♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_دوم
از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیدمش به دوستام میگفتم:
این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده
به خودشم گفتم..!
اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته
نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچهها گفتم.
ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه
زور میزد جلوی خندش رو بگیره
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع میرفتیم با دوستش اونجا میپلکیدند
زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم بچهها باز هم دار و دسته محمد خانی
بعضی از بچههای بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف.
بین مخالفان معروف بود به تندروی کردند اما همه ازش حساب میبردن ..
برای همین ازش بدم میومد فکر میکردم از این آدمهای خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است
اما طرفدارزیاد داشت.
خیلیها میگفتند: مداحی میکنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!
اما توی چشم من اصلاً اینطور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها میخندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست
#دختران_چادری
#رمان
#جهاد_تبیین
#گرا
@dokhpkjbbvdsryj |دُختَران چآدُری 𑁍'
#قسمت_دوم
ویــشــڪــا : مــامــان امــشــب اصــلــا مــیــل شــمــا نــیــســت مــن بــایــد بــرم پــیــش
دوستم بــا ســڪــوتــے ڪــه پــر از خــشــم بــود از ڪــنــار مــادرم گــذشــتــم و داخــل
اتــاق رفــتــم لــبــاس هایــم عــوض ڪــردم بــه ســمــت مــاشــیــن رفــتــم بــعــد از ســوار
شــدن نــمــے دانــســتــم ڪــجــا بــایــد بــروم
همــیــن طــور ســرگــردان دز حــرڪــت بــودم ڪــه ڪــنــار پــارڪــے ایــســتــادم
چــنــد قــدمــے راه رفــتــم روے یــڪ نــیــمــڪــت نــســشــتــم خــیــلــے فــڪــرم
مــشــغــول بــود ڪــه نــاگــهان دو پــســر جــوان حــدود بــیــســت ســه یــا چـهار ســالــه بــه
مــن نــزدیــڪ شــدنــد و مــشــغــول شــوخــے و اذیــت ڪــردن مــن شــدنــد مــن هم
ســعــے مــے ڪــردم بــا داد و فــریــاد آن ها را از خــودم دور ڪــنــم اما مــقــاومــت
نــتــیــجــه اے نــداشــت دو پسر به آزارشان ادامه دادند و من هم با صدای بلند جیغ می کشیدم ناگهان
یک مرد جوان با ظاهری متفاوت از آن دو پسر من آمدند
بــا صــداے بــلــنــد فــریــاد زد بــراے چــے مــزاحــم دخــتــر خــانــم شــدیــد بــه
ایــشــون چــیــڪــار داریــد ؟
دو پــســر در حــالــے ڪــه بــه مــرد نــگــاه مــے ڪــردنــد خــودشــان را ڪــمــے
جــمــع جــور ڪــردنــد و بــا صــداے بــلــنــد گــفــتــنــد آقــا بــه شــمــا چــه ربــطــے داره ؟
در همــیــن حــیــن یــڪ خــانــم چــادرے بــا چــهره ے نــگــران دســت
مــراڪــشــیــد گــفــتــ: عــزیــزم بــیــا ایــن جــا همــســرم داره ســعــے مــے ڪــنــد آن
ها را دور ڪــنــد
مــن ڪــه خــیــلــے تــرســیــده بــودم چــیــزے نــگــفــتــم
خــانــم چــادرے ادامــه داد روے نــیــڪــمــت بــنــیــش تــا ڪــمــے بــرایــت آب
بــیــاورم
نــگــاهم را بــه آن ســمــت پــارڪ بــود دل شــوره ے عــجــیــبــے داشــتــم و
نــگــران بــودم اتــفــاقــے بــراے آن آقــا بــیــفــتــد ڪــمــے بــعــد مــرد در حــالــے ڪــه
همــســرش نــفــس نــفــس مــے زد بــرگــشــت و رو بــه همــســرش ڪــه داشــت لــیــوان
آب را بــراے مــن مــے آورد گــفــت قــصــد دعــوا نــداشــتــم فــقــط مــے خــواســتــم از
مــزاحــتــمــاشــان جــلــو گــیــرے ڪــنــم آن دو ســوار بــر مــوتــور شــدنــد و رفــتــنــد
نویسنده : #ادمین_تمنا
@dokhpkjbbvdsryj
* 💞﷽💞
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🤍🌱 #قسمت_دوم
🌱🤍 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی نه اونجوری که من بخوام...
باباگفت:
_آقای صادقی آدم خوبیه. من پسرشو ندیدم.تا حالا خارج از کشور درس میخونده،ولی به نظرمن بهتره بیان.فکرمیکنم ارزشش رو داشته باشه آشنا بشیم.
وقتی بابا اینجوری میگه یعنی اینکه بیان.
بابا کلا همچین آدمیه،خیلی وقتها به بچه هاش اختیار میده ولی حواسش هست هرکجا لازم باشه میگه بهتره اینکارو بکنی ولی وقتی میگه بهتره اینکارو بکنی یعنی اینکارو بکن.
ماهم که بچه هاش هستیم به درستی حرفهاش ایمان داریم.
من دیگه چیزی نگفتم.بابا گفت:
_پس برای آخر هفته میگم بیان.
بعد به مامان گفت:
_هرچی لازم داری بگو تا بخرم.
بعد از شستن ظرفها و تمیز کردن آشپزخونه رفتم توی اتاقم. گوشیم زنگ میزد. حنانه بود. گفتم:
_سلام بر یار غارم.
-سلام.کجایی تو؟ این همه زنگ زدم.
-خب متوجه نشدم. چرا میزنی؟ حالا کار مهمت چی بود مثلا؟
-فردا میای کلاس استاد شمس؟
-آره.چرا نیام؟
-بچه ها اعتراض دارن بهت. میگن وقت کلاسو میگیری.
-من وقت کلاسو میگیرم؟ تا استاد شمس چیزی نگه که من جواب نمیدم. این بچه ها چرا به اون اعتراض نمیکنن؟
-خیلی خب حالا. منکه طرف توأم. پشت سرت حرف درست کردن.
-چه حرفی؟
-میگن میخوای توجه استاد رو جلب کنی.
بالحن تمسخرآمیزی گفتم:
_آره،با مخالفت کردن باهاش و با دعوا.
-ول کن بابا.فردا میبینمت. کاری نداری؟
حنانه اینجور وقتها میفهمه باید سکوت کنه.خنده م گرفت. باخنده گفتم:
_دفعه ی آخرت باشه ها.
حنانه هم خندید.خداحافظی کردیم.
به کتابهام نگاهی کردم.
کتاب درسی برداشتم،نه..الآن حوصله ی اینو ندارم. با دست کتابها رو مرور میکردم. آها! خودشه.
✨نهج البلاغه✨ رو برداشتم. بازش کردم. یکی از خطبه ها اومد. چند بار خوندم. یه چیزهایی فهمیدم ولی راضیم نکرد. شرحش رو برداشتم.اونم خوندم.خیلی خوشم اومد،اصطلاحا جگرم حال اومد.
خیلی باحالی امام علی(ع)،نوکرتم.الان نماز حال میده،وضو که دارم،
حجابمو درست کردم. سجاده مو پهن کردم،...
خب نماز چی بخونم؟
مغرب وعشاء که خوندم،نماز شب هم که زوده. من نمیدونم خداجون،میخوام نماز بخونم دیگه،آخه خیلی ماهی.
خودت یه کاریش بکن..الله اکبر..بعد از نماز از نیت خودم خنده م گرفت.
گفتم:
_خداجون تو هم با من حال میکنی ها! چه بنده ی دیوانه ای داری،همش از دستم میخندی دیگه.
دیر وقت شد. رفتم روی تخت خواب،رو به آسمان گفتم:
_خداجون! امشب خسته م. بذار یه امشبو بخوابم.با التماس گفتم:
_بیدارم نکن،باشه؟..ممنونم.
نصف شب از خواب بیدار شدم....
مگه ساعت چنده؟
به ساعت نگاه کردم،تازه چهار و نیمه، یه ساعت دیگه اذانه.
به آسمان نگاه کردم،گفتم:
_خدایا!اینقدر با من شوخی نکن. یه امشبو میذاشتی بخوابم.منکه میدونم دلت برام تنگ شده،باشه،الان بلند میشم،خیلی مخلصیم.
رفتم وضو گرفتم و...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده_مجاز_میباشد
.↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj