فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✧ من!
✦ زینب حاج قاسم
✧ به شما میگویم.....
علمدار تکه تکه شدتاولی امرش آسیب نبیند!علمدار رفت تا ایران بماند،علمدار
رفت تا ایرانی بماند،"علمدار رفت
تاناموس حفظ شود."
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#مکتب_سلیمانی
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاجی صدامو داری؟🙂💔
#زن_عفت_افتخار
#مرد_عزت_اقتدار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلت برای بابا تنگ نمیشه؟!🌱💔
دختر #شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدانه
#امام_زمان
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
⸢💫| #یاایهاالعزیز⸥
امامان رو خدا انتخاب کردن و پیامبر فقط ائمه رو معرفی کردن
چرا باید خدا امامان رو انتخاب کنه و هیچ کس حق دخالت در این کار رو نداره؟
چون خداوند حاکم مطلق بر همه چیزه و میتونه طبق مصلحت و شایستگی فرد کس دیگری رو در طول ولایت خودش، ولی و حاکم و امام مردم قرار بده
و تنها کسی که به ظاهر و باطن همگی آشناست و میدونه چه کسی همه ی ویژگی هایی که تو مطالب قبل درمورد امام گفتیم رو داره فقط خداست و برای همین خداوند حضرت ابراهیم رو به مقام امامت رسوند.
(برداشتی از کتاب نگین آفرینش)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🦋°•| @shahid_dehghan
هدایت شده از کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『🌱| #مهدویت』
زندگے امام زمانی💑
هم سخته هم آسون
آسون برای اینڪہ با دوتا
حلقه میرن سر خونه زندگیشون💍
سخت برای اینڪہ....
_پیشنهاد دانلود کلیپ
"استاد رائفی پور"
#روزهایانتظار
#سهشنبههایمهدوی
#الهمعجللولیکالفرج
🌼|@shahid_dehghan|🌼
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستویکم
💭حسن :
گذشت ، ۵ سال گذشت ،فروردین ماه بود و جنگ هنوز به پایان نرسیده بود با آقا مهدی پسر حاج محمد حسابی رفیق شده بودم ، تاجایی که هم رو داداش صدا می زدیم ، داداش مهدی تازه پدر شده بود
من هم تازه با دختر عمویم نامزد کرده بودم ،داستان علاقه مان هم شده بود زبان زد فامیل
۲۲ خرداد سال ۶۷ بود و عملیات بیت المقدس ۷
داداش مهدی و برادرانش به شلمچه آمده بودند من هم برای دیدنشان رفتم
_ سلام
مهدی : به به حسن آقا چطوری ؟
_الحمدلله
مهدی : امیر آقا رو دیدی ؟
_ مگه آوردیش ؟
مهدی : نباید میاوردم ؟
_ آخه ... خب مگه تو این منطقه جنگ نیست ؟
مهدی : نترس آقا داداش عمر دست خداست بعدم خانم حسابی ازم شاکی بود اگه نمی آوردمش نمی تونستم تو این عملیات باشم ، رضایت خانواده هم که می دونی شرطه دیگه
_بله ، با همه ی فامیل اومدی جنگ به به
مهدی : برادرام که خودشون عضو لشکر ۲۷ محمد رسول الله هستن مثل خودمون فقط خانم و آقا امیر رو آوردم
_ 😊
مهدی : می دونی حسن ، حس می کنم قراره امیر راهم رو ادامه بده
_ ان شاءالله
در این عمليات پیشبینیهای فرماندهان سپاه درست از آب در نیامد. احتمال میرفت نقشه عملیات لو رفته باشد. چرا که در گرماگرم نبرد عراق تاکتیکش را عوض کرد و جلوی دو لشکر ۲۵ کربلا (نیروهای شمال) و لشکر ۸ نجف (نیروهای اصفهان) را گرفت و اجازه داد تا گردان کمیل از لشکر ۲۷ محمد رسولالله، که در میانه حرکت میکرد، تا خیابانهای بصره جلو بیاید، سپس عقبه آنها را با هواپیما، بالگرد، توپ و خمپاره بست. در این عمليات تلفات در هر دو طرف نبرد سنگین بود. نیروهای ایران برای اینکه ارتش عراق تصور کند تعدادشان زیاد است، دائم از نقطهای به نقطه دیگر حرکت میکردند. سپس از سوی فرماندهی سپاه دستور به عقب نشینی لشکرها داده شد. در آن گرمای ۵۰ درجه، برخی گردانها در تله گیر افتادند. بسیاری از نیروهای ایرانی به خاطر نرسیدن آب به خط مقدم، از تشنگی و گرمازدگی کشته شدند و عدهای دیگر نیز در خلال نبرد کشته یا اسیر شدند.
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستودوم
💭حسن :
عملیات وحشتناکی بود خیلی شهید دادیم ،شلمچه کاملا بهم ریخته بود و زیر بمباران دشمن نابود
ناچار عقب نشینی کردیم ، تیری در نزدیکی زانویم خورده بود که دردش امانم را بریده بود تا جایی که توان حرکت دادنش را نداشتم
بیمارستان آنجا پر بود از زخمی و مجروح برای همین من را به زنجان منتقل کردند ،
دوماهی گذشت خبری از داداش مهدی و برادرانش یا حتی همسر و پسرش امیر نداشتم
انتهای مرداد ماه بود ۲۹ مرداد ماه سال ۶۷ که جنگ تمام شد
بهتر است بگویم قطعنامه توسط امام امضاء شد اما هنوز هواپیما های دشمن در آسمان ایران پرواز می کردند و مردم را به شهادت می رساند
اوضاع پای من خوب شده بود
شروع کردم به گشتن دنبال داداش مهدی و خانواده اش ولی هیچ اثری ازشان نبود
یکی از همرزمانم را دیدم
از او سراغشان را گرفتم
او خبر هایی داشت
تا اینکه متوجه شدم
همشان شهید شدند
آقا میثم یکی از پسر های حاج محمد بود که اسیر بوده و زیر شکنجه های دشمن او هم به شهادت رسیده .
_ آقا بهنام ، از امیر چی ؟ پسر آقا مهدی ، او هم شهید شد ؟
بهنام : نمی دونم ولی شنیدم که بردنش پرورشگاه یاس در استان همدان
_همدان ؟
بهنام : من که اینطور شنیدم
_ ممنون برادر
بهنام : خواهش می کنم
تمام مدتی که با آقا بهنام صحبت می کردم دلم خون بود و اشک هایم خشک ، از داخل خراب بودم ، چه رسمی بود که در آن عملیات این همه شهید دادیم و من هنوز زنده ام ، شاید رسالتم هنوز به پایان نرسیده بود
سری به آن پرورشگاه زدم
سراغ پسر بچه ای ۳ ساله را می گرفتم به نام امیر
پسر بچه ای را آوردند
خودش بود
مگر چقدر سن و سال داشت که باید خانواده اش را از دست می داد
همه ی کس و کارش را
کاش می شد سرپرستی اش را بر عهده بگیرم
من خوب می توانستم او را درک کنم
خودم هم رنج کشیده ی همین موضوعم
مسئول پرورشگاه خانمی بود به نام خانم مجد
رفتم تا شرایط سرپرستی امیر را از او بپرسم
در زدم و وارد شدم
_سلام
خانم مجد : سلام خوش آمدید
_ ممنون
خانم مجد :بفرمائید
_ حقیقتش فرزند یکی از دوستان خیلی نزدیکم اینجاست ، پدر و مادرش و عمو هاش شهید شدند ، چند وقتی است که سراغش را گرفتم و متوجه شدم آقا امیر رو آوردند اینجا
خانم مجد : امیر ،،، همون پسر سه ساله ؟
_ بله ، می خوام اگه بشه سرپرستی شون رو قبول کنم
خانم مجد : شما ازدواج کردید ؟
_ بله نامزد دارم
خانم مجد : نه خب اینطوری نمیشه شرط سرپرستی اینه که ازدواج کرده باشید ، یک سند هم باید به اسم بچه ای که قرار است به فرزندی قبول کنید بزنین
_ باشه خیلی ممنون
از اتاق خارج شدم ، چه باید می کردم ، قرار بود دوسال نامزد باشیم تا مریم درسش تمام شود ، اما حالا...
با هزار جور ترس و ناامیدی پی صحبت با مریم نشستم و تمام داستان را برایش تعریف کردم و از او پیشنهاد خواستم
مریم : به نظرم آخر همین هفته مراسم عقد و عروسی مان را راه بندازیم ، می دونی که من چقدر امیر رو دوست دارم ، دلم می خواد مثل پسر خودم بزرگش کنم
من مات و مبهوت نگاهش می کردم : یعنی مشکلی نداری
مریم : نه چه مشکلی ، اتفاقا افتخار می کنم که قراره همچین مردی همسرم بشه
_☺️😇
مراسم عروسیمان را برگزار کردیم و من هم به هر ضرب و زوری بود سند را جور کردم و بلافاصله با شناسنامه هامان و سند باغ پدری ام که به من ارث رسیده بود به پرورشگاه رفتیم و حضانت امیر را عهده دار شدیم ، امیر هم که بزرگتر شد برایش همه چیز را گفتیم و تعریف کردن ماجرا را برای فاطمه و هر کس دیگری به خودش سپردیم
پنج سال بعد از سرپرستی امیر فاطمه به دنیا آمد
💭 مریم :
حسی که نسبت به امیر داشتم بیشتر از فاطمه بود ، خیلی دوستش داشتم ،بعد از به دنیا آمدن فاطمه امیر طوری برایش برادری می کرد و طوری به آن سن کمش هوایش را داشت که گاهی حسودی می کردم ، امیر کلا ۸ سال داشت و مثل یک مرد هوای خواهرش را داشت و این باعث می شد علاقه ام نسبت به امیر بیشتر شود .
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوسوم
🔅 ۲۲ سال بعد ( حال ، سال ۱۳۹۵ )
💭محدثه :
وقتی شنیدم مریم خانم قرار خواستگاری برای پسرش را گذاشته قند در دلم آب می شد برای امشب هم دل تو دلم نبود و منتظر اتفاقاتی بودم که شک نداشتم شیرین خواهند بود .
زنگ در که به صدا در آمد اضطراب تمام وجودم را گرفت
آمدند و صحبت هایی کردند و بعد قرار شد برویم حیاط تا با هم صحبت کنیم
وقتی نشستیم لبخندی در چهره ی جدی اش مخفی بود حس کردم رنگم پریده ، تپش قلب داشتم و لرزش ریز دستانم را از آقا امیر مخفی می کردم .
لبخند از روی چهره اش محو شد ، ابروهایش در هم گره خورد و خیلی جدی شروع به صحبت کرد : محدثه خانم قبل از اینکه بخوایم به هم محرم بشیم باید یه چند تا موضوع رو خودمتتون عرض کنم .
چهره اش مردانه و جدی و در حال مهربان بود ، حیا و غیرت را می شد از چشمانش و شکستگی ابرویش که مقصرش من بودم فهمید .
در کنارش آرامش و امنیت خاصی را احساس می کردم ، حسی که سبب شد دیگر اضطراب به درونم راه پیدا نکند
منتظر تاییدی از طرف من بود تا حرفش را ادامه دهد ولی به جای تایید گفتم : من هنوز جواب ندادم که بخوایم محرم بشیم ولی بفرمائید .
خیلی جدی توضیح می داد
امیر : اول اینکه پدر و مادر من آقا حسن و مریم خانم نیستن من پدرو مادر واقعیم رو تو ۸ سال دفاع مقدس از دست دادم و از سه سالگی پیششون بزرگ شدم ، دوم هم اینکه من شغلم طوریه که زیاد خونه نیستم ، گاهی برام ماموریت پیش میاد و گاهی هم مجبور میشم بنا به دلایلی محل کار بخوابم و خونه نیام ، یکی از ماموریت هام هم دو روز دیگه است ، اینا رو گفتم که اطلاع داشته باشید حالا هر جوابی بدید قبول می کنم در ضمن من که خبر از آینده ندارم ممکنه تو یکی از ماموریت ها یک سری اتفاقات ناگوار هم برام بیافته .
این ها را که گفت سکوت کرد و منتظر جواب من شد ، من هم داشتم حرف هایش را در ذهنم مرور می کردم چه عجیب بود یعنی آقا امیر از یک خانواده ی دیگری هست ؟
نگاهی به او انداختم ، سرش را پایین انداخته بود و جواب من را می خواست ...
_نه
سرش را بالا گرفت
امیر : چرا به خاطر اینکه از این خانواده نیستم ؟
_نه
امیر : حتما به خاطر شغلم جواب رد بهم می دید
_نه
امیر : بسیار خب متوجه شدم شما با من مشکل دارید
_نه
امیر : پس میشه دلیلش رو بدونم ؟
_ دلیلش اینه که دلم نمی خواد ماموریتی که می خواید برید دل بستگی دنیایی داشته باشید یا ذهنتون درگیر موضوعی باشه ، شما ماموریت پس فرداتون رو برید بعد ان شاءالله من جواب رو بهتون می دم وقتی بر گشتید .
💭 امیر :
وقتی دیدم اینگونه فکر می کند و اینگونه تصمیم می گیرد خیلی بیشتر دل بسته اش شدم ، حال دیگر در انتخابم شک نداشتم .
لبخندی از درون زدم ولی چهره ام هنوز جدی بود ، دوست نداشتم تا قبل از محرم شدنمان به دختری نا محرم لبخند بزنم
باید جوابش را می دادم ، ولی چه می گفتم ؟ کلمات را گم کرده بودم و زبانم از جواب دندان شکنش بند آمده بود
_ باشه خانم رادفر قبول ، پس ما دوهفته دیگه یه همچین جمعه ای به شرط بقا خدمتتون میرسیم
این را گفتم و اجازه ی اینکه بحث را ادامه بدهیم به او ندادم ...
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوچهارم
💭امیر :
وارد اتاقم شدم ، قرانم را باز کردم ، آنقد خواندم تا قلبم آرام گرفت و چشمانم سنگین شد ، قران را بستم و در خوابی فرو رفتم که بازیگرش محدثه خانم بود و بس ، شاید اثرات اتفاقات قبل از خوابم بود که خوابش را دیدم ، از خواب پریدم ، لیوان کنار تختم را پر از آب کردم و سر کشیدم ، او راست می گفت نباید دل بستگی زمینی داشته باشم زمانی که اسلحه بدست می گیرم وگرنه می شوم ترسو و کم سعادت .
...
گذشت و من از ماموریت برگشتم ولی هنوز از راه نرسیده ماموریت دیگری داشتم ، ماموریت کامل کردن نیمه ی دیگر دین و ایمانم ، بساطش را فراهم کردیم و برای بار دوم به خواستگاری رفتیم ، این بار جواب مثبت را گرفتم و مراسم نامزدی برپا شد و به هم محرم شدیم
...
💭 فاطمه :
دوماه مانده بود تا فرزندمان به دنیا بیاید ذوق و شوقی وصف ناشدنی داشتم ، ذوقی از جنس مادر شدن ، از آنهایی که هرچه درباره اش بگویی کم است .
چند روز ی بود که علی دم از ماموریت میزد و من مخالف بودم
روی تخت با چشمان بسته دراز کشیده بودم که علی در زد و وارد شد
💭 علی :
باید اسن ماموریت را میرفت الکی که نبود ، حرم بی بی زینب در خطر بود و جان خیلی ها در میان ، حس می گردم مسئولینی بر گردن دارم اما فاطمه هیچ جوره راضی به رفتنم نمی شد ، حداقل اصرار داشت تا به دنیا آمدن پسرمان صبر کنم
در اتاق را زدم و وارد شدم
_ به به فاطمه خانم ، چرا اتاق ؟ می خوای بریم بیرون؟
فاطمه : اگه راست می گی بلند شم آماده شم
_معلونه راست می گم آماده شو
داشتم از اتاق خارج می شدم
_ آه راستی
فاطمه : جانم
_حال پسر بابا چطوره ؟
فاطمه : برو زبون نریز
_ راست می گم دیگه شیر مردیه واسه خودش !
فاطمه : برووووو
_ چشم هر چی شما بگی مامان جوووون
...
هر دومان آماده شدیم و داشتیم از در خارج می شدیم
فاطمه :فقط امیدوارم دیگه در مورد ماموریتت صحبت نکنی چون من هیچ جوره کنار نمیام
_ا...اتفاقا می خواستم در مورد همین باهات حرف بزنم البته تا زمانی که راضی بشی دیگه زمانش دست خودته زود رضایت بدی کمتر دربارش صحبت می کنم ولی اگه طولش بدی منم هی دربارش حرف میزنم تا راضی بشی
فاطمه : جون من بی خیال شو علی جان ، آخه این بچه چه گناهی کرده ، اگه خدایی نکرده ، خدایی نکرده ، زبونم لال ، اتفاق بدی برات افتاد اونوقت تکلیف این بچه چی میشه ؟
_ اولا اینکه اتفاق بدی برام نمی افته ، اگه شهید بشم که چه عالی ، سعادتی نیست که قسمت هر کسی بشه ، اگر هم جانباز شدم که باز شهید زنده محسوب میشم ، ثانیا هر چی هم که بشه بعدا پسرمون به باباش افتخار می کنه ، تو زمانی که خیلی ها پی کار و زندگی و گرفتاری های خودشون بودن یه عده بودن که از خانواده شون ، زن و بچه هاشون گذشتن واسه اینکه حرم بی بی زینب چیزیش نشه ، واسه اینکه بچه های دیگه بتونن راحت زندگی کنن ، بابای اونم جزوشون بوده
رنگ صورت فاطمه زرد شده بود
فاطمه : بس کن علی بس کن اصلا نمی خوام برم بیرون ، همینجا تو اتاقم باشم برام بهتره تا اینکه بیام بیرون و تو همش حرف از شهادت بزنی
_ حالت خوبه ؟
فاطمه زد زیر گریه : نه خوب نیستم ، اصلا حالم خوب نیست ، به قول خودت چرا اونایی که تو خونه نشستن به خودشون نمیان ، فقط تو باید بری جنگ ؟ هر بار یکی ، دوماه رفتی و دوهفته خونه بودی ، من دم نزدم ولی الان دیگه بخوای بری دوماه دیگا بیای تکلیف بچه چی میشه ، بعدم من دلم شور میزنه ، حالا این بار نرو ، نه برو ولی دوماه دیرتر ، بزار اونایی که بچه ی تو راهی ندارن برن
_چشم ، صبر می کنم پسرمون به دنیا بیاد بعد میرم خوبه ؟ فقط شما اینقدر عصبی نشو واسه خودت و پسرمون خوب نیست ، الان هم رنگت پریده ، معلومه حالت خوب نیست بیا بریم داخل بهت آب قند بدم حالت یکم جا بیاد ، چادرتو در بیار بده به من
فاطمه : باید قول بدی تا بهم قول ندی از جام تکون نمی خورم
_ چرا لج می کنی فاطمه جان ، شما که بچه نیستی ،الحمدلله داری مادر می شی این کارها درست نیست
فاطمه : همین که گفتم
_ چشم قول می دم تا به دنیا اومدن بچه و چهل روزه شدنش ور دل شما باشم خوبه ؟ راضی ؟
فاطمه : بیا چادرو بگیر بریم داخل
_حالا شمام می خوای یکم به صحبت های من فکر کن
فاطمه :لا اله الا الله
_ خیلی خب بفرمائید داخل ، مامان جون
فاطمه : بی نمک .... آه ، صبر کن ببینم اینبار که امیر نمی خواست باهات بیاد ؟
شانه ای بالا انداختم و لبخندی زدم که خودش متوجه ماجرا شد
فاطمه : واسه ایشون هم دارم ، پسره ی کله شق تازه نامطد کرده خیر سرش باز تو هر از گاهی خونه میای ، امیر آقا که کلا ساکن سوریه شدن ، صبر کن باید گوششو بپیچونم
_ خانم خانما ، اگه به منطق شما باشه که هیچکس نباید بره ، فاانی بچه کوچیک داره ، نباید بره ، تازه نامزد کرده ، نباید بره ، نازه ازدواج کرده ، نباید بره ، خانمش بارداره ، نباید بره ، اگه اینجوری باشه که ...
ادامه دارد ...
💔🌿•
#کوله_بار_عشق
#پارتبیستوپنجم
💭علی :
_خانم خانما اگه به منطق شما باشه که هیچکس نباید بره ، فلانب بچه کوچیک داره ، نباید بره ، تازه نامزد کرده ، نباید بره ، تازه ازداج کرده ، نباید بره ، خانمش بارداره ، نباید بره ، اگه اینجوری باشه که نیروی جوون واسه جنگ نداریم می دونی چند تا جوون از زن و بچه و مامان و باباشون گذشتن و رفتن ، بعدم چرا شما با شهید شدن مشکل داری ؟
فاطمه : مشکل ندارم ، اتفاقا آرزوی منم شهادته ، اما بحث من یه جیز دیگست می گم صبر کن دوماه دیگه پسرمون به دنیا میاد بعد برو
اشک در چشمانش جمع شد : می دونی تو بخوای بری دوماه می مونی این بچه هم دوماه دیگه به دنیا میاد ، نمی خوام دوماه تنها باشم ، من به حضورت کنار خودم عادت کردم نمی تونم دوریت رو تحمل کنم
_ خب چرا زودتر نمی گی اینا رو ؟
با دستانم اشک هایش را پاک کردم : چشم می مونم شما خیالت راحت باشه ! دیگه هم خودت رو ناراحت نکن ، انقد هم به پسرم نگو این ، آقا اهورا !😊
فاطمه : چشممممممم
💭امیر :
علی برایم یک پیام فرستاده بود ، مثل اینکه فاطمه مثل همیشه از مهارتش برای قانع کردن استفاده کرده و علی را مجبور کرده بود که دو ، سه ماهی ماموریت نرود و قرار بود سراغ من هم بیاد ، مطمئنم برای قانع کردن من هم سراغ محدثه می رود که از آن بابت خیالم راحت است ، پس رفتن من قطعی شد
به جای علی می خواستند کس دیگری را با من بفرستند که پدر داوطلبانه خواست تا او همراهم بیاید
با وجود مخالفت های بسیار اما پدرم پا پس نکشید و اصرار به آمدن با من را داشت .
ادامه دارد ...
💔🌿•
https://harfeto.timefriend.net/16587372799505
نظرات فرشته های خوشگلمون واسه رمان کوله بار عشق
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
https://harfeto.timefriend.net/16587372799505 نظرات فرشته های خوشگلمون واسه رمان کوله بار عشق
🍑🍇•
منتظر انرژی های مثبتتون هستم
منتهی اگه انتقادی داشتید به روی چشم می پذیریم