🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدپنج
قبل از ورودمان به مسجد روبه نرگس و ریحانه میکنم
_وضو دارید؟
ریحانه سر تکان میدهد اما نرگس سرش را به دو طرفین تکان میدهد
نرگس:تا شما برید داخل مسجد نماز بخونید من میرم وضو بگیرم
از ما دور میشود ریحانه سرش مانند همیشه پایین است و سکوت کرده
وارد مسجد میشویم ریحانه چادرش را با یکی از چادر رنگی های مسجد تعویض میکند
نزدیک من میشود،پشت سر من میاستد!
هردو سجاده هایمان را روی زمین پهن میکنیم ریحانه به من اقتدا میکند و نماز را شروع میکنیم
شیرین ترین نماز دونفره ای بود که آن روز با ریحانه خواندم
ریحانه با حسرت به صفحه موبایلش زل زده روی مبل کنارش مینشینم هنوز متوجه حضور من نشده
به صفحه موبایلش که دقت میکنم متوجه ی عکس های خانوادگی آنها میشوم
لبخند روی لبانم میماستد
_ناراحتی؟
سرش را بالا میاورد و با دیدن من دستش را جلوی دهانش میگذارد
_چرا انقدر ترسویی تو؟
با اعتراض می گوید
+من ترسو ام یا شما منو می ترسونی؟
_گزینه ی هیچکدام نداریم
+بی مزه..
_نگفتی ناراحتی؟
لب و لوچه اش آویزان میشود چشمانش را میمالد و موبایلش را کنار میگذارد
+خسته ام ..خیلی خستم دلم میخواد سبک بشم
_حلالم کن
متعجب میپرسد
+چی؟؟چرا..
_مقصر من بودم اگه اون روز حواسم بهت بود اونطوری نمیشد
میان حرفم میپرد با عصبانیت به من زل زده
+هیچ وقت دیگه این حرفو نزن
با بغض می گوید
+من بدون تو میمیرم مهدی..!
اشک در چشمانش جمع میشود
دستانش را محکم در بر میگیرم و در چشمان خیسش نگاه میکنم
_ریحانه من پیشتم
دستش را رها میکنم و موبایلم را در دستانم میگیرم
_صبر کن زنگ بزنم به مامان بیاد اینجا
موبایل را از دستم میگیرد
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی