🤍#بھـٰاࢪعـٰاشقۍ🤍
#پارتپنجاهچهارم
روی یکی از صندلی ها منتظر مینشینم بی حوصله به عقربه های ساعت روی دیوار می اندازم
صدای تیک تاک ساعت عصبی ام میکند کمی جا به جا میشوم تا اینکه صدایم میزنند
+آقای بزرگ نیا بفرمایید داخل اتاق
به سمت در سیاه رنگی میروم چند تقه به نشانه احترام به در میزنم و وارد میشوم
باز هم همان سروانی بود که خودش را معرفی کرد
روی صندلی روبه روی سروان مینشینم
+خب آقای بزرگ نیا لطفا ماجرا رو کامل برای بنده توضیح بدین
_چیز خاصی نبود من موقع رانندگی خانمی رو درحال جیغ و فریاد دیدم فهمیدم کیف ایشون رو دزدیدند و دزد رو تعقیب کردم و بعدش هم که به پلیس زنگ زدم.
سروان با نگاه نافذ و دقیقی روی من زوم میکند
+موقعیت سختیه هرکسی اینکارو نمیکنه
_ نمی تونستم اون خانم رو اونطوری توی اون وضع رها کنم
سروان با رضایت نگاهم میکند
+خیلی از شما ممنونم میتونید تشریفتون رو ببرید!
_مچکرم
قبل از اینکه از آگاهی خارج بشوم موبایلم را تحویل میگیرم
به تماس ها نگاهی می اندازم و با دیدن تماس های پشت سرهم مادرم و نرگس پوفی میکشم
با مادرمتماس میگیرم
_سلام مامان
+سلام مادر کجایی چرا جواب نمیدی میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟
از نگرانی های بی مورد مادرم لبخندی روی لبانم نقش میبندد
_ببخشید کلانتری بودم
با هراس می پرسد
+چی کلانتری برای چی؟
_نترس چیزی نشده مامان برات توضیح میدم
تماس را قطع میکنم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی