🤍#بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتنهم
+دوست و این جور چیزا چی داری؟
_منظورتون رو متوجه نمیشم عزیزم
+منظورم دوست پس..
میان حرفش میپرم آنقدر عصبی میشوم که صورتم کمی سرخ میشود
اخم غلیظی جای لبخندم را میگیرد
_این حرفا یعنی چی خجالت نمیکشی
دختر هم اخم کوچکی میکند و پوزخند ریزی تحویلم میدهد
+آره باید از اولشم میفهمیدم شما اُمل ها اینطور نیستید.
بی توجه به حرف او صندلی ام را کمی فاصله میدهم موبایلم را از داخل کیفم بیرون میکشم
کاش این دختر و امثال آنها میفهمیدن ارزش یک زن بیشتر از این حرفاست که خودشان را
قربانی این عشق های بی ثمر کنند!
احساس میکنم چیزی به سمتم پرتاب شده دستم را روی سرم می گذارم و با دیدن قهقه های آن دختر اخم میکنم
+وای خدا
دستش را از روی دلش برمی دارد و در گوش دختری که کنارش نشسته چیزی زمزمه میکند
وهردو شروع
به خندیدن میکنند
در دلم صلوات میفرستم تا آرام شوم نفس عمیقی سر میدهم
در کلاس باز میشود و یک مرد هیکلی و میان سال وارد کلاس میشود
+سلام به همگی من مظفری هستم استادتون مشکلی براش پیش اومده بود امروز نتونستن بیان بنده به جای ایشون امروز تدریس میکنم
مرد با تجربه ای به نظر میرسید رفتار خوب و گرمش هم به دل می نشست
بعد از کلاس دانشگاه را ترک میکنم
چند قدمی بیشتر برنداشته ام که صدای شخصی مانع رفتنم میشود
پشت سرم را نگاه میکنم که با هیکل مردانه ی آشنایی مواجه میشوم
سرم را بلند می کنم
چهره ی احسان روبه رویم ظاهر میشود نگاهم را از چهره ی پر از تنفر احسان میگیرم و به زمین میدوزم
_چکار داری؟
پوزخندی میزند
+قبلا سلام کردن بلد بودی!
_صلاح نمیبینم به یکی مثل تو سلام کنم
+زبونت زیادی دراز شده
_کارتو بگو باید برم
+بیا سوارشو
به ماشین تیره رنگش که کنار خیابان پارک شده اشاره میکند
قبل از اینکه حرف بزنم شخصی جای من جواب احسان را میدهد
+واس چی باید سوار ماشین یه عوضی مثل تو بشه؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی