eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
12.2هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
با عصبانیت و سرعت زیاد از پله ها پایین میرفت؛توانایی کنترل خود را از دست داده بود...به حیاط که رسید، تازه متوجه سیاهی شب و بارانِ شلاقی که زمین را خیس کرده بود شد اما غرورش اجازه برگشت به او را نمیداد...چشمش به آلاچیق محوطه افتاد و لبخند، چهره ی رنگ پریده اش را زیبا تر کرد، قصد کرد که به سوی آلاچیق پا تند کند اما صدایی متوقفش کرد: نیاز! برای اولین بار بود که او را به اسم کوچک صدا میکرد و همین باعث تعجب او شده بود، به سمتش برگشت و با بهت خیره به چشمان مشکی‌اش شد، کاپشنش را به سمتش گرفت و گفت: اگه بر نمیگردی بالا، تو رو خدا حداقل اینو تنت کن، سرما میخوری... خیره به او از شدت تعجب مانده بود... بیا ادامشو بخون🫀✨ ╾┈╌◅❤️‍🩹▻╌┈╼ @niaz_z
با عصبانیت و سرعت زیاد از پله ها پایین میرفت؛توانایی کنترل خود را از دست داده بود...به حیاط که رسید، تازه متوجه سیاهی شب و بارانِ شلاقی که زمین را خیس کرده بود شد اما غرورش اجازه برگشت به او را نمیداد...چشمش به آلاچیق محوطه افتاد و لبخند، چهره ی رنگ پریده اش را زیبا تر کرد، قصد کرد که به سوی آلاچیق پا تند کند اما صدایی متوقفش کرد: نیاز! برای اولین بار بود که او را به اسم کوچک صدا میکرد و همین باعث تعجب او شده بود، به سمتش برگشت و با بهت خیره به چشمان مشکی‌اش شد، کاپشنش را به سمتش گرفت و گفت: اگه بر نمیگردی بالا، تو رو خدا حداقل اینو تنت کن، سرما میخوری... خیره به او از شدت تعجب مانده بود... بیا ادامشو بخون🫀✨ ╾┈╌◅❤️‍🩹▻╌┈╼ @niaz_z
با عصبانیت و سرعت زیاد از پله ها پایین میرفت؛توانایی کنترل خود را از دست داده بود...به حیاط که رسید، تازه متوجه سیاهی شب و بارانِ شلاقی که زمین را خیس کرده بود شد اما غرورش اجازه برگشت به او را نمیداد...چشمش به آلاچیق محوطه افتاد و لبخند، چهره ی رنگ پریده اش را زیبا تر کرد، قصد کرد که به سوی آلاچیق پا تند کند اما صدایی متوقفش کرد: نیاز! برای اولین بار بود که او را به اسم کوچک صدا میکرد و همین باعث تعجب او شده بود، به سمتش برگشت و با بهت خیره به چشمان مشکی‌اش شد، کاپشنش را به سمتش گرفت و گفت: اگه بر نمیگردی بالا، تو رو خدا حداقل اینو تنت کن، سرما میخوری... خیره به او از شدت تعجب مانده بود... بیا ادامشو بخون🫀✨ ╾┈╌◅❤️‍🩹▻╌┈╼ @niaz_z
با عصبانیت و سرعت زیاد از پله ها پایین میرفت؛توانایی کنترل خود را از دست داده بود...به حیاط که رسید، تازه متوجه سیاهی شب و بارانِ شلاقی که زمین را خیس کرده بود شد اما غرورش اجازه برگشت به او را نمیداد...چشمش به آلاچیق محوطه افتاد و لبخند، چهره ی رنگ پریده اش را زیبا تر کرد، قصد کرد که به سوی آلاچیق پا تند کند اما صدایی متوقفش کرد: نیاز! برای اولین بار بود که او را به اسم کوچک صدا میکرد و همین باعث تعجب او شده بود، به سمتش برگشت و با بهت خیره به چشمان مشکی‌اش شد، کاپشنش را به سمتش گرفت و گفت: اگه بر نمیگردی بالا، تو رو خدا حداقل اینو تنت کن، سرما میخوری... خیره به او از شدت تعجب مانده بود... بیا ادامشو بخون🫀✨ ╾┈╌◅❤️‍🩹▻╌┈╼ @niaz_z
با عصبانیت و سرعت زیاد از پله ها پایین میرفت؛توانایی کنترل خود را از دست داده بود...به حیاط که رسید، تازه متوجه سیاهی شب و بارانِ شلاقی که زمین را خیس کرده بود شد اما غرورش اجازه برگشت به او را نمیداد...چشمش به آلاچیق محوطه افتاد و لبخند، چهره ی رنگ پریده اش را زیبا تر کرد، قصد کرد که به سوی آلاچیق پا تند کند اما صدایی متوقفش کرد: نیاز! برای اولین بار بود که او را به اسم کوچک صدا میکرد و همین باعث تعجب او شده بود، به سمتش برگشت و با بهت خیره به چشمان مشکی‌اش شد، کاپشنش را به سمتش گرفت و گفت: اگه بر نمیگردی بالا، تو رو خدا حداقل اینو تنت کن، سرما میخوری... خیره به او از شدت تعجب مانده بود... بیا ادامشو بخون🫀✨ ╾┈╌◅❤️‍🩹▻╌┈╼ @niaz_z