eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
10.2هزار ویدیو
150 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
بســـم ربـــ المـــهــــدیـــــ (عج) چــــنــد تـا دخـــتــر مــحــصــل ، عــشـــق حجاب و مهدویت ، یه کانال زدن ۰ پیرو خط امام و شهدا، الگوشان هم مادر پهلو شکسته ۰۰۰!❤️ تو کانالشون همه چی دارن! عــضو نـــشــیـــ. پشــیمونـــ میشیــــ😉 ایــنمــ لیــنکــ کانـالشــونــ بدو زود عضــو شــو🏃🏻‍♀ @dokhtaranmahdavi1 ورود آقایان و پسران گرامی ممنوع❌ برای سلامتی خودتون و آقا امام زمان (عج) صلوات🌸
_برای رفع خستگی حرفش رو قطع کردم و گفتم _پیش به سوی بستنی _نخیر _عه داوود من بستنی میخوام😕 _گفتم که نخیر فردا شب باهاش قهر کردم و رفتم تو آشپزخونه زیرچشمی مواظبش بودم که ناگهان جیغ بلندی کشید https://eitaa.com/joinchat/2195194034C296fc0916d
نقاشی های یه دختر مو طلایی💛💁🏼‍♀ 𝕁𝕀𝕆ℕ....𝕁𝕆𝕀ℕ....𝕁𝕀𝕆ℕ....𝕁𝕆𝕀ℕ....𝕁𝕀𝕆ℕ....𝕁𝕆𝕀ℕ....𝕁𝕀𝕆ℕ....𝕁𝕆𝕀ℕ....𝕁𝕀𝕆ℕ ســلام مـن ثــsanaـنـا هــستم👚💕 تو این چنل منو مدادم باهم دیگه یسری ماجرا ها داریم که به اشتراک شون میزارم😂☺️ خوشحال میشم که همراهم باشید🍓 𝕁𝕀𝕆ℕ....𝕁𝕆𝕀ℕ....𝕁𝕀𝕆ℕ....𝕁𝕆𝕀ℕ....𝕁𝕀𝕆ℕ....𝕁𝕆𝕀ℕ....𝕁𝕀𝕆ℕ....𝕁𝕆𝕀ℕ....𝕁𝕀𝕆ℕ ماجرا های منو مدادم
🌹فروشگاه حجاب کوثر🌹 🌹شال 🌹روسری 🌹ساق دست 🌹سِت های زیبای روسری-ساق 🌹سِت های زیبای کیف-روسری-ساق 🌹قیمت مناسب 🌹باکیفیت 🌹زیبا 💌 ما اینجا منتظر شماییم👇 💢https://eitaa.com/joinchat/3127705730C247b01ef28
عکس های با حجاب دارهههه🐥🌱 @fdfdfdfdffdfdf متن هایی که با انگیزه هاش مسیر زندگیت عوض میشه!😁🌸 @fdfdfdfdffdfdf بیا با رفیقت پروف ست کن😍♥ . @fdfdfdfdffdfdf یه عالمه رمان های قشنگ✨❤️ @fdfdfdfdffdfdf یه عالمه روتین و متن انگیزشی🌿☂ @fdfdfdfdffdfdf عکس پروف هاشو هیچ جا پیدا نمیکنی😱 @fdfdfdfdffdfdf به نظرم عضو شو و گرنه از دستت رفته☺️
مگهـ میشہ انقلابـــــٖے باشی واینجـــــا عضو نباشۍ...😐 اینجا جای[انقلابیـــــون]است🖐🏻.... https://eitaa.com/joinchat/2581004414C5d9c895596 ↓↓↓↓↓↓ https://eitaa.com/joinchat/2581004414C5d9c895596 『ڪانال سربـٰازان انقـــــلاب✌️🏻』
# به وقت رمان 💔🌙
هفتاد رسول : با اینکه دلم نمیخواست برم ولی مجبور بودم . اهااااااااان فهمیدم . زنگ زدم ریحانه 📞 ریحانه : تو اشپزخونه بودم و داشتم برای خودم ماکارانی درست میکردم ☺️ خوووب حالا دیگه وقتشه . ابکش رو در اوردم و گزاشتم قابلمه رو برداشتم و داشتم خالی میکردم تو ابکش که تلفن خونه به صدا در اومد قابلمه رو کوبدم رو ظرفشویی رو تا رسیدن به تلفن فقط فحش میدادم اونی رو که پشت خطه . با حرص جواب دادم . بلههه😡 رسول : سلام علیکم حسود خانم 😁 ریحانه : رسوووووووول توییی . خدا لعنتت کنه . خیر نبینی الهی . ایشالله بدبخت شی . خیلییییییی بیشورییییی . رسول : یا خدا . موندی خونه جنی شدی . چته سر ظهری ؟ دوست داری بیای بریم سایت ؟ ریحانه : چییییی ؟ سایت ؟ ارهههههه معلومههههه😍😃 رسول : پس اماده شو میام دنبالت . خدافظ
هفتاد و یکم ریحانه : تلفنو محکم کوبوندمو رفتم اتاق و لباسامو عوض کردم . شلوار راسته ی مشکی با یه مانتوی طوسی با دکمه های مشکی با یه روسری مشکی با طرح های طوسی . چادر عربیمو رو سرم انداختمو از اتاق زدم بیرون . واااااای غذاااااااام . دویدم سمت اشپزخونه و قابلمه رو گزاشتم تو ظرفشویی و از کابینت یه قابلمه دیگه در اوردم و رشته هارو ریختم توش خواستم غذا رو بزارم رو گاز که رسول زنگ زد و گزاشتم همونجا و درو بستم و رفتم پایین . 🙈 نشستم تو ماشین . + سلام . خوبی ؟ رها خوبه ؟ _ سلام علیکم . خوبم . رها هم خوبه . 😊 بریم ؟ + بریم . + وارد سایت شدیم جایی رو که با چشام دیدم باورم نمیشد . اروم تر قدم هامو برمیداشتم که همه جا رو ببینم . همه با اشاره از رسول میپرسیدن که من کیم ؟ بعضیا فکر میکردن من همسر رسولم 😁 رسول منو به همه معرفی کرد . هادی : سلام اقا رسول خوبی ؟ معرفی نمیکنی ؟ + من خواهر رسولم . ☺️ هادی : خیلی خوشبختم . + اینکه همش سرش پایین بود رو اعصابم بود . 😬
https://harfeto.timefriend.net/16590739673896 نظراتونننننن☺️😍 درمورد رمان نظر بدید ✨❤️
🔅۱۳۹۹/۱۰/۱۲ ( ۵ سال بعد ) 💭 امیر : موقع تشیع پیکر بابا فاطمه تنها کسی بود که کمتر اشک می ریخت ، دو ماه بعد هم برایم صحبت هایی کرد که جگرم با شنیدنشان آتش گرفت ، فاطمه پدرو مادر ، پدربزرگ و عموهایم را دیده بود ، کسانی که حتی کوچکترین تصویری ازشان به یاد ندارم ، فقط سه سالم بود که آن اتفاق افتاد ، برای فاطمه کل ماجرایم را تعریف کردم اسم پسرشان را محمد گذاشتند ، فاطمه می گفت دوست دارم به یاد بابا اسم پسرم با اسم همون کسی که بابا میگفت بهش خیلی دین داره یکی باشه ، اینطوری بابا هم راضی تره ، در صورتی که خود بابا هیچ گاه صحبتی در این باره نکرده بود . دوازدهم دی ماه بود و پنج سال از شهادت بابا گذشته بود ، مامان برای اینکه به قول خودش بعد از مدت ها کنار هم باشیم مهمانی گرفته بود ، من هم به سفارش محدثه بانو باید راس ساعت ۸ شب خانه بودم به طور اتفاقی امروز عملیاتی در تهران داشتیم برای بازداشت ساردین سهراب در این مدت از بهترین همکار هایمان شده بود و همه او را از خودشان می دانستند ، گویا فراموش کرده بودند کارهایی را که یک مدت انجام داده بود ، راستش من هم فراموش کرده بودم ، یک جورهایی همان موقع همه مان حلالش کرده بودیم ، سهراب اینقدر کارش را تمیز انجام داده بود که امروز موقع دستیگری ساردین بود ، بالاخره ...😃 در این مدت درجه ام تغییر پیدا کرده بود و شده بودم سرهنگ ، این درجه ها برایم اهمیت نداشت و هنوز مثل یک سرباز خدمت می کردم ولی هیچ وقت نمی توانستم مثل سرهنگ سید حسن حسینی باشم ، مثل پدرمممم ، یا بهتر است بگویم مردی که مثل یک پدر واقعی ، بلکه بیشتر برایم پدری کرد . ... کلاهم را از سرم برداشتم و وارد اتاق شدم _ سلام سرگرد سرگرد : سلام جناب سرهنگ _ عملیات چی شد ؟ ( امروز پیش سرلشکر سلیمانی رفتم و نشد در عملیات باشم ، چقدر سرلشکر را دوست داشتم 🙂 چهره اش سراسر آرامش بود ،امشب هم قرار بود به عراق سفر کند ، پیش رفیق عراقی اش ابومهدی ، آنطور که پیدا بود حسین پور جعفری را هم قرار بود با خود ببرد ، آخر خیلی وقت بود که حاج حسین را باز نشسته کرده بود تا برای کمرش استراحت کند ) سرگرد : همه چیز خوب بود ، ساردین دستگیر شد _ الحمدلله ، خدا رو شکر سرگرد : فقط ... _ فقط چی ؟ سرگرد : شهید سهراب رحمتی توسط ساردین قبل از ورود ما به محل به شهادت رسیده بود ، آن طور که پیدا بود ساردین متوجه این که شهید نفوذی ما بودن شده بود پاهایم تعادلشان را از دست دادند ، روی صندلی نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم ، خوشا به سعادتش ، سعادتی نصیبش شد که نصیب منی که ۶ سال در سوریه مبارزه کردم نشد ، شاید دلیل شهادتش این بود که دل بستگی دنیایی نداشت ، دل بستگی های دنیایی من مادرم بود ، محدثه بود ، پسرمان بود ، محمد بود با آن شیرین زبانی و دایی گفتنش ، فاطمه و علی بودند ، چقدر دل بستگی دنیایی ... چه موانعی اشکی که بی پروا از روی گونه ام سر می خورد را با پشت دست پاک کردم و تمام نیرویم را به پایم وارد و ایستادم سرگرد : راستی _ باز چی شده ؟ سرگرد : امروز قراره چند تایی از بچه ها برن سوریه ، سمت خانتومان واسه تفحص شهدایی که بودن ، می دونید دیگه هنوز پیدا نشدند ، یه منطقه هم هست که باید پاکسازی از مین بشه ، گفتن شما هم باید بیاید _ من ؟😳 سرگرد : بعله _ خیلی خب ، باشه ببینم چیکار می کنم اگر میرفتم مهمانی را چه می کردم ، محدثه را ... 💭 محدثه : در مهمانی امشب می خواستم خبر پدر شدن امیر را به او بدهم ، مطمئننم خوشحال می شود ، به خصوص وقتی بفهمید فرزندمان دختر است حسابی برنامه ریخته بودم که چطور خبر را به او بدهم ، لباس هایش را آماده و اتو شده روی تخت گذاشتم و عطش را از کشو در آوردم ، ۴ ساعت دیگه باید خانه باشد . ادامه دارد ... 💔🌿•
💭 امیر : از سایت خارج شدم وبه سمت ماشینم رفتم تا به خانه بروم باید قبل از رفتم پیش محدثه میرفتم تا با او صحبت کنم و آرامش کنم ، به خانه رسیدم و بای ک شاخه گل وارد شدم _ سلام محدثه خانم ، چطور مطوری ؟؟ محدثه :سلام 😳😂 این چه طرز صحبته چطور مطوری چیه؟ زود اومدی آقا چه عجب ، باید ۴ سالت دیگه میومدی _ می خوای برم ساعت ۸ بیام محدثه : بسته نمک نریز ، حالا که زود اومدی چه بهتر لباسات رو تخته برو بپوش _ چشم اونم می پوشم فقط یه لحظه کارت دارم محدثه : جانم بگو _ اینجوری که نمیشه بشین محدثه : بفرمائید ، جانم _ ببین می گم حالا یه شب من نباشم چیزی نمیشه که ، یه امشب رو شما برو ، من قول میدم هفته ی دیگه خودمون مهمونی بگیریم جمعه منم هستم باشهههه ؟ محدثه : 😳😢 امیییییر ، چی داری می گی _ ببخشید دیگه ، خانمم شما که می دونی من جقدر دوست دارم ، بزار برم قول میدم دیگه مهمونی هاتون رو خراب نکنم ، این یه بارم مثل همیشه هوومو داشته باش ، خود حضرت زینب اجرتو میده محدثه : می خوای بازم بری پیش حاج قاسم ؟ _ سرلشکر سلیمانی ؟ محدثه : بله _ نه ، نه ، حاجی اصلا سوریه نمی خواد بره محدثه : آخه می دونی ، شما کشته مرده ی حاج قاسمی ، یادته میگفتی آرزوته بادیگارد حاجی باشی به جای حاج حسین ؟ _ آره ، حاج حسین که باز نشست شد با اینکه می دونستم هیچ وقت نمی تونم جای اونو واسه حاجی بگیرم ولی دلم و خوش کرده بودم با حاجی صحبت کنم بزاره بادیگارد که نه حاجی دوست نداره اینطوری بگی ، یه جورایی دست راستش باشم ، حالا هم حاجی داره میره ماموریت ، بزار برگرده ببینم چیکار می کنم محدثه : دیوونه _ محدثه ، بالاخره حاج قاسم یه روز شهید میشه دلم می خواد منم اون روز باهاش باشم ، یا حداقل مثل حاجی شهید شم . محدثه : ان شاءالله خدا شهادت شما رو نوشته ، خدا بزرگه ، تو ام به آرزوت می رسی _ امروز از همه دل بستگی های دنیاییم دست کشیدم محدثه : به به چه قدم بزرگی 😍 منم خودمو واسه اون روزی که میان می گن همسرت شهید شده آماده کردم ، فقط امیر جانم _ جونم دورت بگردم محدثه : اگه یه روز شهید شدی هوای منم داشته باشی ها منو یادت نره ، بعدم تو اون دنیا باید من پیشت باشم _ بله من غلط کمم تو اون دنیا سمت خانم دیگه ای برم ، حتی سمت حوری ها هم نمی رم محدثه : آفرین پسر خوب و من نیشم با شد و گونه محدثه را بوسیدم ... محدثه مثل همیشه از زیر قرآن ردم کرد و پشت سرم آب ریخت و با من تا جلوی در آمد ، دستی تکان دادم و با اشاره گفتم : تو برو داخل خانمی سمت ماشینم رفتم و داخلش نشستم ، سوییچ را چرخاندم و... 💭 محدثه : در را بستم و آمادم از پله ها بالا بروم که صدای انفجار آمد ، سمت در دویدم ، یک دستم را روی سرم گذاشتم و چادرم را با آن نگه داشتم ، لنگه دمپایی ام از پله ها سر خورد و پایین افتاد ، در را باز کردم : ماشین امیر بود که در میان شعله های آتش می سوخت و من کاری از دستم بر نمی آمد ، مردم دور ماشین حلقه زده بودند به سمت ماشین دویدم و امیر را صدا میزدم ، سرفه امانم را برید و اشک هایم روی صورتم بی حرکت ماند ، دیگر نفهمیدم چه شد فقط وقتی چشمانم را باز کردم خودم را در بیمارستان دیدم ، داد می زدم : امیر کوووو ؟ بگید بیاد من کارش دارم ، بگید بیاد ، امییییر ؟ کجایی تو ؟ یک دفعه امیر از اتاق داخل آمد امیر : مگه نگفته بودی خودت رو واسه شهادت آماده کردی ؟ این کارا چیه که می کنی ؟ من از تو همچین توقعی ندارم ها ؟ مثل حضرت زینب باش ، محکم ، استوار ، صبور ، محدثه خانم ، قراره مثل حضرت زینب خطبه بخونی سر مزارم ، این کارا رم نکن ، دلتنگمم نشو ، من هر شب میام پیشت ، تو ام برام از خودت و دخترمون حرف بزن ، میام تو خوابت و بعد دستی روی صورتم کشید و آن را بوسید ... پلکی زدم و دیگر خبری از امیر نبود ، خواستم دوباره صدایش بزنم که زبانم قفل شده بود و اشک هایم خشک ، در آن بوسه چه رمزی بود ؟ آن شب ساعت ۲ بود ، من خانه مامان مریم بودم و همه عزادار بودیم ، حدود ساعت ۴ صبح شد و ما همه مان بیدار بودیم ، مامان مریم تلوزیون را روشن کرد ، تصاویری که می دیدم باورم نمی شد ، حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیده بود ، انفحار ماشینشان با موشک ، مثل امیر امیر به آرزویش رسیده بود 🙃😥 خوش به سعادتش و خوشا به سعادت تمام شهیدان ، شهدایی که از جان گذشتند تا زن ها زینبی و زهرایی و مرد ها حسینی و علی وار زندگی کنند ، آن هایی که خونشان ضامن امنیت تمام مردم شد بسم الله الرحمن رحیم السلام علیک یا ابا عبدالله السلام علیک یا انصار دین الله سلام بر شهدا پایان 💔🌿•