♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
#دلدادگی_شیطان #پارت_سوم رسیدیم بستنی فروشی.. پشت میز همیشگی نشستم و امیر رفت سفارش بده.. به تابل
#دلدادگی_شیطان
#پارت_چهارم
امیر :
سوار ماشین شدم و سریع حرکت کردم به سمت بیمارستان و فقط در جواب دلی که میپرسید چیشده گفتم مامانو بردن بیمارستان ..
تو دلم صلوات میفرستادم و دعا میکردم چیزی نباشه..
از دور تابلوی بیمارستان و دیدم و بیشتر گاز دادم
پیچیدم تو پارکینگ و پارک کردم دلی هم پیاده شد و جفتمون به سمت پذیرش دویدیم..
از دور امیر علی رو دیدم که با آقایی که بهش میخورد دکتر باشه حرف میزنه
از همون ته سالن صدا کردم
علیییی!!
دیدم که از دکتر جدا شد به طرفم اومد
نزاشتم چیزی بگه و سریع گفتم حال مامان چطوره؟؟؟؟
_ امیر جان آروم!! حال مامان خوبه فقط دستش شکسته.
+ هوفففف خداروشکر پسر، جوری که تو بمن زنگ زدی ترسیدم.!!
_ شرمنده
نگاهمو چرخوندم تا دلی رو ببینم که با دیدنش درحالی که داشت قرآن کوچیک همراهشو میخوند لبخندی زدم..
کنارش نشستم که نگام کرد..
لبخندی زدم و پیشونیشو بوسیدم...
کناز گوشش زمزمه کردم اگه ترو نداشتم چیکار میکردم من.!!