eitaa logo
🍃•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی•🍃
2هزار دنبال‌کننده
23.7هزار عکس
12.2هزار ویدیو
155 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال💫: @Amamzmanaj ادمین تبادلامون💬: @Sadatnory تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
دلی : زن عمو رو از اتاق بیرون اوردن که امیر از جاش پاشد.. بلند شدم و خیره به تخت زن عمو دستم رو روشونه امیر گذاشتم و کمی فشار دادم که یعنی پشتت به من گرم باشه.. امیر رفت دنبال کارای ترخیص زن عمو و منم زنگ زدم به مامان و اطلاع دادم زن عمو تصادف کرده و داره مرخص میشه.. زن عمو بلاخره اومد خونه و خیال ما راحت!! توآشپزخونه مشغول پختن سوپ بودم که با حلقه شدن دستی دور کمرم ترسیده به عقب برگشتم که پیشونیم داغ شد و من غرق شدم تو آغوش مَحرَمم..!! با صدای امیر علی به خودمون اومدیم و از هم با خجالت جداشدیم. امیر علی : آشپزخونه جای این کارا نیست!! امیر حافظ بیا برو داروهای مامانو از داروخونه بخر من کار دارم!! با خجالت سرمو تو سینه امیر قایم کردم و گفتم دیدی چیشد؟ داداشت مارو دید!! امیر : خب فدا سرت نامزدیم دیگه امیر برو تا صدات نکرده دیگه امیر: چشم خانمم :)
●سهم من از تو 🦋🪴 _بیا بشین ببینم این مدت که نبودم چیا شده ؟ + محمد ... _ محمد چه غلطی کرده باز ؟ + امیر بود ... _ منظورت رفیقه منه ؟ + اره . _ خب ؟ + اومده بود خواستگاریم .. تنها کسی بود که معیار های منو داشت ... _ خب ؟ چی شد ؟ + قرار شد بریم اتاق حرف بزنیم که یهو زنگ در رو زدن و مامان گفت که در رو باز میکنه در رو باز کرد محمد اومد داخل و با امیر شروع به کتک کاری کردن ... _ چه غلطی کرد ؟ مراسم خاستگاری خواهر منو بهم زد ؟ + ماهان یه خواهش ازت بکنم ... _ اره حتما + یه سراغ از امیر بگیر درسته کارم زشته ولی ... _ بله اون ک صد در صد اما چیکار کنم یه ماهور که بیشتر ندارم ! + قربونت برم منننن . _ اه اه اه بسه بابا . + ایشش مامان : پاشید بیاید شااام . + چشم مامانیی . فورا از اتاق خارج شدم و به سمت اشپز خانه دویدم . پریدم و مامانمو بغل کردم دست شما درد نکنه فداتشمم ! مامان : چیشده تو که تا یه ساعت پیش حوصله نداشتی تکون بخوری ؟ + اون چند دقیقه پیش بود الان حالم خوبه . مامان : خدا به خیر بگذرونه + وااا مامان : باشه حالا بیا خورشا رو ببر ! + چشم قربونت برم مامان : راستی ‌.... 🌱 نویسنده : ساره قدیمی 🦋 کپی : با ذکر یک صلوات برای ظهور آقا امام زمان ✨
اینم از امیدوارم خوشتون اومده باشه !🙂
💗رمان ناحله💗 انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم برا همین  از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم . مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم.... ___ معلم زیست با اخم  اومد سمتم و رو به من کرد و گفت _نگاه کن تو همیشه آخری... همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گفت _چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخوان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان‌. با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون یه دربست گرفتم تا دم خونه خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره ی کثیف ماشین شدم. یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی  نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره اخه الان وقت بارون باریدنه؟ منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی! خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که  چشام به چراغ قرمز خورد دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد . دوستشم کنارش بود خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست  مشغول بستن بنر  بود دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته... تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود سعی کردم بفهمم چی دارن میگن با خنده داد میزد و میگفت _از بنر نصب کردن بدم میاد از بالا داربست رفتن بدم میاد محمد میدونه  من چقدر، از بلندی بدم میاد اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن ! چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه (ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)  زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم) سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون  شد فکرم مشغول شده بود نفهمیدم کی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!! دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بهش که اروم  گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست؟ بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم  تا بخوام کلید رو تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم