♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #قصهدلبری #قسمت_هفتم چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، ن
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_نهم
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.
وقتی روحانی کاروان می گفت:(( باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صداروبشنون)) ، من با آن شال باندهارا می بستم
بااین ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد
درسفر مشهد ، ساعت یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد.گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟))
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)
اومدم زیارت امام رضا(ع)نه که بند برنامه ها و تصمیمای شمـا باشم!
اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟))
دق دلی ام را سرش خالی کردم.
بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن.
بچه پیش دبستانی نیستن که!))
گفت:((گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون..
بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هواروشن بشه گروهی بریم
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_دهم
می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان🚶🏻♂
مسخره اش کردم که :((از اینجـا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگار داشته باشیم!))
کلی کل کل کردیم.
متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم
به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ می شود و دست از سرم برنمی دارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده!
آخرشب، جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه فردا ..
گفت:((خانما بیان نماز خونه!))
دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها دربین نامحرم نباشد.
رفتارهایش راقبول نداشتم. فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد
نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم
دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم ..
به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کارمن نبود
#قسمت_یازدهم
دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند
در چار چوب در ، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم :«من دیگه از امروز به بعد ، مسئول روابط عمومی نیستم .خدافظ!»
فهمید کارد به استخوانم رسیده . خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم . شاید هم دعوایی جانانه و مفصل
برعکس ، در حالی که پشت میزش نشسته بود ، آرام با اطمینانه، گونهٔ پرریشش را گذاشت روی مشتش و گفت :«یهنفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید !»
نگذاشتم به شب بکشد . یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم . حس کسی که بعد از سال ها تنگی نفس ، یک دفعه نفسش آزاده می شود ، سینه ام سبک شد ...
چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود :«آزاد شدم !»
صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه.
به خیالم بازی تمام شده بود
اما زهی خیال باطل!
تازه اولش بود .
هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیایید خواستگاری
جواب سربالا می دادم . داخل دانشگاه جلویم سبز شد . و خیلی جدی و بی مقدمه پرسید :«چرا هرکی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟»😑
بدون مکث گفتم :《ما به درد هم نمی خوریم》
#رمان
#جهاد_تبیین
#دختران_چادری
#گرا
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
@dokhpkjbbvdsryj
#قسمت_نهم
نــگــاهے بــه ســمــت راســت خــیــابــان ڪــردم در جــســتــوجــوے مــڪــان مــنــاســب بــراے پــارڪ
مــاشــیــن بــودم ، وارد پــایــگــاه شــدم صــداے مــولــودے خــوانــے از طــریــق دســتــگــاه صــوت مــے
آمــد دخــتــران زیــادے در آن جــا مــشــغــول فــعــالــیــت بــودنــد نــگــاهے بــه اطــراف ڪــردم
فــضــایــے بــســیــار زیــبــایــے بــود پــارچــه هاے رنــگــے بــا تــزئیــتــات بــادڪــنــڪ آویــزان شــده
بــود دخــتــران روســرے هاے رنــگ شــاد پــوشــیــده بــودنــد در حــالــے ڪــه بــا شــادے مــے
خــنــدیــدنــد فــضــاے آن جــا را تــزئیــن مــے ڪــردنــد
نــرگــس از دور مــرا دیــد و بــا هیــجــان بــه طــرف مــن آمــد
نــرگــس : ســلــام عــزیــزم خــوش آمــدیــ
ویــشــڪــا ســلــام نــرگــس جــون چــقــدر ایــن جــا قــشــنــگ هســت
نــرگــس : زحــمــت دخــتــران هســت بــیــا عــزیــزم یــڪ شــربــت بــخــور بــه مــنــاســبــت عــیــد امــروز
جــشــن داریــم الــبــتــه ســخــنــرانــے هفــتــگــے ســر جــاے خــودش هســت
ویــشــڪــا : چــقــدر عــالــے
دنــبــال نــرگــس بــه ســمــت آشــپــزخــانــه رفــتــم فــضــایــے ڪــه وســایــل پــذیــرائے را آمــاده مــے
ڪــردنــد ڪــلــمــن بــزرگــے در آنــجــا وجــود داشــت چــنــد قــطــعــه یــخ هم درون آن بــود دو تــا از
دخــتــران مــشــغــول پــرڪــردن لــیــوان هاے شــربــت بــودنــد نــرگــس حــســابــے ســرش شــلــوغ بــود
در حــال آمــاده ســازے جــشــن بــود
نــرگــس : دخــتــران عــزیــزم حــاج آقــا تــا نــیــم ســاعــت دیــگــر تــشــریــف مــے آوردنــد ڪــار ها
زودتــر تــمــام ڪــنــیــد تــا بــراے ســخــنــرانــے ایــشــان آمــاده شــویــم بــعــد از ورود حــاج آقــا بــه
پــایــگــاه دخــتــران بــا صــداے بــلــنــد صــلــوات فــرســتــادنــد و صــداے مــولــودے را ڪــم ڪــردنــد
همــه بــراے شــنــیــدن صــحــبــت هاے ایــشــان آمــده شــدیــم
حــاج آقــا بــعــد از تــشــڪــر از تــدارڪ ایــن جــشــن ، بــحــث هفــتــگــے خــودش را آغــاز ڪــرد
همــان طــور ڪــرد ڪــه قــبــلــا گــفــتــیــم مــوضــوع بــحــث در مــورد 》جــایــگــاه ویــژه خــانــم در
《اســلــام اســت
جــایــگــاه واقــعــے خــانــم در اســلــام بــســیــار ارزشــمــنــد یــڪ اســت یــڪ خــانــم مــے تــوانــد در
امــور اجــتــمــاعــے ،فــرهنــگــے و حــتــے اقــتــصــادے نــقــش مــهم داشــتــه بــاشــنــد
پــیــامــبــر بــه جــایــگــاه بــه جــایــگــاه دخــتــر در خــانــواده اهمــیــت زیــادے مــے دهد و تــوصــیــه مــے
ڪــنــد بــه همــه مــســلــمــانــان اســت ڪــه دخــتــران خــود را گــرامــے بــداریــد
بــرخــے از خــانــم ها اعــتــراض مــے ڪــنــنــد ڪــه اســلــام مــا را مــحــدود ڪــرده اســت و در
صــورتــے ڪــه اســلــام بــه یــڪ خــانــم اجــازه ے فــعــالــیــت اجــتــمــاعــے در جــامــعــه داده اســت
ولــے بــا پــوشــش مــنــاســب ڪــه بــاعــث جــلــب تــوجــه نــا مــحــرم نــشــود
در فــڪــر فــرو رفــتــم چــرا تــا ایــن لــحــظــه فــڪــر مــے ڪــردم اســلــام ایــن قــدر دیــن ســخــت
گــیــرے اســت از حــجــاب خــیــلــے خــیــلــے بــدم مــے آمــد امــا وقــتــے بــا نــرگــس آشــنــا شــد
بــخــصــوص اتــفــاق آن شــب ڪــمــے نــظــرم تــغــیــیــر ڪــرد
در مــیــان ســخــنــرانــے حــاج آقــا یــڪ ســوال پــرســیــدم
حــاج آقــا : در خــدمــتــتــان هســتــم
نــویــســنــده : تمنا🌺
کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود ☘
@Dadther110
#قسمت_نهم
بعد از نیم ساعت در خانه به صدا آمد در را که باز کردم پدر و برادرم داخل خانه آمدند
بعد از شستن سر صورتشان لباس هایشان راعوض کردند به مادرم کمک کردند تا باقی مانده ی
کار ها را انجام دهند.
بعد از اینکه همه ی فامیل ها به خانه ی ما آمدند همگی دور کرسی نشستیم ، مادر بزرگم
باالی اتاق نشست.
همه با هم صحبت می کردند و احوال پرسی می کردند نگاهم به میوه های داخل ظرف
افتاد انار های قرمز درشت در کنارش نارنگی و سیب چقدر ساده و دل انگیز است.
در کاسه های گل دار پر از نخودچی و کشمش بود یه مشت برداشتم و با اشتها خوردم مزه
شور و شیرین آن را دوست داشتم.
مادربزگم شروع به صحبت کرد او از قصه ی ننه سرما و ورود او به زمستان می گفت که با
کوله باری از برف می آید در حالی که صورتش از برف پوشیده شده و لباس پشمی بزرگی به تن
کرده و در پشت سرش هو هوی باد سرد شنیده می شود...
مادربزرگم همین طور ادامه می داد ما هم با دقت به قصه گوش می کردیم این داستان ها
برای آماده شدن مان در سرمای زمستان شدید است.
ساعت از نیم شب گذشت خواب به چشم همه آمد خاله ها و دایی هایم خداحافظی کردند و
من مادرم رختخواب پهن کردیم و من غرق در قصه ننه سرما آماده ی خواب شدم چون فردا صبح
باید به مدرسه می رفتم
چشمانم را بازکردم نگاهم به شیشه ی مه گرفته ی اتاق افتاد افتاد بلند شدم دستی بر شیشه کشیدم
کمی مه شیشه را پاک کردم نگاهم به حیاط افتاد
،حیاط پر از برف شده بود فوری به حیاط دویدم صدای مادرم آمد که گفت: سرما میخوری
لباس بپوش! از اشتیاق زیاد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم شروع به برف بازی کردم غرق بازی شدیم
نویسنده تمنا🌺
کپی حرام🦋
@Roman_Sara☘
* 💞﷽💞
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱🤍#قسمت_نهم
🤍🌱 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم....
تاصدای حرکت کردن ماشین اومد نفس راحتی کشیدم.
اولین باری #نبود که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم.
یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه.
آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت:
_امروز رفتم پیش سهیل.
-خب؟
-خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره.
-چه سؤالایی؟
-اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و #رفتارت سؤالای زیادی براش به وجود
اومده.
-شما جواب سؤالاشو دادی؟
-بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه.
-شما بهش چی گفتی؟
-با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه.
منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم:
_واقعا محمدی؟
خنده ای کرد و گفت:
_#نگاهش آزاردهنده ست،یه کم هم پرروئه،یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد.
-اگه بهم علاقه مند شد چی؟
-خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن.
خجالت کشیدم.گفتم:
_ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه.
-من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه.
بالبخند گفتم:
_شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟حالا برای کی قرار گذاشتین؟
-خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟
-تاعصر کلاس دارم.
-حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ
-خداحافظ
صبح رفتم دانشگاه....
اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس.
هنوز استاد نیومده بود.خبری از حنانه نبود.
چند دقیقه بعد از من،امین رضاپور اومد کلاس.
تعجب کردم.نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.اومد جلوی من و گفت:
_خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟
-در مورد چی؟
-در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!..
تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم.
قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید.
نگاهی به امین انداختم،
خیلی ناراحت و عصبی شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست.
منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد و رفت روی صندلی نشست.
نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت دستشو زیرمیزش مشت کرده بود.
پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود.
استاد شمس شروع کرد به...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
.↯🌱↯.@dokhpkjbbvdsryj