eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
1.9هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
9.7هزار ویدیو
131 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ رزرو تبلیغات‌و‌تبادلات: @Amamzmanaj تولد کانال✨ : ۱۴۰۰/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💗رمان ناحله💗 _این حرفی که شما میزنید شامل همه مردا نمیشه و اینکه چطور میتونید بگید راحت ؟این راهی که من دارم میرم راحته؟ +آقای دهقان فرد من بهتون نگفتم این راه رو بیاین . میتونید ادامه ندین .راستی من از شنیدن حرفاتون خیلی خوشحال شدم مطمئنم فاطمه هم وقتی بفهمه چقدر واستون ارزش داره خوشحال میشه و سر عقل میاد. خشم به تمام وجودم نفوذ کرده بود. میدونستم علت این حرف هاش چی بود . میخواست تمام زورش و بزنه تا نزاره من با دخترش ازدواج کنم.روش خوبی هم انتخاب کرده بود.میخواست کسی که پیش دخترش وجهش خراب میشه من باشم نه اون. از جام بلند شدم.دلم نمیخواست از روی عصبانیت حرف اشتباهی بزنم و همه چی خراب شه. یه لبخند زدم و گفتم :باهاتون تماس میگیرم بهش دست دادم با یه لحن گرم که نشان از حال خوبش میداد گفت : امیدوارم رو حرفات بمونی محسن هم سرد و جدی باهاش خداحافظی کرد‌چند قدم با در فاصله داشتیم که یهو در با شدت باز شد و یکی پرید تو و گفت:مااااااااامااااااااااااان یه کیفیم یه گوشه پرت شد تانگاهش و چرخوند و متوجه من شد سکوت کرد و با تعجب ایستاد از شدت عصبانیت حس میکردم دارم میسوزم نتونستم وایستم.بدون اینکه بهش نگاه کنم اروم خداحافظی کردم و از کنارش رد شدیم  سنگینی نگاه پر از تعجبش و حس میکردم ولی نمیتونستم برگردم سمتش. با قدم هایی تند از خونشون بیرون رفتیم. ____ فاطمه تو راه دانشگاه به خونه بودم خیلی خسته بودم ولی حسِ خوبِ نمره کامل گرفتن زیر دست دکتر ماهانی تو درس بافت شناسی عمومی انقدر شیرین بود که حاضر بودم تا خودِ خونه پیاده برم. از ماشین آژانس پیاده شدم و کلید وتو قفل در انداختم. درو باز کردم و رفتم تو حیاط. از حیاط شروع کردم به صدا زدن مامان چند بار داد زدم _مااامااان!!!مامانییییی جوابی نشنیدم با عجله در خونه رو باز کردم کیفم و انداختم دم در و با پام شوتش کردم که  به مبل برخورد کرد. چادرم از سرم افتاد رو شونم که با دیدن چندتا کفش تو راه پله خشکم زد سرم و بردم تو ببینم کیه محمد؟محمد بود؟! بلاخره اومد؟اینجا چیکار میکنه؟ آب دهنم از ترس خشک شد بهم نگاه نکرد.بی توجه بهم به بابا دست داد و از مامان خداحافظی کرد.محسن هم کنارش بود.اومد سمتِ در.من که تو چهارچوب در خشکیده بودم یه تکون به خودم دادم و جابه جا شدم.از جلوی در رفتم کنار که محمد خیلی اروم گفت +خداحافظ سرش پایین بود و حتی یه لحظه هم سرش و  بالا نیاورد. هم از تعجب و هم از رفتارِ سردش داشتم سکته میکردم.از خونه رفت بیرون. یعنی بابا بهش گفته بود بیاد اینجا؟ چیکارش داشت؟چی گفت بهش که اینطوری بود؟چرا مثل قبل شد؟اب دهنم و به زور قورت دادم. بابا و مامان برای بدرقشون تا دم در رفتن. به ظرف های میوه و چایی دست نخوردشون روی میز نگاه کردم. رفتم کنار یه ظرف میوه نشستم. داشتم دق میکردم.نمیدونستم وقتی بعد این همه مدت برمیگرده اینطوری میشه! یه خیار از تو ظرف براشتم که مامان اومد تو دوییدم‌سمتش و _ایناااا اینجا چیکار میکردن؟چرا به من نگفتین؟چرا اومدن اینجا؟چی گفتن بهتون؟ جریان چیه؟چرا هیچکس به من هیچی نمیگه؟اه مامان حرف بزن دیگه دستش و گذاشت رو دهنم و +اه دختر بس کن دیگه.چقدر یه ریز حرف میزنی؟هیچی با بابات کار داشتن. _راجع به چی؟ +به تو چه اخه؟؟ _بگووو دیگه +از بابات بپرس این رو گفت و رفت بالا بابا اومد داخل _سلام بابا +سلام جانم _اینا اینجا چیکار میکردن؟ +خب،اومدن حرف بزنیم _خب بگین راجع به چی؟ +راجع به خودش _خب؟ +خب به جمالت چندتا حرف مردونه زدیم که به شما ربطی نداره. کلافه رفتم سمت اتاقم. میخواستم بدونم چیشده ولی کسی چیزی نمیگفت. بدون اینکه لباسام و در بیارم رو تخت خوابیدم.کاش میتونستم‌زنگ بزنم و از محمد بپرسم،ولی...! دوباره یاد خداحافظیش افتادم. اعصابم خورد شد‌،وجودم یخ زد.کاش اینقدر محدود نبودم.کاش..! _ +میخواست شرط های بابات و بدونه _شرط؟چه شرطی؟ +چه میدونم والا. خودت که میشناسی بابات و.اولش گفت که باید یه خونه نزدیکِ خونه ی ما بخره.پسره ی بدبخت قبول کرد.بعد گفت انتقالی بگیره بیاد ساری.پسره قبول کرد بعد گفت باید اندازه ی سال تولدت مهریه بده بازم چیزی نگفت، نمیدونم چرا گفت که باید از سپاه بیای بیرون! _خب؟محمد چی گفت؟ +گفت من عاشق کارمم به سختی تونستم برم اینجا و فلان...بعدشم گفت امکان نداره من از سپاه بیام بیرون _وای! واسه چی بهش گفت از سپاه بیاد بیرون؟ای خدا.آخه من چقدر بدبختم. شغلِ پسره به بابا چه ربطی داره؟ گفت بدون اجازه ی من نره ماموریت که گفت چشم دیگه.از اونجا کلا بیا بیرون چی بودآخه؟ +نمیدونم به خدا،باباته دیگه کاریش نمیشه کرد _مهریه روچقدر گفت ؟ (در کمال تعجب گفت) +سالِ تولدت....
۵ پارت از رمان ناحله تقدیم نگاهتون🕸🌜
شبتون به زیبایی حرم آقا سیدالشهدا❤️🌃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دِل‌مُردِه‌ـایم‌ویـٰادِتو؛جـٰان‌می‌دَهَدبِہ‌مـٰآ🌱..؛ قَلبــیم‌وبودَنَت‌ضَرَبـٰان‌می‌دَهَدبِہ‌مـٰا. . .🫀 اَنتَ‌فے‌قَلبی‌رضـٰا🤍ジ
یه‌گوشه‌دنج‌حرم‌‌♥️🥲.
حی علی الصلاة ... 🧎‍♂️🕋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رَنگِ مِشکی عآمِلی شُد کِه جَذبِ یِکدیگَر شَویم! بی نَهآیَت ریش می آیَد بهِ تُ چآدُر بِ مَن... ♥️🕊
نوشته بود : وَ اِنَّ مَعَ اَلعُسرِ یُسری یعنی اگه خدا نعمت سختی رو داده ؛ به همراهش امام حسینُ هم داده...(:" ♥️🔗
(:؟!💔 جاماندگی..!💔 توصیفۍندارد .." فقط‌سوزدارد..! اشک‌دارد..' دلتنگی‌دارد..(:" هرلحظه.." مثل‌شمع‌آب‌شدن‌دارد..💔 مگه‌نگفتی‌امام‌حسین‌همه‌ای💔؟
پاشید وسایل هاتون رو جمع کنید که ساعت هفت باید بیدار بشین بپوشیم بریم یه دوره ی دوروزه🥴😐💔 اگر وسایلی جا بزاری شب باید با همون ها استراحت کنیدا بگم که نگید نگفتی😂 دوروز هم باید خادم باشین راه برگشته هم ندارید😂💔
دخترها بابایی نیستند، باباها دختری‌اند .. این را وقتی امام حسین، با سر به دیدن رقیه آمد فهمیدم💔..
+اللهم الرزقنا همون که به صلاحمونه(:🫀
-ان شاءالله(:🤍..!
-و‌رجائي‌كربلا-.mp3
10.72M
خُـذ عمـري و أرزقنـي کربـلاء ❤️‍🩹 "
اللّٰهم ارزقنا همان که میدانی میدانم . . .❤️‍🩹
در حال مرتب کاری های پایگاه چه عکس هایی زیبایی از حضرت آقا پیدا کردم🥲❤️‍🩹
و به‌ تک‌ تک‌ ثانیہ‌ های‌ نبودنت‌ قسم؛دارند ضرر میکنند مردم‌دنیا بدون‌ طُ💚
مَن بالای آسمان اِین شَهر ... خُدایی دارَم ، که هَر نامُمکنی را.. مُمکن میسازد🙂🌱✨