🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصددوم
_یادته اون موقع که بچه بودیم هروقت میخوردم زمین تو بلندم میکردی گریه که میکردم تمام تلاشتو میکردی تا منو بخندونی؟!
با بغض ادامه میدهم
_همیشه هم موفق میشدی!
سکوت کرده از او بعید بود که چیزی نگوید و یا پوزخند نزند.
این بار من را مسخره نکرد یا طعنه نزد فقط سکوت اختیار کرد و هیچ نگفت!
_امیدوارم به خودت بیای و بفهمی احسان خیلی بهتر از شخصیت شهابه
+صدبار بهت گفتم بازم میگم اینا به تو ربطی نداره میفهمی یا با یه زبون دیگه بگم
صدای با ناز و عشوه ی دختری از پشت سر احسان بلند میشود
+ عزیزم، کجا موندی پس؟
پوزخند میزنم او چقدر نقاب داشت!
روبه احسان میکنم
_برو دیرت نشه!
با حرص به من خیره شده دستش را مشت میکند
چشمانم را میبندم که مشتش را کنار صورتم روی دیوار مینشاند
از احسان دور میشوم اما او هنوز همان جا کنار درخت ایستاده و به رفتن من چشم دوخته است
سرم را برمیگردانم و به سمت دانشگاه پاتند میکنم
تماس نرگس را وصل میکنم که صدای جیغ و فریادش در گوشم میپیچد
+ دو ساعته جلو دانشگاه منتظریم مگه قرار نشد با داداشم برید خرید؟
راستی چرا نیومدی سر کلاس به مامانت زنگ زدم میگه خونه نیستی کجایی تو
_آروم باش نفس بکش دختر
+جواب سوال منو بده من ارومم
_ببخشید یه جا گیر کرده بودم نتونستم بیام دانشگاه تو راهم الان میام
+بگو کجایی با داداش بیایم سراغت
_زحمتتون میشه
+ببین وقتمو نگیر فقط آدرسو بگو!
_پیامک میکنم واست
آدرس را برای نرگس تایپ میکنم
فکر های زیادی به سرم هجوم می آورند اما سعی میکنم آرامش ام را حفظ بکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی