#کوله_بار_عشق
#پارتسیام_پارتآخر
💭 امیر :
از سایت خارج شدم وبه سمت ماشینم رفتم تا به خانه بروم باید قبل از رفتم پیش محدثه میرفتم تا با او صحبت کنم و آرامش کنم ، به خانه رسیدم و بای ک شاخه گل وارد شدم
_ سلام محدثه خانم ، چطور مطوری ؟؟
محدثه :سلام 😳😂 این چه طرز صحبته چطور مطوری چیه؟ زود اومدی آقا چه عجب ، باید ۴ سالت دیگه میومدی
_ می خوای برم ساعت ۸ بیام
محدثه : بسته نمک نریز ، حالا که زود اومدی چه بهتر لباسات رو تخته برو بپوش
_ چشم اونم می پوشم فقط یه لحظه کارت دارم
محدثه : جانم بگو
_ اینجوری که نمیشه بشین
محدثه : بفرمائید ، جانم
_ ببین می گم حالا یه شب من نباشم چیزی نمیشه که ، یه امشب رو شما برو ، من قول میدم هفته ی دیگه خودمون مهمونی بگیریم جمعه منم هستم باشهههه ؟
محدثه : 😳😢 امیییییر ، چی داری می گی
_ ببخشید دیگه ، خانمم شما که می دونی من جقدر دوست دارم ، بزار برم قول میدم دیگه مهمونی هاتون رو خراب نکنم ، این یه بارم مثل همیشه هوومو داشته باش ، خود حضرت زینب اجرتو میده
محدثه : می خوای بازم بری پیش حاج قاسم ؟
_ سرلشکر سلیمانی ؟
محدثه : بله
_ نه ، نه ، حاجی اصلا سوریه نمی خواد بره
محدثه : آخه می دونی ، شما کشته مرده ی حاج قاسمی ، یادته میگفتی آرزوته بادیگارد حاجی باشی به جای حاج حسین ؟
_ آره ، حاج حسین که باز نشست شد با اینکه می دونستم هیچ وقت نمی تونم جای اونو واسه حاجی بگیرم ولی دلم و خوش کرده بودم با حاجی صحبت کنم بزاره بادیگارد که نه حاجی دوست نداره اینطوری بگی ، یه جورایی دست راستش باشم ، حالا هم حاجی داره میره ماموریت ، بزار برگرده ببینم چیکار می کنم
محدثه : دیوونه
_ محدثه ، بالاخره حاج قاسم یه روز شهید میشه دلم می خواد منم اون روز باهاش باشم ، یا حداقل مثل حاجی شهید شم .
محدثه : ان شاءالله خدا شهادت شما رو نوشته ، خدا بزرگه ، تو ام به آرزوت می رسی
_ امروز از همه دل بستگی های دنیاییم دست کشیدم
محدثه : به به چه قدم بزرگی 😍 منم خودمو واسه اون روزی که میان می گن همسرت شهید شده آماده کردم ، فقط امیر جانم
_ جونم دورت بگردم
محدثه : اگه یه روز شهید شدی هوای منم داشته باشی ها منو یادت نره ، بعدم تو اون دنیا باید من پیشت باشم
_ بله من غلط کمم تو اون دنیا سمت خانم دیگه ای برم ، حتی سمت حوری ها هم نمی رم
محدثه : آفرین پسر خوب
و من نیشم با شد و گونه محدثه را بوسیدم
...
محدثه مثل همیشه از زیر قرآن ردم کرد و پشت سرم آب ریخت و با من تا جلوی در آمد ، دستی تکان دادم و با اشاره گفتم : تو برو داخل خانمی
سمت ماشینم رفتم و داخلش نشستم ، سوییچ را چرخاندم و...
💭 محدثه : در را بستم و آمادم از پله ها بالا بروم که صدای انفجار آمد ، سمت در دویدم ، یک دستم را روی سرم گذاشتم و چادرم را با آن نگه داشتم ، لنگه دمپایی ام از پله ها سر خورد و پایین افتاد ، در را باز کردم : ماشین امیر بود که در میان شعله های آتش می سوخت و من کاری از دستم بر نمی آمد ، مردم دور ماشین حلقه زده بودند
به سمت ماشین دویدم و امیر را صدا میزدم ، سرفه امانم را برید و اشک هایم روی صورتم بی حرکت ماند ، دیگر نفهمیدم چه شد فقط وقتی چشمانم را باز کردم خودم را در بیمارستان دیدم ، داد می زدم : امیر کوووو ؟ بگید بیاد من کارش دارم ، بگید بیاد ، امییییر ؟ کجایی تو ؟
یک دفعه امیر از اتاق داخل آمد
امیر : مگه نگفته بودی خودت رو واسه شهادت آماده کردی ؟ این کارا چیه که می کنی ؟ من از تو همچین توقعی ندارم ها ؟ مثل حضرت زینب باش ، محکم ، استوار ، صبور ، محدثه خانم ، قراره مثل حضرت زینب خطبه بخونی سر مزارم ، این کارا رم نکن ، دلتنگمم نشو ، من هر شب میام پیشت ، تو ام برام از خودت و دخترمون حرف بزن ، میام تو خوابت
و بعد دستی روی صورتم کشید و آن را بوسید ...
پلکی زدم و دیگر خبری از امیر نبود ، خواستم دوباره صدایش بزنم که زبانم قفل شده بود و اشک هایم خشک ، در آن بوسه چه رمزی بود ؟
آن شب ساعت ۲ بود ، من خانه مامان مریم بودم و همه عزادار بودیم ، حدود ساعت ۴ صبح شد و ما همه مان بیدار بودیم ، مامان مریم تلوزیون را روشن کرد ، تصاویری که می دیدم باورم نمی شد ، حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیده بود ، انفحار ماشینشان با موشک ، مثل امیر
امیر به آرزویش رسیده بود 🙃😥 خوش به سعادتش
و خوشا به سعادت تمام شهیدان ، شهدایی که از جان گذشتند تا زن ها زینبی و زهرایی و مرد ها حسینی و علی وار زندگی کنند ، آن هایی که خونشان ضامن امنیت تمام مردم شد
بسم الله الرحمن رحیم
السلام علیک یا ابا عبدالله
السلام علیک یا انصار دین الله
سلام بر شهدا
پایان
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتسیام_پارتآخر
💭 امیر :
از سایت خارج شدم وبه سمت ماشینم رفتم تا به خانه بروم باید قبل از رفتم پیش محدثه میرفتم تا با او صحبت کنم و آرامش کنم ، به خانه رسیدم و بای ک شاخه گل وارد شدم
_ سلام محدثه خانم ، چطور مطوری ؟؟
محدثه :سلام 😳😂 این چه طرز صحبته چطور مطوری چیه؟ زود اومدی آقا چه عجب ، باید ۴ سالت دیگه میومدی
_ می خوای برم ساعت ۸ بیام
محدثه : بسته نمک نریز ، حالا که زود اومدی چه بهتر لباسات رو تخته برو بپوش
_ چشم اونم می پوشم فقط یه لحظه کارت دارم
محدثه : جانم بگو
_ اینجوری که نمیشه بشین
محدثه : بفرمائید ، جانم
_ ببین می گم حالا یه شب من نباشم چیزی نمیشه که ، یه امشب رو شما برو ، من قول میدم هفته ی دیگه خودمون مهمونی بگیریم جمعه منم هستم باشهههه ؟
محدثه : 😳😢 امیییییر ، چی داری می گی
_ ببخشید دیگه ، خانمم شما که می دونی من جقدر دوست دارم ، بزار برم قول میدم دیگه مهمونی هاتون رو خراب نکنم ، این یه بارم مثل همیشه هوومو داشته باش ، خود حضرت زینب اجرتو میده
محدثه : می خوای بازم بری پیش حاج قاسم ؟
_ سرلشکر سلیمانی ؟
محدثه : بله
_ نه ، نه ، حاجی اصلا سوریه نمی خواد بره
محدثه : آخه می دونی ، شما کشته مرده ی حاج قاسمی ، یادته میگفتی آرزوته بادیگارد حاجی باشی به جای حاج حسین ؟
_ آره ، حاج حسین که باز نشست شد با اینکه می دونستم هیچ وقت نمی تونم جای اونو واسه حاجی بگیرم ولی دلم و خوش کرده بودم با حاجی صحبت کنم بزاره بادیگارد که نه حاجی دوست نداره اینطوری بگی ، یه جورایی دست راستش باشم ، حالا هم حاجی داره میره ماموریت ، بزار برگرده ببینم چیکار می کنم
محدثه : دیوونه
_ محدثه ، بالاخره حاج قاسم یه روز شهید میشه دلم می خواد منم اون روز باهاش باشم ، یا حداقل مثل حاجی شهید شم .
محدثه : ان شاءالله خدا شهادت شما رو نوشته ، خدا بزرگه ، تو ام به آرزوت می رسی
_ امروز از همه دل بستگی های دنیاییم دست کشیدم
محدثه : به به چه قدم بزرگی 😍 منم خودمو واسه اون روزی که میان می گن همسرت شهید شده آماده کردم ، فقط امیر جانم
_ جونم دورت بگردم
محدثه : اگه یه روز شهید شدی هوای منم داشته باشی ها منو یادت نره ، بعدم تو اون دنیا باید من پیشت باشم
_ بله من غلط کمم تو اون دنیا سمت خانم دیگه ای برم ، حتی سمت حوری ها هم نمی رم
محدثه : آفرین پسر خوب
و من نیشم با شد و گونه محدثه را بوسیدم
...
محدثه مثل همیشه از زیر قرآن ردم کرد و پشت سرم آب ریخت و با من تا جلوی در آمد ، دستی تکان دادم و با اشاره گفتم : تو برو داخل خانمی
سمت ماشینم رفتم و داخلش نشستم ، سوییچ را چرخاندم و...
💭 محدثه : در را بستم و آمادم از پله ها بالا بروم که صدای انفجار آمد ، سمت در دویدم ، یک دستم را روی سرم گذاشتم و چادرم را با آن نگه داشتم ، لنگه دمپایی ام از پله ها سر خورد و پایین افتاد ، در را باز کردم : ماشین امیر بود که در میان شعله های آتش می سوخت و من کاری از دستم بر نمی آمد ، مردم دور ماشین حلقه زده بودند
به سمت ماشین دویدم و امیر را صدا میزدم ، سرفه امانم را برید و اشک هایم روی صورتم بی حرکت ماند ، دیگر نفهمیدم چه شد فقط وقتی چشمانم را باز کردم خودم را در بیمارستان دیدم ، داد می زدم : امیر کوووو ؟ بگید بیاد من کارش دارم ، بگید بیاد ، امییییر ؟ کجایی تو ؟
یک دفعه امیر از اتاق داخل آمد
امیر : مگه نگفته بودی خودت رو واسه شهادت آماده کردی ؟ این کارا چیه که می کنی ؟ من از تو همچین توقعی ندارم ها ؟ مثل حضرت زینب باش ، محکم ، استوار ، صبور ، محدثه خانم ، قراره مثل حضرت زینب خطبه بخونی سر مزارم ، این کارا رم نکن ، دلتنگمم نشو ، من هر شب میام پیشت ، تو ام برام از خودت و دخترمون حرف بزن ، میام تو خوابت
و بعد دستی روی صورتم کشید و آن را بوسید ...
پلکی زدم و دیگر خبری از امیر نبود ، خواستم دوباره صدایش بزنم که زبانم قفل شده بود و اشک هایم خشک ، در آن بوسه چه رمزی بود ؟
آن شب ساعت ۲ بود ، من خانه مامان مریم بودم و همه عزادار بودیم ، حدود ساعت ۴ صبح شد و ما همه مان بیدار بودیم ، مامان مریم تلوزیون را روشن کرد ، تصاویری که می دیدم باورم نمی شد ، حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسیده بود ، انفحار ماشینشان با موشک ، مثل امیر
امیر به آرزویش رسیده بود 🙃😥 خوش به سعادتش
و خوشا به سعادت تمام شهیدان ، شهدایی که از جان گذشتند تا زن ها زینبی و زهرایی و مرد ها حسینی و علی وار زندگی کنند ، آن هایی که خونشان ضامن امنیت تمام مردم شد
بسم الله الرحمن رحیم
السلام علیک یا ابا عبدالله
السلام علیک یا انصار دین الله
سلام بر شهدا
پایان
💔🌿•