♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_هفتم
چند دفعه کارهایی که می خواستم برای بسیج انجام دهم رو ، نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم
هر بار نتیجهٔ برعکس می داد
نقشه ای سرهم کردم که خودم را گم و گور کنم و کمتر در برنامه ها و دانشگاه آفتابی بشوم ، شاید از سرش بیفتد.
دلم لک می زد برا برنامه های «بوی بهشت »
راستش از همان جا پایم به بسیج باز شد . دوشنبه ها عصر ، یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارت عاشورا می گفت و اکثر بچه ها آن روز را روزه می گرفتند ..
بعد از نماز هم کنار شمسهٔ معراج افطار می کردیم.
پنیر که ثابت بود ، ولی هر هفته ضمیمه اش فرق می کرد :هندوانه ، سبزی یا خیار ، گاهی هم می شد یکی به دلش افتاد که آش نذری بدهد
قید دوتا از اردوها را هم زدم ..
یک کلام بودنش ترسناک بود به نظر می رسید..
حس می کردم مرغش یک پا دارد
می گفتم :«جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین!»
دراردوهـایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهـایی جایی برود، حـداقل سه نـفری
اصـرار داشت:((جمـعی و فقط با برنامه های کاروانن همـراه باشیـد!))
مـا از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنهـا باشد و خلوت کند یا احیانا دو نفر دوست دارند باهم بروند.
درآن موقع،باید جوری می پیچـاندیم ودرمی رفتیم.
چـند بار دراین در رفتن ها مچمان راگرفت...
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_هشتم
بعضی وقت ها
فـردا یا پس فردایش به واسطه ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید.
یکی از اخلاق های بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما زیرآبی می رفتیم، می دیدیم به!
آقا خودش آنجاست نمـونه اش حسینیه گردان تخریب دوکوهه...
رسیدیم پـادگـان دوکوهه.شنیدیم دانشجـویان دانشگاه امام صادق(ع)قـرار است بروند حسینیه گردان تخریب. این پیشنهـاد را مطرح کردیم.
یک پا ایستادکه: ((نه، چون دیر اومدیم وبچه ها خستهن ،بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) واجازه نداد.
گفت:((همه برن بخوابن!هرکی خسته نیست، می تونه بره حسینه حاج همت!))
بازهم حکمرانی!به عادت همیشگی، گوشم بدهکارش نبود
همراه دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع)شدم ورفتم. درکمـال ناباوری دیدم خودش آنجـاست!..
داخل اتوبوس،باروحانی کاروان جلو می نشستند.صنـدلی بقیه عوض می شد، امـا صندلی من نه!
از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دق دلم رو خالی کنم
کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجره اتوبوس انداختم بیرون
نمی دانم فهمید کار من بوده یا نه اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمد..
فقط می خواستم دلم خنک شود.
یک بار هم کوله اش را به عقب انداختم...
#رمان
#جهاد_تبیین
#دختران_چادری
#گرا
@dokhpkjbbvdsryj
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قسمت_هشتم
نــرگــس : بــلــه مــا یــڪ مــڪــان مــنــاســب بــراے نــشــســتــن انــتــخــاب مــے
ڪــنــیــم رســیــدے تــمــاس بــگــیــر
ویــشــڪــا :حــتــمــا
مــدتــے بــعــد بــه مــحــل قــرار رســیــدم بــعــد از پــارڪ مــاشــیــن وســایــل را
بــرداشــتــم دوبــاره بــا نــرگــس تــمــاس گــرفــتــم تــا همــدیــگــر بــبــیــنــم بــعــد از چــنــد
دقــیــقــه نــرگــس نــرگــس را دیــدم ســلــام و احــوال پــرســے ڪــردیــم
نــرگــس مــرا بــه دخــتــران پــایــگــاه مــعــرفــے ڪــرد دخــتــران هم بــســیــار گــرم
صــمــیــمــے بــا مــن احــوال پــرســے ڪــردنــد
نــرگــس : دخــتــران بــراے تــولــد امــام ڪــارت پــســتــال آمــاده ڪــردیــم مــے
خــواهیــم بــا ســلــیــقــه ے خــودتــان تــزئیــیــن ڪــنــیــد
یــڪــے از دخــتــران چــنــد شــاخــه گــل آورد و بــه نــرگــس داد نــرگــس ادامــه
داد: ســاقــه هاے گــل را ڪــوتــاه ڪــنــیــد و دورش را بــا ڪــاغــذ رنــگــے بــبــچــیــد
نــرگــس هم در ڪــنــار مــا نــشــســت و شــروع بــه ڪــشــیــدن قــلــب هاے
ڪــوچــڪ ڪــرد بــراے روے ڪــارت پــســتــال بــچــســبــانــیــم
تــا ظــهر مــشــغــول آمــاده ســازے هدیــه بــودیــم بــعــد از خــوانــدن نــمــاز ظــهر
و عــصــر ســفــره ے نــاهار را پــهن ڪــردیــم همــه مــشــغــول خــوردن غــذا شــدیــم در
حــالــے چــنــد تــا از دخــتــران شــوخــے مــے ڪــردنــد و همــه مــے خــنــدیــدیــم
بــعــد از نــاهار بــا نــرگــس صــحــبــت ڪــردم پــیــشــنــهاد ڪــرد ڪــه حــتــمــا
جــلــســات هفــتــگــے را شــرڪــت ڪــنــم در آن جــا مــے تــوانــم ســوالــاتــم را بــپــرســم
ڪــم ڪــم خــورشــیــد طــلــایــے رنــگــش بــه ســرخــے مــے گــرایــیــد و هوا در
حــال تــاریــڪ شــدن بــود بــا ڪــمــڪ دخــتــران وســایــل را جــمــع ڪــردیــم و بــه
ســمــت اتــوبــوس بــردیــم
دخــتــران ســوار اتــوبــوس شــدنــد مــن و نــرگــس در حــالــے همــدیــگــر در
آغــوش گــرفــتــه بــودیــمــ
نــرگــس : خــیــلــے روز خــوبــے بــود مــمــنــون ڪــه آمــدیــد ؟
ویــشــڪــا : از تــو مــمــنــون ڪــه مــرا بــا ایــن جــمــع آشــنــا ڪــردے
بــه ســمــت مــاشــیــن رفــتــم و خــوشــحــال از یــڪ روز خــوب در ڪــنــار این جمع بودم
نــویــســنــده : تمنا 🌺
کپی با اجازه نویسنده ☘
@Dadther110
#قسمت_هشتم
لباس های مرا عوض کردم و لباسی تازه به تن کردم مثل شب قبل همه شادی خودشان را با
شعر های محلی و دست زدن ابراز میکردند
بعد از ساعتی عروس داماد آمدند همه به کوچه رفتیم و از کوچه تا اتاق عروس داماد
همراهی کردیم تا در جایگاهمخصوص خود نشستند
جشن شادی تا پاسی از شب ادامه پیداکرد0
بعد از آن داماد به پشت بام می رود با با پرتاب میوه های پائیزی به سمت پائین
مراسم را تمام کند
این یک رسم است که مردم از دست داماد میوه می گیرند
بعد از این که عروسو داماد به خانه ی جدیدشان رفتند ما هم به خانه برگشتیم
تازه از مدرسه به خانه آمده بودم هنوز زمان زیادی نگذشته بود تا فرصت کنم لباس هایم
را عوض کنم با هیجان داشتم به مراسم فردا شب فکر می کردم.
خب این مراسم فقط سالی یکبار اتفاق می افتد و باید سعی کنم همه چیز را آماده بگذارم
داخل اتاق رفتم وسایل را کمی جابجا کردم.
کرسی را به سمت وسط اتاق بردم تا جایش تغییر کند چند پارچه ی رنگی از داخل کمد
برداشتم و روی کرسی انداختم ، داخل انباری رفتم چراغ نفتی قدیمی را از روی طاقچه برداشتم
و دورنش را پر از نفت کردم و روی کرسی قرار دادم از داخل ویترین شیشه ای ظرف بزرگی را
برای میوه برداشتم تقریبا همان اندازه ی ظرف کناری بود فقط کمی بزرگتر
تا عصر مشغول کارهای خانه بودم نزدیک غروب رفتم مغازه پایین 5چند کیلو تخمه آفتاب
گردان خریدم و به سمت خانه برگشتم
نزدیک خانه که رسیدم دوستم زهرا را دیدم سالم کردم و از مراسم شب برایش گفتم
زهرا هم گفتم ظرف های آجیل را آماده کرده و فقط روشن کردن آتش زیر کرسی مانده
است.
بعد خدا حافظی از زهرا داخل اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم تا آماده شوم می
دانستم بعد از نماز مغرب و عشا فامیل هایمان می آیند مادربزرگم که زودتر از همه می آید
منظور سراشیبی که از در خانه تا مغازه هست
نویسنده : تمنا🌺
کپی حرام 🦋
@Roman_Sara☘
* 💞﷽💞
🌱🤍 #قسمت_هشتم
🤍🌱 #هرچی_تو_بخوای
⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃
نگاهش نمیکردم. گفتم:
_بله.
-میشه لطف کنید صداشون کنید؟
-الان صداشون میکنم.
رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره.
حانیه دوستم بود.
گفته بود داداش مجرد نداره.دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون.
چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_خونه میری؟
-آره
-صبرکن با امیــــــن میرسونیمت.
-نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ.
-نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت.
از لحنش خنده م گرفت.
بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم:
_میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟
لبخندی زد و گفت:
_بیا و خوبی کن.
بعد رو به پسری که کنارش بود گفت:
_ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟
پسر گفت:
_تا شما بیاین من میام جلوی در.
بعد رفت.به حانیه گفتم:
_نگفته بودی؟خبریه؟
-آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم.
سوار ماشین شدیم....
حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد.
مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت:
_ایشون هم 🌷امین رضاپور🌷 داداشمونه.
خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت.
حانیه گفت:
_راست میگم به جون خودش.امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من.
گیج شده بودم.
سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم.
تو دلم گفتم خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی.
تو فکر بودم که حانیه گفت:
_زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟!
بعد خندید.
من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم.
من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم.
حانیه گفت:
_برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله.
سؤالی نگاهش کردم.
لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم.
حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت:
_لازم به تشکر نیست،وظیفه شه.
اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم....
قلبم تند میزد.
تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط.
پشت در...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
.↯🌱↯. @dokhpkjbbvdsryj