eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
12.2هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 بوسه ای روی گونه ی مادرم مینشانم مطمئن بودم که یک کلمه دیگر درمورد مهدی صبحت بکند گریه میکنم اما خوشبختانه دیگر حرفی از مهدی و ماجرای دیروز زده نشد! درحالی که میز را جمع میکردم پاسخ مادرم را میدهم _جانم +مگه امروز دانشگاه نداری؟ _چرا +پس چرا نرفتی؟ _امروز حوصله نداشتم مامان یک تای ابرویش را بالا میاندازد +یعنی چی؟ _یکم بی حالم +نکنه مریض شدی؟ چشمانم را گشاد میکنم _نه نه سکوت میکند که پاورچین پاورچین به سمت اتاقم میروم موبایلم را برمیدارم و شماره ی مهدی را میگیرم _اه جواب بده دیگه لعنتی! تماس با او بی فایده بود و جواب نمیداد با لب و لوچه ی آویزان روی تخت مینشینم و نگاهم را به دیوار روبه روی ام میدوزم در افکارم غرق میشوم که صدای زنگ موبایل بلند میشود مانند برق زده ها از جا میپرم اما با دیدن اسم پروانه یکی از هم دانشگاهی های من بی حوصله جواب میدهم _الو +سلام خوبی؟ _سلام ممنون +ریحانه شناختی؟پروانه ام _آره عزیزم کار داشتی؟ کمی مِن و مِن میکند و بعد ادامه میدهد +راستش میخواستم بگم که امشب یه مهمونی داریم میخواستم ببینم که توهم میای؟ _مهمونی؟مناسبتش چیه؟ صدای نفس های متعددش را میشنوم +خب امشب تولدمه. با خوشحالی می گویم _مبارکه ببخشید من نمی دونستم باشه پس میام +شب منتظریم جمله ی آخر پروانه برایم عجیب بود مگر چند نفر منتظر من بودند؟ با صدای نسبتا بلندی مادرم را صدا میزنم _مامان،مامان +چیه؟ لبخندی به پهنای صورتم میزنم _،امشب تولد دوستمه پروانه میتونم برم؟ لبخندی به صورتم میپاشد و با لحن گرمی پاسخ میدهد +برو فقط زیاد نمونی زود برگرد _چشم از خوشحالی جیغ میکشم و با عجله برای خریدن کادوی تولد آماده میشوم 💞💞 جلوی در میاستم دکمه آیفون را مضطرب میفشارم که صدای دختر جوانی در گوشم میپیچد +کیه؟ _دوست پروانه ام در با صدای تیکی باز میشود فضای عجیبی بود بیشتر به یک پارتی میخورد تا مهمانی تولد با صدای پروانه رشته افکارم پاره میشود‌‌..
🤍'جانم‌میرود'🤍 ــ چطور میتونم دیگه شهاب رو نبینم؟!! قطره اشکی ناخواسته از چشمانش چکید. و بر روی صورت شهاب افتاد. چشمان شهاب آرام باز شدند و به چشمان مهیا خیره شد. آرام گفت: ــ چرا گریه میکنی؟! اشک بعدی روی گونه اش سرازیر شد. شهاب دستش را بالا آورد و اشک هایش را پاک کرد. ــ به مرضیه فکر میکردم! ــ به چیه مرضیه خانم فکر میکردی؟! با بغض گفت: ــ که الان چطور میتونه با جای خالی همسرش کنار بیاد. شهاب با اخم گفت: ــ اولا بغض نکن! دوما امیر علی خیلی وقته دست داعش بوده، همسرش کنار اومده بود با نبودش. ــ نه شهاب! الان فرق میکنه! اونموقع ذره ای امید داشت؛ که همسرش برگرده. اما الان... همسرش زیر خاکه و دیگه کنارش نیست. شهاب لبخند خسته ای زد. _ ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.. و فکر نکنید شهدا مرده اند بلکه زنده اند و نزد خدایشان روزی میگیرند. دل مهیا آرام گرفت. جواب لبخند شهاب را با لبخند داد. تردید داشت برای گفتن حرفش؛ اما باید آن را میگفت. به چشمان بسته شهاب، نگاهی انداخت و گفت ــ شهاب! ـ تو امروز نمیزاری من بخوابم. بیا برو خونتون خانم... مهیا موهایش را محکم کشید. ــ ای خانم! موهام رو کندی! ــ خوب کردم سکوت بین هردو برقرار شد. مهیا نفس عمیقی کشید و دوباره شهاب را صدا کرد. ــ شهاب! اینبار شهاب با لحن دلنشینی، که لرز بردل مهیا انداخت؛ گفت: ــ جان شهاب؟! مهیا جلوی ریختن اشک هایش را گرفت. ــ چند روز دیگه مونده تا اعزام به سوریه؟! شهاب نگاهی به چشمان پر ازشک مهیا انداخت. ــ مگه من نگفتم، دیگه بحثش رو نکن. من بهت گفتم دیگه نمیرم. پس چرا الان چشمات اشک میریزند ؟! ــ برو... آنقدر آرام گفت که شهاب شک کرد، به چیزی که شنید. ــ چی گفتی؟! مهیا با بغض و صدای لرزان گفت: ــ برو سوریه! من نمیتونم جلوت رو بگیرم. شهاب سر جایش نشست. ــ مهیا حالت خوبه؟! لازم نیست به خاطر من این حرف رو بزنی... مهیا اشک هایش را پاک کرد. ــ به خاطر خودم گفتم! برو سوریه... ــ مهیا باور کنم؟!ــ آره! ببخشید که از اولش قبول نکردم. شانه های هردو از گریه میلرزید. ــ ولی قول بده زود برگردی! شهاب سری به علامت تایید تکان داد. ــ قول بده شهید نشی! شهاب خندید. ــ چرا فک میکنی من شهید میشیم دختر؟! مهیا به چشمان پر از اشک و لبخند شهاب، نگاهی انداخت. ــ اینقدر خوبی که حس میکنم زود از پیش من میری! ــ برمیگردم مطمئن باش... ـــ برو اونور بچه، تو دست و پا نباش! مهیا اخمی به شهاب کرد؛ که شهاب بلند خندید. مهیا به طرف آشپزخانه رفت، تا شربتی برایشان درست کند. وقتی همه خبردار شده بودند که مهیا قبول کرده، که شهاب به سوریه برود؛ از تعجب چند لحظه ای بدون عکس العمل مانده بودند. مهیا هم الان خوشحال بود. وقتی برق نگاه شهاب را میدید، از تصمیمش مطمئن تر میشد. دو روز مانده بود، به رفتن شهاب؛ که امروز از صبح آمده بود و گفت که باید اتاق مهیا عوض شود و مهیا هرچقدر غر زده بود؛ شهاب قبول نکرده بود. مهیا سریع شربت را در دو لیوان ریخت ودر سینی گذاشت و به سمت اتاق رفت. ــ بفرما! شهاب میز تحریر مهیا را سرجایش گذاشت و به سمت مهیا آمد. ــ آی دستت درد نکنه... لیوان را سر کشید و خودش را روی تخت مهیا پرت کرد. ــ اِ شهاب... ــ چته؟! خب خستم! نویسنده:سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری