🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتپنجم
مامان:راستی ریحانه
_جانم؟
+عمت زنگ زده بود فکر کنمکارت داشت
با تعجب داد میزنم
_عمه سیما..!؟
برای اینکه جلوی مبینا ضایع نشوم لحنم را آرام تر میکنم و خودم را خونسرد نشان میدهم
_باشه بعدا بهشون زنگ میزنم
مبینا چپ چپ نگاهم میکند و من نگاهم را از او می دزدم
مبینا از روی مبل بلند میشود روسری و چادرش را از روی چوب لباسی برمی دارد
+من دیگه برم ببخشید اگه مزاحم شدم
با لب و لوچه ی آویزانم بدرقه اش میکنم
_مامان من میرم بخوابم
+شام نخوردی که!
_گشنم نیس
به سمت اتاقم پاتند میکنم در اتاق را به سرعت باز میکنم
موبایلم را از روی میز برمی دارم و خودم را روی تختم پرتاب میکنم
صفحه موبایل را در برابر صورتم میگیرم
4پیام از شماره های متفاوت!
پیام ها را به سرعت میخوانم اما یکی از آن نوشته ها دلم را می لرزاند:
تاوان پس میدی بالاخره فکر نکن به همین راحتیا دست از سرت برمی دارم نه
عذابت میدم جوری که هر روز آرزوی مرگ کنی
اون جوجه پلیسم جوری ادب میکنم نفهمه از کجا خورده
منتظرم باش!
بلافاصله پیام بعدی را باز میکنم با دیدن اسم مهدی لبخندی روی لبم جای میگیرد
سلام ریحانه خانم خواستم بگم خیلی ممنونم ازتون بابت امروز
اگر امکان داره یه روز قرار بزاریم برای آشنایی بیشتر خانواده هامون
پیام مربوط به دوساعت پیش بود
سلام خوبین؟نمی دونم باید به مادرم اطلاع بدم.
بعد از چند دقیقه صدای پیامک موبایل بلند میشود
هرچه زودتر بگید بهتره!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی