●سهم من از تو 🦋🪴
#پارت_چهاردهم
ماهان : فورا به سمت کافه حرکت کردم ...
امیر : حالم غیر قابل توصیف بود نمیدانستم چرا و چگونه دلش آمد که مرا فراموش کند و به شخص دیگری دل ببندد
ماهان : با عصبانیت وارد کافه شدم به سمتش رفتم و محکم دستانم را روی میز کوباندم و به سمتش رفتم و محکم به گوشه سینه اش کوباندم و گفتم ..
ماهان : واقعا واست متاسفم
نمیفهممت چطوری تونستی این کار رو با ماهر بکنی ؟
میدونستی این چند وقت انقد حالش بد بود که به زور بهش غذا میدادیم ؟
میدونستی ماهور این چند وقت نه خواب داشت نه خوراک ؟
میدونستی ماهور به خاطر تو از درس و دانشگاش زد ؟
امیر : نمیدونستم باید از این شدت علاقه خوشحال بشم یا نه ؟
درست در همین لحظه بود که فریاد کشیدم ...
امیر : ماهور ازدواج کرده ؟
ماهان : نه کی گفته که ازدواج کرده ؟
امیر : بلند خندیدم و کوله ی ماهور را که جا گزاشته بود را برداشتم و از کافه خارج شدم
سوار ماشینم شدم و با سرعت به سمت جاده اصلی راه افتادم ...
ماهور : ماشین رو نگه داشتم برگشتم که گوشیم رو در بیارم و به ماهان زنگ بزنم که اگه امیر بهش زنگ زد نره پیشش که دیدم کوله ام نیست به یاد اوردم که در کافه جا گزاشتم ..
ماهور : وای حلما کوله ام جا موند
فرمان را برگرداندم و به سمت خیابان اصلی حرکت کردم ...
اخر جاده بود که ناگهان ماشینی جلو ام پیچید و از ماشین پیاده شد ...
امیر بود ...
ماهور : از ماشین پیاده شدم به سمتش رفتم و
معلومه چیکار میکنی ؟
نزدیک بود تصادف کنیم ...
امیر : خندیدم و گفتم ..
ممنونم که ازدواج نکردی ..
ماهور : محو چشمانش شدم ...
چی ؟
امیر : .....
#پایان_پارت_چهاردهم🌱
نویسنده : ساره قدیمی 🦋
کپی : با ذکر یک صلوات برای ظهور آقا امام زمان ✨
💗رمان ناحله💗
#پارت_چهاردهم
اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده،
هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود که از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده .
صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت.
یه خورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد .
اروم قدم برداشتم و رفتم سمتشون
صدای محمد بود:
این دختر اینجا چی کار می کنه؟
نبودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!!
از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟
پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد
+چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !!
شاید مثل بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مار رو هم یهویی دید !!
بگذار بریم ببینیم واسه چی اومده
بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟
خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم که!
محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنی ؟
یه خورده مکث کرد و دوباره ادامه داد
+پناه میبرم به خدا از دستِ شیطان و قضاوت!
اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره.
من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!!
الان دیگه جایی ایستاده بودم که قیافه هاشونو میدیدم
نبضم تند میزد
محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه
محسن بوسش کرد و خندید.
چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجع به
من حرف میزدن ؟
واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس .
محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو!
محسن فقط خندید
دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم
محسن پشتش ب من بود.
محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد .
از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین.
جلوتر که رفتم محسنم منو دید .
سلام کردم.
محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد .
نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود که هر وقت دیدمش سرش پایین بود
با دلخوری و بغض گفتم:
مطمئن باشید عاشق ریختتون نشدم.
ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!!
مات و مبهوت مونده بودن
تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو می کردم کنترلش کنم
بغضم شکست و گریه ام گرفت...
#ناحله
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج