#بخشی_از_رمان_نیاز
با عصبانیت و سرعت زیاد از پله ها پایین میرفت؛توانایی کنترل خود را از دست داده بود...به حیاط که رسید، تازه متوجه سیاهی شب و بارانِ شلاقی که زمین را خیس کرده بود شد اما غرورش اجازه برگشت به او را نمیداد...چشمش به آلاچیق محوطه افتاد و لبخند، چهره ی رنگ پریده اش را زیبا تر کرد، قصد کرد که به سوی آلاچیق پا تند کند اما صدایی متوقفش کرد:
نیاز!
برای اولین بار بود که او را به اسم کوچک صدا میکرد و همین باعث تعجب او شده بود، به سمتش برگشت و با بهت خیره به چشمان مشکیاش شد، کاپشنش را به سمتش گرفت و گفت:
اگه بر نمیگردی بالا، تو رو خدا حداقل اینو تنت کن، سرما میخوری...
خیره به او از شدت تعجب مانده بود...
#رمان_عاشقانه
بیا ادامشو بخون🫀✨
╾┈╌◅❤️🩹▻╌┈╼
@niaz_z
#بخشی_از_رمان_نیاز
با عصبانیت و سرعت زیاد از پله ها پایین میرفت؛توانایی کنترل خود را از دست داده بود...به حیاط که رسید، تازه متوجه سیاهی شب و بارانِ شلاقی که زمین را خیس کرده بود شد اما غرورش اجازه برگشت به او را نمیداد...چشمش به آلاچیق محوطه افتاد و لبخند، چهره ی رنگ پریده اش را زیبا تر کرد، قصد کرد که به سوی آلاچیق پا تند کند اما صدایی متوقفش کرد:
نیاز!
برای اولین بار بود که او را به اسم کوچک صدا میکرد و همین باعث تعجب او شده بود، به سمتش برگشت و با بهت خیره به چشمان مشکیاش شد، کاپشنش را به سمتش گرفت و گفت:
اگه بر نمیگردی بالا، تو رو خدا حداقل اینو تنت کن، سرما میخوری...
خیره به او از شدت تعجب مانده بود...
#رمان_عاشقانه
بیا ادامشو بخون🫀✨
╾┈╌◅❤️🩹▻╌┈╼
@niaz_z
#بخشی_از_رمان_نیاز
با عصبانیت و سرعت زیاد از پله ها پایین میرفت؛توانایی کنترل خود را از دست داده بود...به حیاط که رسید، تازه متوجه سیاهی شب و بارانِ شلاقی که زمین را خیس کرده بود شد اما غرورش اجازه برگشت به او را نمیداد...چشمش به آلاچیق محوطه افتاد و لبخند، چهره ی رنگ پریده اش را زیبا تر کرد، قصد کرد که به سوی آلاچیق پا تند کند اما صدایی متوقفش کرد:
نیاز!
برای اولین بار بود که او را به اسم کوچک صدا میکرد و همین باعث تعجب او شده بود، به سمتش برگشت و با بهت خیره به چشمان مشکیاش شد، کاپشنش را به سمتش گرفت و گفت:
اگه بر نمیگردی بالا، تو رو خدا حداقل اینو تنت کن، سرما میخوری...
خیره به او از شدت تعجب مانده بود...
#رمان_عاشقانه
بیا ادامشو بخون🫀✨
╾┈╌◅❤️🩹▻╌┈╼
@niaz_z
#بخشی_از_رمان_نیاز
با عصبانیت و سرعت زیاد از پله ها پایین میرفت؛توانایی کنترل خود را از دست داده بود...به حیاط که رسید، تازه متوجه سیاهی شب و بارانِ شلاقی که زمین را خیس کرده بود شد اما غرورش اجازه برگشت به او را نمیداد...چشمش به آلاچیق محوطه افتاد و لبخند، چهره ی رنگ پریده اش را زیبا تر کرد، قصد کرد که به سوی آلاچیق پا تند کند اما صدایی متوقفش کرد:
نیاز!
برای اولین بار بود که او را به اسم کوچک صدا میکرد و همین باعث تعجب او شده بود، به سمتش برگشت و با بهت خیره به چشمان مشکیاش شد، کاپشنش را به سمتش گرفت و گفت:
اگه بر نمیگردی بالا، تو رو خدا حداقل اینو تنت کن، سرما میخوری...
خیره به او از شدت تعجب مانده بود...
#رمان_عاشقانه
بیا ادامشو بخون🫀✨
╾┈╌◅❤️🩹▻╌┈╼
@niaz_z
#بخشی_از_رمان_نیاز
#عشق_نوجوانی
با عصبانیت و سرعت زیاد از پله ها پایین میرفت؛توانایی کنترل خود را از دست داده بود...به حیاط که رسید، تازه متوجه سیاهی شب و بارانِ شلاقی که زمین را خیس کرده بود شد اما غرورش اجازه برگشت به او را نمیداد...چشمش به آلاچیق محوطه افتاد و لبخند، چهره ی رنگ پریده اش را زیبا تر کرد، قصد کرد که به سوی آلاچیق پا تند کند اما صدایی متوقفش کرد:
نیاز!
برای اولین بار بود که او را به اسم کوچک صدا میکرد و همین باعث تعجب او شده بود، به سمتش برگشت و با بهت خیره به چشمان مشکیاش شد، کاپشنش را به سمتش گرفت و گفت:
اگه بر نمیگردی بالا، تو رو خدا حداقل اینو تنت کن، سرما میخوری...
خیره به او از شدت تعجب مانده بود...
#رمان_عاشقانه
بیا ادامشو بخون🫀✨
╾┈╌◅❤️🩹▻╌┈╼
@niaz_z