♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قصهدلبری
#قسمت_هفدهم
گفتم:((خیلی!))
خودم را راحت کردم و گفتم:(( که نمی توانم بگویم چقدر))
زیرکی به خرج داد و گفت:((اگه اقا به شما بگوید مرا بکشید ، میکشید؟!))
گفتم:((اگه آقا بگن ، بله میکشمتون ..))
نتوانست جلوی خنده اش بگیرد
او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد درباره آینده شغلی اش حرف زد.
گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس
روی گزینه های بعدی فکر کرده بود: طلبگی یا معلمی.
هنوز دانشجوبود.
خندید وگفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته وفعلا توقیف شده است
پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم:
امیرحسین،امیرعباس،زینب،زهرا.))
انگارکتری آبجوش ریختند روی سرم ..
کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!))
یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد.
یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد،تمامی نداشت.
باهمان هدیه ها جادویم کرد: تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.تیر خلاص را زد.صدایش را پایین ترآورد وگفت:((دوتا نامه نوشتم براتون :یکی توی حرم امام رضا(ع)،یکی هم، کنار شهدای گمنام بهشت زهرا!))
#رمان
#گرا
#دختران_چادری
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#قسمت_هفدهم
بــیــرون آمــده روســرے را مــرتــب ڪــردم و در فــڪــر فــرو رفــتــم بــعــد از بــیــســت
دقــیــقــه در ایــســتــگــاه پــیــاده شــدم و ســوار اتــوبــوس دیــگــرے شــدم تــا بــه پــایــگــاه
بــروم
اتــوبــوس دوم خــیــلــے شــلــوغ بــود ڪــنــار درب اتــوبــوس ایــســتــاده بــودم و بــا دســت
راســت مــیــلــه ے ڪــنــار در را گــرفــتــم
گــوشــیــم زنــگ خــورد نــرگــس پــشــت خــط بــود
نــرگــس : ســلــام عــزیــزم ڪــجــایــے
ســلــام نــرگــس جــون شــرمــنــده ڪــلــاس هاے دانــشــگــاه طــول ڪــشــیــد تــا ده دقــیــقــه
دیــگــر پــایــگــاه مــیــرســم
نــرگــس بــاشــه عــزیــزم انــشــاءالــلــه
تــمــاس را قــطــع ڪــردم دســتــانــم عــرق ڪــرده بــود و در وجــودم گــرمــاے زیــادے
احــســاس مــے ڪــردم در دلــم آشــوب بــود چــون نــمــے دانــســتــم بــایــد چــه ســولــاتــے
را از حــاج آقــا بــپــرســم
اتــوبــوس در ایــســتــگــاه تــوقــف ڪــرد پــیــاده شــدم از ایــســتــگــاه تــا پــایــگــاه
مــســافــت زیــادے نــبــود وارد پــایــگــاه شــدم بــرخــلــاف هفــتــه ے پــیــش پــایــگــاه
خــلــوت بــود و بــرنــامــه شــروع نــشــده بــود نــرگــس جــلــو آمــد
نــرگــس : ســلــام عــزیــزم
ویــشــڪــا : ســلــام نــرگــس جــون بــبــخــشــیــد دیــر شــد
بــه ســمــت ســالــن رفــتــم بــه حــاج آقــا ســلــام ڪــردم بــعــد از دریــافــت جــواب ســلــام
روبــروے حــاج آقــا نــســشــتــم
حــاج آقــا در خــدمــتــتــان هســتــم
ویــشــڪــا : مــاجــرا از جــایــے شــروع مــے شــود یــڪ شــب مــن بــا خــانــواده بــحــث
داشــتــم ڪــه نــمــے خــواهم در مــهمــانــے شــرڪــت ڪــنــم و از خــانــه بــیــرون رفــتــم
و درگــیــر مــزاحــمــت خــیــابــانــے شــدم بــعــد همــســر نــرگــس بــا آن دو نــفــر
بــرخــورد ڪــردنــد و مــن بــا نــرگــس آشــنــا شــدم بــه تــدریــج طــرز پــوشــش تــغــیــبــر
ڪــرد و بــاعــث اعــتــراض خــانــواده و دوســتــان شــد امــا خــودم احــســاس آرامــش
بــیــشــتــرے دارم امــا دوســت دارم دلــایــل بــیــشــتــرے در مــورد حــجــاب بــدانــم
حــاج آقــا بــا دقــت بــه صــحــبــت هاے مــن گــوش داد
حــاج آقــا در ایــن جــا چــنــد دلــیــل مــطــرح مــے شــود
ســلــامــت جــســمــے-1
دلــیــل بــیــشــتــر بــیــمــارے هاے جــســمــے بــخــاطــر وجــود اضــطــراب اســت در
زمــیــنــه حــجــاب اضــطــراب نــاشــے در پــوشــش و عــدم آرامــش ڪــافــے ســبــب مـے
شــود
نویسنده : تمنا🌺
کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود ☘
#قسمت_هفدهم
هوای اردیبهشت بسیار دلپذیر شده بود گل های رنگارنگ در دشت خود نمایی می کردند ، حال و
هوای روستا حسابی عوض شده بود زمزمه ی اهل روستا کاروان کربال ای بود که عده ای از اهالی
مسافر آن بودند
مادرم بر عکس هر سال حال و هوای دیگری داشت او هم دلش می خواست همراه با کاروان
راهی کربال شود
چند روز بعد از زمزمه ی کربال دایی به خانه ی ما آمد و گفت من و مریم داریم میرویم کربال تو هم
که خیلی دوست داری به کربال بروی موقعیت خوبی برای رفتن است میتوانی با ما بیایی.
مادرم در فکر فرو رفت چند روزی بود که می خواست ماجرا را به پدرم بگوید شب که پدرم از
دشت برگشت مادرم موضوع را با پدرم در میان گذاشت ، پدرم فکری کرد
گفت اگر پول قالی که مش رحمت به شهر برده بفروشد ،به دستمان برسد می
توانی بروی.
طولی نکشید که مش رحمت از شهر برگشت و پول قالی را آورد مادرم سریع برای ثبت نام رفت
تا او هم در قافله ی زائران امام حسین قرار گیرد روز های انتظار اشک از صورت مادرم پنهان نمی
شد کوچه های روستا حال و هوای دیگری داشت.
روز حرکت چند نفر از مرد های جوان سوار بر موتور ها با در دست گرفتن پرچم سبزی چاووشی
می کردند ، همه ی مردم روستا جمع شدند بعضی از خانم ها سینی کوچکی را به دست گرفته
بودند که درونش را با پارچه ی قرمز رنگی تزئین کرده بودند و رویش را گلدان قرار داده بودند
یک نفر هم اسپند دود می کرد همه سالم و صلوات می فرستادند تا زائران به سلامت باز گردنند
وقتی مادرم می خواست سوار اتوبوس شود مرا محکم در آغوش گرفت گفت مواظب خودت باش
من که بغض گلویم را می فشرد نمی توانستم صحبت کنم با عالمت سر خدا حافظی کردم و گفتم
مادر جان بیادم باش!
وقتی مادرم رفت احساس سنگینی در قلبم می کردم من هم خیلی دوست داشتم با او بروم اما
قسمت من نشد.
نویسنده :تمنا🌺
کپی حرام 🦋
@Roman_Sara☘