🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهلسوم
بی حوصله سرم را روی بالشت قرار میدهم که نرگس به سمتم می آید و در گوشم زمزمه میکند:
ریحانه تو...
حرفش راقطع میکند که به چهره اش خیره میشوم
_چی؟
+هیچی
مهدی جدی به چهره ی ما چشم دوخته و دو ابروانش را بالا میاندازد که از ترس آب دهانم را قورت میدهم
پس خانواده من کجا بودند؟
با تردید سوالم را میپرسم
_من..من..خانواده دارم؟
نرگس با بغض سرش را پایین میاندازد و دستش را روی چشمانش میمالد
مهدی به نرگس خیره شده و چیزی نمی گوید سکوت حکم فرما شده بود که آهسته می گویم:
چیز بدی گفتم؟
قبل از نرگس مهدی پاسخ میدهد
+نه همه چیز رو به موقعش بهت توضیح میدم
سوال های زیادی ذهنم را درگیر کرده بود احساس خوبی نداشتم
ترس و اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود!
نمی توانستم به همین زودی به این خانواده اعتماد کنم.
اصلا من چطور آدمی بودم؟
چرا مهدی را انتخاب کرده بودم؟
خانواده من کجا بودند؟
دستم را روی سرم میگذارم و چشمانم را میبندم
مدتی نمی گذرد که چشمانم آهسته بسته میشود و به خواب عمیقی فرو میروم
با صدای همهمه بالای سرم چشمانم را آرام آرام باز میکنم!
با چهره های نگران کسانی مواجه میشوم که اصلا از آنها چیزی نمی دانم
خودم را جمع و جور میکنم
_س..سلام
صدای هق هق دختر جوانی بلند میشود و محکم در آغوشم میگیرد
+خداروشکر که خوب شدی ریحانه اون مدت..که تو کما بودی داشتم دق میکردم
او همچنان ابراز علاقه میکرد اما من هیچ حسی نسبت به او نداشتم.
از من جدا میشود و روی تخت کنارم مینشیند
_شما کی هستید؟
مانند برق زده ها از جا میپرد و با چشمان گرد شده نگاهم میکند
+چی گفتی؟
_من..یادم نمیاد
مهدی روبه دختر میگوید:
چیزی نیست مبینا خانم فقط..
مبینا با صدای نسبتا بلندی می گوید:
فقط چی؟ چی آقا مهدی؟
چه اتفاقی برای ریحانه افتاده؟
نرگس میان صحبت مبینا میپرد و جویده جویده می گوید:
حافظشو از دست داده.
مبینا ناباورانه نگاهم میکند و با تردید می گوید:
ریحانه،تو منو یادت نمیاد
سرم را تکان میدهم
+یعنی واقعا یادت نمیاد؟
شاید فکر میکرد با پرسیدن دوباره سوالش جوابم تغییر میکند
_نه
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:مریم مرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهلچهارم
مبینا با ناله روبه زنی که کنارش ایستاده میکند و در آغوشش گریه میکند
نمی دانم دلیل این گریه های گاه و بی گاه آنها چیست سردرگم نگاهشان میکنم
زنی که در کنار مبینا ایستاده بود خودش را به من میرساند و دستم را میفشارد که بلافاصله بعد از آن پسرجوانی در کنارم ظاهر میشود و مشتی به بازویم میکوبد
به چهره اش نگاه میکنم و میپرسم:
تو..دیگه کی هستی؟
با غرور پاسخ میدهد
+ اولا تو نه و شما دوما من خان داداشتم،ماهان
_داداش من؟
مبینا اخمی میکند و می گوید:
خیلی چیزا هست که نمی دونی اما خودت به موقعش به یاد میاری من مطمئنم
به لبخند کوچکی اکتفا میکنم چقدر دلم میخواست در این موقعیت من را تنها بگذارند تا بتوانم فکر کنم
درباره خودم درباره سرنوشتم!
با حرف ماهان چهره ی همه درهم و عصبی میشود
+راستی مهدی احسان چی شد؟
با واکنش جمع کنجکاو نگاهم را به ماهان که انگار از حرفش پشیمان شده میدوزم
+ببخشید
زنی که احتمال میدادم مادر مبینا باشد با چشمانش به من اشاره میکند
سکوت را میشکنم:
_چرا کسی حقیقت رو به من نمیگه؟
چه اتفاقی افتاده؟
مهدی دستی به صورتش میکشد و از اتاق خارج میشود
💞💞
با کمک نرگس ومادرش از روی تخت بلند میشوم
حال خوبی نداشتم و نمی دانستم امروز من را کجا میبرند
بعد از انجام کارهای ترخیص من از بیمارستان داخل ماشین مینشینم و نگاهم را به روبه روی ام میدوزم که نگاه های مهدی معذبم میکند
چه اتفاقاتی افتاده بود که انقدر همه را ناراحت و غمگین میکرد
با توقف ماشین نرگس از شانه ام میگیرد و با کمک او وارد خانه ی بزرگی میشویم که حدس میزنم خانه ی پدر ومادر مهدی باشد
با دقت به اطرافم خیره میشوم! از نرگس جدا میشوم و با عصا حرکت میکنم
عصارا در دستم جابه جا میکنم که مهدی دستم را میگیرد
با تعجب به چهره اش چشم میدوزم
_چکار میکنی؟
خونسرد لب میزند
+هیچی.
تلاش میکنم که دستم را از دستانش بیرون بکشم اما بی فایده است
_ولم کن!
متعجب می گوید:
+یعنی تو میگی..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهلپنجم
متعجب می گوید:
+یعنی تو میگی اینکه دست زنمو بگیرم ایرادی داره؟
لبخند حرصی میزنم و پاسخ میدهم
_هنوز مشخص نیست
+چی؟
_اینکه من زنت باشم
چهره اش درهم و عصبی به نظر میرسد و نفس هایش به شماره میافتد که از ترس سرم را پایین میاندازم دستم را رها میکند و بدون اهمیت دادن به من وارد سالن میشود
چشمانم را باز میکنم و به اطرافم نگاه میکنم داخل اتاق بزرگی روی تخت بودم درکنار تخت کمد قهوه ای رنگی قرار داشت و روبه روی کمد عکس دونفر به دیوار زده شده بود کمی بیشتر که دقت میکنم متوجه عکس خودم و مهدی میشوم
سرم را برمیگردانم و با دیدن مهدی درکنارم هین بلندی میکشم و خودم را از او دور میکنم که کمرم را میگیرد
بهت زده خیره به چشمان قهوه ای رنگش میشوم از خجالت نگاهم را میدزدم
خودم را جمع و جور میکنم و روی تخت جابه جا میشوم که لب میزند
+حواست کجاست؟نزدیک بود، بیوفتی یعنی انقدر ترسناکم؟
_نه من..
+تو چی؟
_فقط یکم..شوکه شدم
+چرا؟
کلافه دستانم را درهم گره میزنم از اینکه روسری نداشتم کمی خجالت میکشیدم
وقتی سکوت من را میبیند از روی تخت بلند میشود و من را تنها میگذارد
شاید از دستم ناراحت بود اما مگر تقصیر من بود؟
من چیزی را به یاد نمی آوردم حتی خودم را..
با صدای در از فکر بیرون میایم
_بفرمایید
نرگس با ظرف میوه ای وارد اتاق میشود و کنارم مینشیند و لبخند مصنوعی تحویلم میدهد
+خوبی؟
اشاره ای به پایم که در گچ بود میکنم و می گویم:
مگه معلوم نیست عالیم
+حالا چرا انقدر عصبانی؟
_من عصبانی نیستم
دروغ میگفتم عصبی بودم از دست خودم از دست مهدی نباید آن طور رفتار میکرد
+از دست داداش ناراحتی؟
بی تفاوت جواب میدهم
_نه اصلا چرا باید از دست اون ناراحت باشم؟
+چون شوهرته
_چه ربطی داره؟
+ربطش اینه که روش حساسی
پوزخند صداداری میزنم
_چی؟؟من؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهلششم
_چی؟؟من؟
+اهوم
_مگه عقلمو از دست دادم واسه ی چی باید روی اون دیوونه حساس باشم
+چون دوستش داری
با صدای نسبتا بلندی می گویم:
_چی داری میگی؟
خودت میفهمی من دوستش ندارم
نرگس دلخور نگاهم میکند
+ریحانه تو عوض شدی اون دختری که من میشناختمش دیگه نیست
سکوت میکنم
+نیومدم که اینا رو بهت بگم
فقط اومدم بگم که امشب قراره مهمون بیاد
برای شب آماده باش.
سرم را چندبار پشت سرهم تکان میدهم!
*مهدی*
صدای بحث نرگس و ریحانه باعث میشود کمی کنجکاو بشوم جلوی در اتاق میاستم
صدای عصبی ریحانه به گوش میرسد
+چی داری میگی؟
خودت میفهمی؟ من دوستش ندارم!
برای چند لحظه قلبم از درد فشرده میشود چشمانم را روی هم میفشارم بغض عجیبی به گلویم هجوم آورده چقدر احساس بدی داشتم
یعنی ریحانه واقعا به من علاقه ای نداشت؟
چطور میتوانستم باور کنم
همان دختری که یک روز به من جواب مثبت داد و از تمام وجودش من را دوست داشت و علاقه اش به من صادقانه بود حالا از من متنفر باشد
در باز میشود و نرگس در چهارچوب در ظاهر میشود با چشمان گرد شده نگاهم میکند که دستم را جلوی دهانم میگذارم و هیس آرامی زمزمه میکنم که در را میبندد
از در اتاق فاصله میگیرم که نرگس لب میزند:
+حرفامون رو گوش میدادی؟
سکوت میکنم که با ناراحتی می گوید
+داداش به دل نگیر ریحانه الان اصلا حالش خوب نیست هیچی یادش نمیاد واگرنه من میدونم که دوست داره
پوزخند میزنم
_مطمئنی؟
سرتکان میدهد
_اما خودش چیز دیگه ای گفت
+ریحانه الان اصلا احساساتشو درک نمیکنه تو که بهتر باید بدونی
حال روحیش خوب نیست اگر بفهمه چه بلایی سرش اومده که بدتر میشه
_فعلا چیزی بهش نگو تا خودم توی موقعیت مناسب بهش میگم
نرگس با تردید میپرسد:
امشب آنیتا هم میاد؟
_نمی دونم
+اگه بیاد ممکنه دوباره دردسر درست کنه خودت خوب میشناسیش که.
_ مگه چاره ی دیگه ای هم هست؟
+میتونی...
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهلهفتم
+میتونی به مامان بگی که خانواده عمه مهین رو دعوت نکنه
_نمیشه
+خب چرا؟
_نمی تونم برم بگم نیان زشته
نرگس لب و لوچه اش آویزان میشود
هوا تاریک شده که صدای زنگ آیفون بلند میشود نگران بودم از اینکه آنیتا با حرف هایش ریحانه را اذیت بکند
به سمت اتاقی که ریحانه بود حرکت میکنم چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم
نگاهم را به چهره اش که آرایش ملایمی کرده میاندازم قلبم تسخیر او شده بود و نمی توانستم نگاهم را از او بگیرم که آهسته سلام میکند
یه خودم می آیم و پاسخش را میدهم
دیگر نمی توانستم مانند قبل با ریحانه برخورد کنم
اگر علاقه و عشق من را نسبت به خودش میفهمید عکس العملش چه بود؟
شاید من را پس میزد
خیلی سرد نگاهم را به تیله های سیاه رنگ چشمانش میاندازم و لبخند تلخی میزنم
_آماده شدی؟
+آره،لباسام خوبه؟
بی تفاوت شانه ای بالا میاندازم
+یعنی خوشگل نشدم؟
_هی بدک نیس
با ناراحتی نگاهش را از من به زمین میدوزد
_بلندشو بریم مهمونا اومدن
+با این وضع چطوری بیام؟(به پای شکسته اش اشاره میکند.)
_این مشکل خودته
+عهه چرا اینطوری شدی؟
_مگه مهمه؟
کمی مِن و مِن میکند و ادامه میدهد
+خب..خب..آره
پوزخند میزنم و به موهایم چنگی میزنم
+میشه کمکم کنی؟
_نه
+چرا؟مگه من چکارت کردم که اینطوری
میکنی!
_خودت خوب میدونی
+من نمی دونم بگو چی شده
صدای نرگس مانع ادامه صحبتم با ریحانه میشود
+پس شما کجا موندید بیاید دیگه..
_الان میایم،توبرو!!
+زود بیاید
به سمت ریحانه قدم برمیدارم و دستم را به سمتش میگیرم
که بعد از مکث کوتاهی دستم را محکم میگیرد و میفشارد.
آهسته از روی تخت بلند میشود شانه اش را میگیرم و عصایش را به دستش میدهم
+ممنون
*ریحانه*
مهدی دستش را به سمتم میگیرد نگاهم را به دست مردانه اش میدوزم و بعد از مکث کوتاهی دستش را محکم میگیرم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهلهشتم
دلم میخواهد بگویم چه حسی نسبت به او دارم اما این اجازه را به خودم نمیدهم
عصایم را در دست میگیرم و به همراه مهدی از اتاق خارج میشوم.
با دیدن چند نفری که روی مبل روبه روی ما نشسته بودند زیر لب سلام میکنم
نگاه دختری اذیتم میکند حس بدی نسبت به او داشتم.
از مهدی جدا میشوم و به سختی روی مبل مینشینم.
روسری ام را مرتب میکنم و لبخند مصنوعی میزنم
همان دختر خودش را به من میرساند و کنارم مینشیند
+حالت خوبه؟
_ممنون
+منو میشناسی؟
نگاهم را به چهره اش میدوزم
_نه
+پس حافظتو از دست دادی.
سرم را تکان میدهم
+چقدر خوب
سوالی نگاهش میکنم
_چرا؟
+به خاطر اینکه اتفاق هایی که برات افتاد فراموششون کنی بهتره
راستی من آنیتام دخترعمه ی مهدی.
_خوشبختم.
فقط میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاده؟
لبخند مرموزی میزند و در گوشم زمزمه میکند
+مهدی از روی ترحم باتو ازدواج کرد هیچ وقت به تو علاقه ای نداشت
چشمانم گرد میشود و دهانم باز و بسته میشود
_چ..چی
+متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم اما همونطور که متوجه شدی مهدی هیچ علاقه ای بهت نداره
_چرا؟ تو از کجا میدونی
+خودش بهم گفت
فقط به خاطر اجبار خانوادش بود واگرنه شاید من به جای تو بودم
از عصبانیت دستانم مشت میشود و چهره ام کمی به سرخی میزند اما از کجا معلوم که این دختر راست میگفت
شاید همه چیز خیالات ذهن او بود قصد اذیت کردن من را داشت نفس عمیقی میکشم و لبخند میزنم
_حالا که من اینجام
یک تای ابرویش را بالا میاندازد و میپرسد
+یعنی واست مهم نیست که دوست نداره؟
_از کجا بدونم تو راست میگی؟
+از اونجایی که من حافظمو از دست ندادم و تو از دست دادی!
_خب این یه موقعیت خوبی برای دروغ گفتن دخترایی مثل توعه
+بعد از فراموشی زبونتم درازتر شده
_عادت کن
پوزخند میزند و این نشان از عصبانیتش میدهد و لبخند رضایتی میزنم و بی اهمیت به او به مهدی نگاه میکنم
اگر بی محلی های او واقعا به خاطر این دختر بود چی؟
اگر هیچ عشق و علاقه ای به من نداشت و فقط به دلیل اجبار خانواده اش با من ازدواج کرده بود چی؟
سوال های زیادی داشتم دلم میخواست در خلوت خودم زار زار گریه میکردم
چقدر دلم به حال خودم میسوخت به حال این سرنوشت نحسی که داشتم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
رفقا امروز آخرین پارت های رمان گذاشته میشه🥲
۶ پارت از رمان #بهارعاشقی تقدیم نگاهتون🖌📜
#بهوقترمان
#بهارعاشقی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدچهلنهم
مهمانی آن شب با تیکه و طعنه های آنیتا به پایان رسید شب بدی بود حداقل برای من شاید برای مهدی اینطور نبود
به خودم تشر میزنم نباید زود قضاوت میکردم روی تخت دراز میکشم و ساعدم را روی سرم قرار میدهم
قلبم شکسته بود و بغض به گلویم چنگ میزد بی اختیار اشک هایم روی گونه ام جاری میشود و هق هق های بی صدایم شروع میشود
با صدای در اشک چشمانم را پاک میکنم و به سقف زل میزنم
_بفرمایید
از قدم های محکم و با آرامشی که برمی داشت متوجه میشوم شخصی که وارد اتاق شد مهدی بود.
_کاری داری؟
صدایش خش دار است و دلم را میلرزاند
+اومدم ببینمت
در چشمان قرمز و خسته اش خیره میشوم ته دلم خالی میشود من به این مرد با تمام ویژگی هایش دل بسته بودم
سرم را به تاج تخت تکیه میدهم و با صدای ضعیفی می گویم:
تو .. به خاطر اجبار خانوادت با من ازدواج کردی؟
جمله ای که گفتم قلب خودم را هم به درد
آورد
حالت چشمانش عوض میشود
+کی بهت گفته؟
_مگه مهمه؟
تو از روی ترحم با من ازدواج کردی آره؟
میدونم به دخترعمت علاقه داشتی
+آنیتا این چرت و پرتا رو بهت گفته نه؟
با بغض سرم را تکان میدهم که قطره ای از اشک روی گونه ام جاری میشود
مهدی روبه روی من زانو میزند و با دستش اشک چشمانم را پاک میکند دست گرمش که با صورتم برخورد میکند لبخندی بی اختیار روی لبانم نقش میبندد
بریده بریده می گویم:
مهدی..من..من
دوست دارم!
گنگ به من زل میزند که سرم را پایین میاندازم و با هق هق ادامه میدهم
_میدونم دوستم نداری
ببخشید دست خودم نبود نمیخواستم ناراحتت کنم
بهت زده پاسخ میدهد:
تو چی گفتی؟
_هیچی..فراموشش کن چیز مهمی نبود
+دوباره تکرار کن ریحانه
لحنش چنان جدی است که جرئت مخالفت کردن را ندارم
_گفتم.. دوست دارم
چیه همینو میخواستی؟
میخواستی تحقیر بشم؟
دور از انتظارم روی موهایم بوسه میزند
متعجب نگاهش میکنم از خجالت زبانم بند آمده که در جوابم لبخند میزند
+من به اجبار خانواده یا از روی ترحم باتو ازدواج نکردم یا به آنیتا علاقه ای نداشتم
منتظر نگاهم را به چشمانش میدوزم
+ اعتراف میکنم من از تمام وجودم تو رو دوست دارم ریحانه به اندازه تمام ستاره های توی آسمون بهت علاقه دارم
با موهایم بازی میکنم که از چانه ام میگیرد و سرم را بالا میاورد
+عاشقتم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدپنجاهیکم
مهدی کلید را در قفل درخانه میچرخاند دستش را به نشانه احترام به سمت من میگیرد
با غرور دستم را داخل دستانش میگذارم و وارد خانه میشویم
چه دکوراسیون زیبایی داشت تم خانه سفید و خاکستری بود
مبل های سلطنتی طوسی که با پرده متناسب بود و محیط جالبی را ایجاد کرده بود
_وای اینجا چقدر قشنگه!
مهدی دستم را میگیرد و به سمت اتاق میبرد
در اتاق را با احتیاط باز میکند اتاق بزرگ با تخت دونفره به همراه کمد سفید همرنگ با تخت!
میزی در کنار تخت قرار داشت که عکس من و مهدی روی میز خودنمایی میکرد
دستم را جلوی دهانم میگذارم و با حیرت لب میرنم:
اینجا فوق العاده است
+سلیقه ی مادر شما و مادر بنده بود.
با حرف مهدی تمام حال خوبم از دست میرود و پرده ی اشکی در چشمانم حلقه میزند
_پس مامان من خیلی خوش سلیقه بوده
سرش را به نشانه تایید چند بار پشت سرهم
تکان میدهد و لبخند تلخی چاشنی حرفش میکند!
روی مبل مینشینم و به زمین خیره میشوم
_مهدی
+جانم
_میشه همه چی رو برام تعریف کنی؟
+ممکنه بعضی از خاطراتت باب میلت نباشه و ناراحتت کنه.
_عیبی نداره من میخوام درمورد خودم، مامانم و تو بدونم
+بهت میگم فقط قول بده آبغوره نگیری
_قول نمیدم
+خیلی پروویی
لبخند مرموزی میزنم
درکنارم مینشیند و با لبخند شروع به توضیح اولین روز دیدار مان میکند
+و این تمام چیزی بود که باید میدونستی
با بغض می گویم:
پس من خیلی بدبختم
مهدی با تشر می گوید:
دیگه نبینم از این حرفا بزنی تا من هستم تو خوشبخت ترین زن جهانی
_خیلی خودشیفته ای
+میدونم راستی
_جانم؟
+زنداییت باز زنگ زده بود
_زندایی زهره؟
+آره
_بازم برای رضایت؟
سر تکان میدهد
+میتونی احسان رو ببخشی؟
دستانم را درهم گره میزنم با بغض ادامه میدهم:
خیلی سخته
+میدونم
_هیچکس نمی تونه منو درک کنه
مهدی من چکارکنم؟
+توکلت به خدا باشه فقط از خودش کمک بخواه مطمئن باش کمکت میکنه
چشمانم را به نشانه تایید صحبتش روی هم میفشارم و لبخندی میزنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدپنجاهدوم
*راوی*
در این میان سرنوشت عموی ریحانه،سعید بود که به دلیل کینه دوزی و حسادت نابود شد
او با حسادت ریشه ی خودش را سوزاند!!
به دست قاچاقچیان مرزی کشته شد.
شاید هیچکس فکر همچین روزی را نمیکرد روزی که احسان قاتل عمه اش بشود و روزی که سعید به این سرنوشت دچار شود.
*مهدی*
ریحانه روی سنگ قبر را با گلاب شستشو میدهد و لبخند دلربایی میزند
+مهدی
_جانم
+من میبخشمش
سوالی نگاهش میکنم
+احسان رو میگم میبخشم.
پس بالاخره به نتیجه ای که میخواست رسیده بود و تصمیم خودش را گرفته بود
_چطور به این نتیجه رسیدی؟
+نمیخوام یه خانواده دیگر رو اعزادار کنم
_پس بالاخره تونستی ببخشی
+آره
اما خیلی سخت بود اینکه بین انتقام و بخشش یکی رو انتخاب کنم.به سنگ قبر مادرش خیره میشود و لبخند غمگینی میزند
_ریحانه تو تصمیم درستی گرفتی
خیلی خوشحالم از اینکه بالاخره همه چیز رو به یاد آوردی
با لیخند میپرسد:
+میتونم یه درخواستی بکنم؟
_آره بفرما
+میشه امروز با احسان ملاقات کنم؟
_البته فقط از کاری که میخوای انجام بدی مطمئنی؟
+آره خیلی وقته که دارم با خودم فکر میکنم
_ریحانه
+بله؟
_دوست دارم
چیزی زیر لب زمزمه میکند
_چیزی گفتی؟
+اهوم
_چی؟
+گفتم منم دوست دارم
لبخندی روی لبانم کش می آید.
ریحانه روبه سنگ قبر مادرش میکند و با بغض می گوید:
مامان دلم خیلی برات تنگ شده خیلی...
دلم میخواست الان کنارم بودی و درآغوشت میگرفتم خیلی بهت احتیاج داشتم به آغوشت به خودت به آرامش همیشگیت که داخل نگاهت بود!
کجایی مامان؟کجایی؟..
سرم را پایین میاندازم و سعی میکنم غمی که دارم را از ریحانه پنهان کنم نباید از من هم ناامید میشد
_بریم؟
+بریم
*ریحانه*
قدم هایم را با استرس برمیدارم وارد اتاق ساکت و ترسناکی میشوم
روی صندلی مینشینم و نگاهم را به زمین میدوزم که صدای قدم های شخصی توجه ام را جلب میکند سرم را بالا میاورم که چهره ی آشفته و بهم ریخته ی احسان را میبینم..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدپنجاهسوم
چقدر تغییر کرده بود در این چندماهی که زندان بوده به مدت چندسال پیرشده
روی صندلی مینشیند و آهسته سلام میکند
سرش را پایین انداخته و مدام پاهایش را تکان میدهد
_چرا باهام اینکارو کردی؟
سکوت کرده و پاسخی نمیدهد
_چرا جوابمو نمیدی؟
جوابی نداری بدی نه؟
دستم را محکم روی میز میکوبم که از جا میپرد و بهت زده نگاهم میکند
_بگو
چرا اینکارو کردی؟چرا بدبختم کردی
حالا انتقامتو گرفتی؟ خوشحالی
خیلی ذوق زده ای که به هدفت رسیدی نه؟
+من نمیخواستم..بلایی سر کسی بیاد فقط..
_فقط چی لعنتی
اشک هایم فرصت حرف زدن را از من میگیرند
+تقصیر من نبود فقط میخواستم بترسونمت..نمیخواستم بلایی سر تو یا عمه بیاد ریحانه باور کن..
میان حرفش میپرسم و با عصبانیت فریاد میزنم:
اسم منو به دهن ک*ث*ی*فت نیار!
دیگر طاقت نمیاورم و از روی صندلی بلند میشوم
_اومدم اینجا که بهت بگم
من ..رضایت میدم!
من مثل تو نیستم که با انتقام دلم خنک شه
نمیخوام خانواده ی دیگه ای رو بدبخت کنم گرچه هرخانواده ای با وجود تو بدبخته
بدون اینکه منتظر عکس العملش بمانم محوطه را ترک میکنم نگاهم را به مهدی که به ماشین تکیه داده و با لبخند نگاهم میکند میدوزم
از ته دل لبخند میزنم حس بهتری داشتم امیدوار بودم به اینکه کار درستی کرده باشم.
نگاهم را به ماشین هایی که با سرعت حرکت میکنند میدوزم
موتوری که هر لحظه به مهدی نزدیک میشد دلم را میلرزاند
نه قرار نبود اتفاق بدی برای مهدی بیافتد..
چادرم را محکم در دستانم میفشارم و با تمام قدرتم به سمت مهدی میدوم
مهدی هراسان به من نگاه میکند و هنوز متوجه ی موتور سوار که قصد جانش را کرده نشده
خودم را جلوی مهدی میاندازم و به سمت او پرتاب میشوم
چهره ی موتور سوار آشنا بود ناگهان با ترس لب میزنم:
شاه..رخ
رنگم مانند گچ سفید میشود و ضربان قلبم هرلحظه بیشتر از قبل بالا میرود
اسلحه حالا قلب من را هدف گرفته بود و روح مهدی را
گلوله به سمتمن شلیک میشود روی زمین میافتم مهدی من را روی دو دستانش میگیرد که صدای زمین خوردن موتور سوار و آژیر ماشین پلیس بلند میشود
برای آخرین بار به چهره ی مهدی نگاه میکنم که فریاد میزند و کمک میخواهد
دستم را روی قلبم میگذارم نفسم ضعیف تر میشود
اسمش را صدا میزنم:
م..مهد..ی
مهدی به پهنای صورت اشک میریزد از چشمان اشکی مهدی دلم میگیرد
+دورت بگرده مهدی حرف نزن الان آمبولانس میرسه
لبخند میزنم که بعید میدانم متوجه لبخند محو من شده باشد
صدایم از قبل هم آرام تر شده و نفس هایم کم کم در حال قطع شدن است
_دو..ست..دا..رم
قطره ی اشکی از چشمانش میچکد
در آخرین لحظه چهره ی مهدی را به یاد میسپارم
دنیا دربرابر چشمانم تاریک و تار میشود
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی