مرتب شدند پرونده های بایگانی رو باید امضا کنید و اینکه یکم پرونده نا مرتبن از همه لحاظ باید جمع و جور شن یکم .
محمد : خودم اینجا گیرم . به رسول میگم بیاد . امضا ها رو هم دو و سه روز دیگه میام سایت امضا میکنم . ✍🏻
علی : چشم اقا .😇
محمد : چشمت بی بلا 😁
رسول : تو اتاق رها بودم و داشتم کمپوت میخوردم .
که یهو اقت محمد اومد داخل .
محمد : اِ . رسول . نشستی داری کمپوت های رها رو میخوری 🤨 . پاشو پاشو ببینم باید بری سایت پرونده ها رو یکم جمع و جور کنی .🙃
رسول : چییییی؟😖😫😬
ای بابا من مثلا داغ دارما .
محمد : وااا چه داغ داری ؟
رسول : مریض بغلی رها رو بردن سردخونه بعد من برم سایتتتتت😬
اینو ازم نخواید بابا . من عزادارم . 😢
محمد : پاشو پاشو ببینم خودتو لوس نکن انقدرم نمک نریز پاشو برو من اینجا کار دارم . 😌
https://harfeto.timefriend.net/16590739673896
نظراتونننننن☺️😍
درمورد رمان #دلشوره نظر بدید ✨❤️
عکس های با حجاب دارهههه🐥🌱
@fdfdfdfdffdfdf
متن هایی که با انگیزه هاش مسیر زندگیت عوض میشه!😁🌸
@fdfdfdfdffdfdf
بیا با رفیقت پروف ست کن😍♥
. @fdfdfdfdffdfdf
یه عالمه رمان های قشنگ✨❤️
@fdfdfdfdffdfdf
یه عالمه روتین و متن انگیزشی🌿☂
@fdfdfdfdffdfdf
عکس پروف هاشو هیچ جا پیدا نمیکنی😱
@fdfdfdfdffdfdf
به نظرم عضو شو و گرنه از دستت رفته☺️
بســـم ربـــ المـــهــــدیـــــ (عج)
چــــنــد تـا دخـــتــر مــحــصــل ، عــشـــق حجاب و مهدویت ، یه کانال زدن ۰ پیرو خط امام و شهدا، الگوشان هم مادر پهلو شکسته ۰۰۰!❤️
تو کانالشون همه چی دارن!
عــضو نـــشــیـــ. پشــیمونـــ میشیــــ😉
ایــنمــ لیــنکــ کانـالشــونــ بدو زود عضــو شــو🏃🏻♀
@dokhtaranmahdavi1
ورود آقایان و پسران گرامی ممنوع❌
برای سلامتی خودتون و آقا امام زمان (عج) صلوات🌸
هدایت شده از یامهدی(:
بَسْمِاَللّٰهِاَلْرَحْمٰنِاَلْرَحیٖمـ❤️
سلام به رفیق های↓↓
دهه هشتادی+ بسیجی+ مذهبی و... خوبم😇
كَيفَ حاٰلُك😅
خوب بریم سراغ اصل مطلب🤓
مطمئنم توی ایتا یه عالمه کانال داری،
ولی این کانالی که قراره بهت معرفی کنم،
با همه کانال هایی که تا الان داشتی،
فرق داره😁
چه فرقی ؟🤨
نمیگم
خودت بیا تو کانال میبینی😆
چالش داره
آموزش داره
استوری داره
کلی اکولایز_عکسخام_اورلی
و خلاصه یه عالمه چیز دیگه
برای ساخت ادیت+ یه عالمه تلنگرانه
شهیدانه +معرفی کتاب + جوک😂
رمان هم گذاشته و میذاره
اما از نوع رمان کوتاه🍁و...
حیف نیای تو کانال
تازه🤗
کپی هم مجازه😊
ولی یه شرط داره
اونم اینه که هر چی رو که خواستی کپی کنی،
باید از ته دلت بگی
{اللهم عجل لولیک فرج}🤲🏻
نگی مجاز نیست:-|
خلاصه که ضرر میکنی عضو نشی🤪
لینک کانالمون👇🏻
@Boshra_join_313 🌵💜
ناشناسمون 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16358499729192
آیدی ادمین 👇🏻
https://eitaa.com/zmdpkz
خب دیگه
بازم هست ولی دیگه چقدر تایپ کنم😂
پس منتظرما🙂🙃😇
مع السلامة😅
هدایت شده از _هیـــ¹¹⁸ـوا؛
منبعرمانهایِپلیسیخفن😎💕!
ازوناسکهتویِخماریمیزاره😹🤝'
داخلشدنتباخودتهبیرونرفتنتباخداست😌🤝
࿐ مُـــــحَــــــنـّــــٰا ✏️♥️!
رمانهاشقرارهبرنبرایچاپ😻
࿐ مُـــــحَــــــنـّــــٰا 🤳🏻😌!
بزنرولینکتاازکانالپاکنکردن😎🤞🏾
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸 هادی فِرز 🔸🔸
✍️ نیایش براتی 🌤
«قسمت چهارم»
پنجشنبه بود. عصر هادی با خستگی رفت خونه. آبجی مرضیه طبق معمول، در رو باز کرد و هادی هم گاز داد و رفت وسط حیاط. مرضیه همیشه از این کار هادی به وجد میومد. هادی کلاهشو برداشت و به مرضیه گفت: کو سلامت آبجی گل؟
مرضیه به هادی و موتورش نزدیک شد و گفت: سلام دا خادی.
هادی با خنده گفت: دا خادی دورت بگرده. میخوای سوار شی یه دور بزنیم؟ بیرون نمیریم. همین جا.
مرضیه یه قدم عقب رفت. کف دستاشو به هم میمالید و این پا و اون پا میکرد. هادی گفت: بیا آبجی گلم. بیا. حواسم بهت هست. بیا. نترس.
هادی دستشو به طرف مرضیه دراز کرد. مرضیه هم سانت به سانت به هادی نزدیک و نزدیک تر شد. هادی دست مرضیه رو گرفت و آروم به طرف خودش کشید. گفت: نترس قربونت برم. بشین پشت سرم و محکم منو بگیر.
مرضیه که چهره اش انگار بغض داشت، رفت پشت سر هادی. میترسید. آروم پای چپش بلند کرد و نشست پشت سر هادی. همون اول، هادی رو محکم گرفت. هادی خنده ای کرد و گفت: هر وقت ترسیدی، فقط کافیه بهم بگی. باشه؟
مرضیه هم نه گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: میتلسم دا خادی!
هادی گفت: هنوز که حرکت نکردم. ولی ترس نداره. خیلی هم کیف داره.
اینو گفت و زد دنده یک و آروم آروم راه افتاد. اولش مرضیه خیلی منقبض بود و محکم هادی را از پشت بغل کرده بود. اما یکی دو دقیقه نگذشت که کم کم شل شد اما هنوز دستش پشت کمر و شکم هادی بود و صورتش گذاشته بود وسط کمر هادی.
اوس مصطفی تو اتاق بود و موتور سواری و لبخندهای دخترش رو میدید. میدید که چطوری باد، موهای لَخت و لاسِ مرضیه رو تو هوا میرقصونه و آروم آروم موها داره میاد تو صورتش. و مرضیه چقدر آروم و خوشحال، پشت سر داداشش نشسته و لبخند کوچکی بر لب داره.
کم کم صدای خنده های مرضیه و هادی تو حیاط خونه پیچید. هادی یه کم سرعتش رو بیشتر کرد. گاهی الکی گاز میداد. گاهی یهو تک ترمز میزد. گاهی مارپیچ میرفت. همه اینا برای این بود که مرضیه به وجد بیاد و خوشحال تر بشه. تا جایی که ... ایستاد ... روبروی اتاق اوس مصطفی ... و مرضیه وقتی پیاده شد، آروم صورتش به صورت دا خادی گل نزدیک کرد و یه بوس کوچولو رو صورت داداشش نشوند. هادی هم که دلش برای آبجی مرضیه میرفت ازش پرسید: خوش گذشت آبجی؟
مرضیه هم جواب داد: ها ... خیلی خوش بود ... بازم سوارم میکنی؟
هادی همینجوری که داشت موتور رو میذاشت کنار دیوار گفت: آره ... اما به یه شرط!
مرضیه همینجوری نگاش کرد.
هادی گفت: به شرطی که بهم بگی چرا داری پول جمع میکنی؟ من که هر چی دلت بخواد برات میخرم.
مرضیه خنده ای کرد و گفت: هیچی!
هادی اخم الکی کرد و گفت: اِ ... آبجی مرضیه و دروغ؟ یه چیزی هست ... بگو!
مرضیه گفت: به با مصمفی نمیگی؟
هادی گفت: نه ... خاطر جمع!
مرضیه سرشو آورد جلو و آروم درِ گوش هادی گفت: دلش وینفر میخواد!
هادی که متوجه منظور مرضیه نشده بود پرسید: نمیفهمم ... دلش چی میخواد!
مرضیه مثلا آروم آروم و حرف به حرف گفت تا هادی متوجه بشه: و ی ن ف ر دیگه!
هادی گفت: نمیدونم چی میگی! بگو باهاش چیکار میکنن!
مرضیه دستاشو مشت کرد و گرفت جلوش و گفت: از همینا که میشنن روش و میبرن!
هادی که تازه دوزاریش افتاد گفت: آهان ... ویلچر ... خب .. گرفتم ... چرا؟ چرا دلش ویلچر میخواد؟
مرضیه نگاهی به پشت سرش کرد ... که مثلا مطمئن بشه که باباش صداشونو نمیشنوه! بخاطر همین سرشو نزدیک تر آورد و یه چیزی درِ گوش هادی گفت...
از اون طرف، اوس مصطفی هم میدید که مرضیه و هادی جیک به جیک هم میکنن و آروم درِ گوشی با هم حرف میزنند. دید که مرضیه یه چیزی درِ گوش هادی گفت و هادی اولش یه نگاهِ خاص به آبجی مرضیه و بعدش هم برگشت و نگاه خاصی به اوس مصطفی کرد.
بگذریم.
شب شد. مرضیه کنار هادی خوابش برده بود. اوس مصطفی هم رو تختش خوابش برده بود و مثل همه باباهای قدیمی، رادیوی کوچیکش بالای سرش روشن بود و با کلی صدای برفکی، گاهی کلماتی وسطش شنیده میشد.
ساعت حدودا سه نیمه شب بود. هادی آروم بلند شد و به حیاط رفت. در واتساپ برای عبدی نوشت: چه خبر؟
عبدی نوشت: امن و امان.
هادی نوشت: حواست به نظر هست؟
عبدی نوشت: امشب نظر گیر داده بود به موتی. فکر میکنه موتی داره خود شیرینی میکنه تا جای نظرو بگیره.
هادی نوشت: ینی ممکنه موتی آمارِ اشتباه داده باشه که بخواد تو دل من جا کنه؟
عبدی نوشت: نمیدونم. کلا که سر و گوشش میجنبه. اومده بود التماس میکرد که دو دقیقه گوشیش بهش بدم.
هادی نوشت: ندادی که؟!
عبدی: بچه شدم آقا؟
هادی نوشت: گفتی پیکان رو ببرند؟
عبدی: ها هادی خان. بردند. بگم ماشین بعدی بیاد؟
هادی نوشت: به نایب بگو نوبت ماشین اونه. بگو 206 نقره ای رو بیاره.
عبدی: حله. روچیشام. نایب قراره بمونه؟
هادی نوشت: چطور؟
عبدی: ببخشید ... همین طوری پرسیدم.
...
هادی گوشیش را خاموش کرد و تو جیبش گذاشت. چرخی در حیاط زد. مشخص بود که فکرش مشغول است. سپس به طرف اتاق اوس مصطفی رفت. دید خواب است. رادیو را آرام خاموش کرد. میخواست برود که چشمش به کاغذ بالای پدرش افتاد. کاغذ را برداشت. در کاغذ نوشته بود: «اینقدر پولِ قُلکِ این دختر زبون بسته رو بلند نکن. دلش خوش کرده که دو قرون جمع کنه و... »
✍ نیایش براتی
هادی نگاه خاصی از روی چندش به اوس مصطفی کرد. ادامه کاغذو نخوند و رفت. رفت یه ملافه برداشت و انداخت روی آبجی مرضیه اش. اون شب آبجی مرضیه اش کنار دفتر نقاشیش خوابش برده بود. هادی نشست کنارِ مرضیه و نگاهی به دفتر نقاشی مرضیه انداخت. دید یه دختر تپل کشیده که دورش مثلث هست (مثلا چادر سرش کرده) و داره یه نفرو که سوارِ چیزی مثل صندلی شده هُل میده. هادی لبخندی زد و سری تکان داد و رفت.
عصر جمعه شد. هادی در دخمه، وسط لات و لوتا، تقسیم کار میکرد. هادی گفت: نظر تو با بچه هات وارد فاز اول بشین. من و این دو تا وارد فاز دو میشیم. کسی جوگیر نمیشه ... حرکت اضافه نمیکنه ... دو ماه تمرین کردین ... اگه کسی بخواد گند بزنه به نقشه، گردنش خرد میکنم. اگه تفنگ اومد تو دستت، کسی حق نداره برداره ... اگه برداشت، شلیک نمیکنه ... اگه به طرف کسی شلیک کرد، گلوله بعدی بزنه به خودش وگرنه خودم میزنمش ... بد دهنی ممنوع ... کلا حرف زدن ممنوع ... تو کار همدیگه دخالت کردن ممنوع ... همدیگه رو به اسم صدا کردن ممنوع ... لال میرین داخل و لال برمیگردین ... دیگه نخوام تکرار کنم ... ضمنا ... هر کس دستگیر شد ... یا زمینگیر شد ... حتی اگه من دستگیر یا زمینگیر شدم، کسی دلش نمیسوزه ... کسی برنمیگرده ... کسی فازِ رفیق و رفیق بازی برنمیداره ...
لحظه ای سکوت کرد. نگاهی به چهره همه انداخت. گفت: به کارتون برسین.
وقتی همه متفرق شدند، هادی به موتی گفت: موتی بیا اینجا!
موتی به طرف هادی رفت. نظر زیر چشمی حواسش به هادی و موتی بود. هادی به موتی گفت: آدرس دقیق اون دختره رو میخوام.
رنگ از صورت موتی پرید. گفت: جاش امنه هادی خان!
هادی با جدیت گفت: میدونم. دمت گرم. اما میخوام برم الان ببینمش. آدرس دقیقش!
موتی به وحشت و لکنت افتاد. گفت: چه کارش داری هادی خان؟
هادی یک قدم به موتی نزدیک تر شد. موتی هم ترسید و یک قدم عقب رفت. هادی گفت: موتی تو آدرس این صرافی رو به ما دادی. تو کَکِ این کارو انداختی تو تُمبون بچه ها. تو نقشه دوربیناشو برداشتی آوردی. ظرف دو سه روز، آمار آدماش و رفت و آمدشون به نظر دادی. دیشب هم گفتی با دختره ریختی رو هم و بابای پسره تو مُشتته. اوکی. حله. دم شما گرم. اما من اگه الان آدرس دقیق دختره رو ندونم و باهاش خودم حرف نزنم و تو این دقیقه صِفر، خیالم از بابت حرفات راحت نباشه، نه خانی رفته و نه خانی اومده. ارواح خاک مادرم، همین جا دفنت میکنم. حالا مثل بچه آدم جواب منو بده ... آدرس دقیق دختره!
موتی داشت سکته میکرد. فکر نمیکرد هادی دقیقه صفرِ عملیات، ازش آدرس دختره رو بخواد. همین طوری که نفس نفس میزد، نگاهی از سر بیچارگی به دور و برش انداخت. دید همه دارن نگاش میکنن ... یه مشت غول بی شاخ و دم ... مخصوصا نظر ... که دل پری ازش داشت ...
ادامه...🌹 تا فردا
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
سلام دوستای گل🙂🌹 https://abzarek.ir/service-p/msg/774258 لطفا نظراتتون درباره شروع رمان (هاری فِرز)
1- خداروشکر😚💋
2- خوشحالم که راضی هستید از رمان🌹❤️
3- چشم سنجاق میکنم
⭕️❌🚫❗️🔅🔔♦️🎈📕
🔔توجه ، توجه
❤️ یه خبر خوووووووب 😍
سلام به فرشته های خوشگل کانال دختران چادری 😍💜🧕🏻
خیلی از شما گفته بودید که رمان هایی که تو کانال ارسال میشه با بقیه ی فعالیت ها قاطی میشه 😧
واسه همین هم مدیر خوشگل کانالمون یه کانال جداگونه واسه رمان ها تشکیل داده تا شماهایی که رمان ها رو دنبال می کنید راحت باشید 🤩☺️😌
این هم لینکش👇🏻
@romanha2