eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
12.2هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 🔹 امام باقر (علیه السلام): برای زیاد شدن روزی، در سجده های نماز واجب این دعا خوب است خوانده شود؛ یا خَیرَالْمَسْئُولِینَ وَ یا خَیرَالْمُعْطِینَ ارْزُقْنِی وَارْزُقْ عِیالِی مِنْ فَضْلِکَ الْوَاسِعِ فَإِنَّکَ ذُوالْفَضْلِ الْعَظِیم. 📚کافی/ج2/ص550 ✍🏼 اى بهترین کسی که از او درخواست می‌شود و اى بهترین عطاکنندگان. به من و ام از فضل گسترده ات، روزى بخش. همانا تو دارای فضل بزرگی هستی. عضویت در سرویس های روزانه👇 pay.eitaa.com/v/p/ برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
در دوران حکومتش، مقداری خرما از بازار خریده بود. آن را به دوش میکشید، و به خانه برمیگشت. مردم اصرار کردند که یا امیرالمومنین؛ اجازه بده کیسه را ما به دوش بکشیم. فرمود: خیر! سرپرست ، به حمل بار و زحمت جهت خوانواده‌ی خود، سزاوار تر است. | معارف‌ومعاریف،ج۷،ص۴۵۳
✍رمان جذاب و آموزنده ✍قسمت ۷۷ -تو چقدر میشناسیش؟ -اونقدری میشناسمش که ازتون میخوام شما هم بشناسینش. -پس میدونی کس و کاری نداره! -حاج عمو،بی کس و کار که نیست. -دخترم،آدم ها رفتار با همسر رو تو یاد میگیرن.رفتار پدر و مادر پویان چطوری بود؟ -پدر و مادر پویان عاشق همدیگه و عاشق پسرشون بودن.پویان مهربانی و محبت کردن رو خیلی خوب از پدر و مادرش یاد گرفته.. همیشه،حتی تو گذشته ای که خدا نبوده هم آدم مهربان و فداکاری بود. -ولی من نمیتونم دخترمو،پاره تنمو به کسی بسپارم که بهش ندارم. -من اومدم ازتون خواهش کنم درمورد پویان سلطانی بیشتر فکر کنید..بیشتر بشناسینش.شاید بتونید بهش اعتماد کنید. بلند شد و گفت: _عمو جان،شما میدونید که مریم بهترین دوست منه.زندگیش برام مهمه.امیدوارم حرف های منو دخالت محسوب نکنید..با اجازه تون من دیگه میرم. -میدونم دخترم.من شما رو به اندازه مریم دوست دارم و قبولت دارم..به بابا سلام برسون. -ممنون عموجان.خدانگهدار. روز بعد افشین دوباره جلو مغازه حاج محمود ایستاده بود.شاگرد حاج محمود درو باز کرد. بعد چهل دقیقه حاج محمود اومد. جلو مغازه بود که افشین سلام کرد.حاج محمود نفس ناراحتی کشید و بدون اینکه نگاهش کنه،جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم ایستاد و بعد رفت. بعد یک هفته حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت: _میخوای اعصاب منو خرد کنی؟ افشین با احترام گفت: _نه..میخوام باهاتون صحبت کنم،اگه شما اجازه بدید. -اجازه نمیدم.برو. رفت تو مغازه ش.افشین یه کم ایستاد... 🌱ادامه دارد...