#کوله_بار_عشق
#پارتچهارم
💭امیر :
شب ساعت ۸ شده بود و هوا خیلی تاریک ، فاطمه گفته بود تا عصر بر می گرده ولی هنوز برنگشته بود ، برای بار چندم بود که از مادرم سراغ فاطمه را می گرفتم که کجا رفته و چرا رفته ؟! ، با دوستانش رفته بودند تا برای کنکور درس بخوانند اما...
با سرعت از اتاقم خارج شدم و به سمت در ورودی دویدم
مامان : کجا می ری ؟
_ دنبال آبجی فاطمه
مامان : پیاده که نمیشه ، سوییچ ماشینت رو میزه
_ چشم ، ممنون
راه افتادم ، اصلا حواسم به سرعتم نبود فقط پاهایم را روی پدال گاز میفشردم .
گوشی موبایلم زنگ خورد ، با ترس جواب دادم : بله مامان ؟ جانم !
مامان : پسرم ، فاطمه برگشت قربونت برم .
خیالم که از بابت فاطمه راحت شد عصبانیتم اوج پیدا کرد ، پشت گوشی موبایل داد زدم : مامان ... مامان جان به اون فاطمه خانم بگو منو نصف جون کرد بزار برگردم
مامان : آرام باش قربونت برم من ، بیا خونه
صدای فاطمه را پشت تلفن شنیدم که می گفت : نه مامان کجا بیاد ؟ الان برگرده گوشم غذای سگا میشه
_ خیلی خب مامان الان بر می گردم ، فعلا !
تماس رو که قطع کردم سمت دور برگردان رفتم ، وقتی که پیچیدم در خیابان دختری چادری را دیدم که کنار این خیابان خلوت می رفت و دو مرد که یکی شان قمه داشت دنبالش راه افتاده بودند .
دیگر چیزی نفهمیدم ، کنار جاده پارک کردم ، از ماشین پیاده شدم و در را محکم بستم ، بدون هیچ سلاحی به سمتشان رفتم اول خواستم صحبت کنم ولی بعد دیدم اینهایی که من می بینم حرف حساب حالیشان نمی شود .
فریادی زدم و درگیر شدم ...
💭راوی :
امیر که با آنها در گیر شد دیگر متوجه هیچ چیز نبود ، تنها برای رضای خدا اینکار را کرده بود و غیرتش اجازه نداده بود که بخواهد از کنار این خانم به راحتی عبور کند ، البته که تا به حال چهره ی هیچ دختری را ندیده بود ، این بار هم مثل دفعات قبل .
هیکلش آنقدر ورزیده بود که اصلا متوجه برخورد قمه به ابرویش نشد .
💭 امیر :
آنها را که دور کردم سرم را پایین انداختم و به سمت آن خانم برگشتم .
_ شما این وقت شب اینجا چیکار می کنید ؟ خطر ناکه ! الان هم اگر خدا من و نرسونده بود معلوم نبود چه بلایی سرتون میومد .
دختر : من محدثه ام ، دوست خواهرتون فاطمه ، با هم رفته بودیم درس بخونیم ، ماشین پیدا نکردم ، منزل هم نزدیک بود ، خواستم پیاده برم که اینجوری شد ، ممنونم خیلی لطف کردین .
امیر : خدا خیلی دوستون داره
محدثه : بله
ادامه دارد ...
💔🌿•
هدایت شده از ‹ حُـࢪِّھ¹³⁵ ›
کمی سخن بگوییم!.... ✨♥️
#ناشناس
ناشناسمونھ♥✨
https://abzarek.ir/service-p/msg/843857
سلام دختࢪ جون!🖐🏻
دنبال پیشࢪفت کردن هستی؟!🤩
دلت میخواد کݪی تࢪفند یاد بگیری؟!😍
هنوز توی دࢪس خوندن مشکݪ داری؟
نقاشی کشیدنت هنوز شبیہ بچہ هاست؟!😕
●• پس همین حالا بزن روی این لینک و واردشوبهدنیاییازآموزشهایعالیومفید!
👇🏻👇🏻👇🏻
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2501574748Cf8a3544399
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از ما گفتن بود!😌
اگه عضو نشی پشیمون میشی👆🏻🤭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مخصوصا اگر آن نگاه از قاب
چشمان آسمانی باشد...✨🙂
#شهیـدانهـ••🌸
•.🧡➺
💚🌷
ماگرزِسرِبُریده مۍترسیدیمـ...
درمحفلِعاشقاننمۍرقصیدیمـ...🌷
#شهیدانه •°☘
•.🧡➺
⛅️🌼
گفتنےنیستولےبـےطُكمـٰاکاندرمن
نفسےهستدلےهسٺولےجانےنیست...!
#منتظرانه ••💛
•.🧡➺
•💙☘•
نکتہا؎دربیندلدارانرهبردیدنیست...
دخترانچادر؎،
الحقکہآقاییترند...💙
#رهبرانہ😍
#چادریهاےباڪلاسسابق
•.🧡➺
「♥️😍」
حضرت آقامیگن:
مننمیتونماوننوشته های
رودستتونروبخونم!
یکی ازاونوسطدادزد:
نوشتیمجانمفدای رهبر
آقامیگن:
خدانکنه... :)😍
#رهبرانہ ♥️
#چادریهاےباڪلاسسابق
•.🧡➺
«🗞🖇»
مَنھَمـٰانَمڪِہتۅیۍاَزهَمِہعـٰالَمجـٰانَشシ!
--
📂⃟🦋 ¦⇠ #دلـے◖
•.🧡➺
لحظاتی که تلاش میکنی ، آیندهت درست میشه هرقدر تلاش بیشتر ؛ آیندهِ قشنگ تر :)🚌
•.🧡➺