6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوست دارم حسین . .❤️🔥
#امیرحسینحضرتی | #درخواستی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدسیششم
زمزمه میکنم:
منم همین طور
+دلم خیلی براش تنگ شده
_همه چی درست میشه بسپارش به خدا
آه بلندی میکشد و در چشمانم خیره میشود
+تو چی؟
_من چی؟
+دلت براش تنگ نشده
_چرا،خیلی
💞💞
روی صندلی مینشینم و با اخم وحشتناکی نگاهم را به چشمانش میدوزم
با تنفر به او خیره میشوم و نفسم را عصبی بیرون میفرستم
_الان خیلی خوشحالی مگه نه؟
دستانش را مدام و با استرس تکان میدهد
_چرا حرف نمیزنی؟قبلا که خیلی خوب بلدی بودی حرف بزنی
با لکنت می گوید
+من..نمی خواستم اتفاقی برای اونا بیوفته
دستم را محکم روی میز میکوبم که با ترس چشمانش را روی هم میفشارد
_پس چکار میخواستی بکنی احمق؟ها
+فقط قرار بود بترسونمش قرار نبود کسی آسیب ببینه
با فریاد می گویم
_تو آدم کشتی تو الان یه قاتلی میفهمی؟
حتی به عمه ی خودتم رحم نکردی عوضی دلت خنک شده؟
انتقامتو گرفتی حالت خوبه؟
+نه...نه
پاهایش را تکان میدهد و این نشان از استرس و اضطراب احسان میدهد
یقه اش را محکم میگیرم و با دستم بلندش میکنم
_پس چی؟به خواسته ات رسیدی چرا خوشحال نیستی ها
چرا این کارو کردی عوضی
+همه چی تقصیر اون سعید بود نقشه ی اون بود
_تو چرا عملیش کردی لعنتی
مشتی حواله ی صورتش میکوبم که جواد وارد اتاق میشود
+چکار میکنی؟
من را با زور از احسان جدا میکند و دستم را میگیرد و به سمت بیرون میبرد
_ولم کن،جواد
+که بری سراغش؟
_من خوبم لازم نیست نگران من باشی
+تو دیوونه شدی نمیفهمی
روی صندلی مینشینم و سرم را بین دو دستانم میگیرم
_حالم بده خیلی
دستش را روی شانه ام قرار میدهد
+درکت میکنم
_نه هیج کس درکم نمیکنه دارم نابود میشم جواد دلم میخواد بمیرم
+این حرفا رو نزن مطمئنم یه روز بهم میگی ریحانه خانم هم بهوش اومده نگران نباش
سرم را تکان میدهم
+برو خونه استراحت کن ..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدسیهفت
بی حوصله به مادرم خیره میشوم
_من نمیام
پدرم این بار پاسخ من را میدهد
+سه ماهه که فقط از خونه میری بیمارستان بسه پسر بیا بریم یکم حال و هوات عوض شه
پوزخندی میزنم
_آها حتما الان بیام خونه عمه حال و هوام عوض میشه
+از اینکه بمونی خونه بهتره
نرگس:داداش لطفا بیا بریم.
_من امشب میخوام برم بیمارستان
مامان:این بار رو با ما بیا عمت ناراحت میشه دفعه قبل هم نیومدی
_الان چه انتظاری از من دارید؟جشن،مهمونی؟
مادرم با لبخند غمگینی می گوید
+نه پسرم این حرفا چیه ما حالتو درک میکنیم
_باشه میام
عمه به همراه دخترش آنیتا و عمو محمود به استقبالمان
می آیند لبخندی میزنم و بعد از احوالپرسی وارد سالن پذیرایی میشوم
کاش الان ریحانه در کنارم بود و با او به مهمانی می آمدم.
به چهره ی عمو محمود (شوهر عمه) نگاه میکنم مرد میانسال با موهای جوگندمی!
در این جمع هرکس سعی دارد حال من را کمی بهتر بکند تنها کسی که با تنفر به من خیره شده آنیتا است
آنیتا با ناز روبه من می گوید:
حال ریحانه چطوره؟
_خوبه بد نیست
ابرویی بالا میاندازد
+نمی دونم اما من که امیدی به برگشتنش ندارم
دستانم مشت میشود اخم میکنم که جا میخورد با مِن و مِن می گوید:
منظور بدی نداشتم
عمه طوری بحث را عوض میکند
+ان شاالله زودتر خوب بشه
صدای ان شاالله جمع که بلند میشود آنیتا سرش را کمی سمت من خم میکند و در گوشم زمزمه میکند
+خوشحالم که الان خوشبختی
نیم نگاهی به صورت آرایش کرده و لباس های زننده اش میاندازم
سرم را با تاسف تکان میدهم
و زمزمه میکنم؛
_منم واسه ی تو خوشحالم
اما با حسادت به جایی نمیرسی
معصومه خدمتکار عمه بود که با ظرف میوه ای سمت ما می آمد
_خیلی ممنون نمیخورم
معصومه لبخند مهربانی میزند و از کنارم میگذرد
آنیتا با صدای نسبتا بلندی روبه معصومه می گوید:
یکم چشماتو باز کن خوردی بهم
+ببخشید خانم حواسم نبود
با اخم به او خیره شده
+پس حواست کجا بود؟
با صدای عمه،آنیتا ساکت میشود
+بسه آنیتا
با پروویی پاسخ میدهد
+من که چیزی نگفتم اما باید حد و حدود خودشو بدونه
با کنایه می گویم
_البته ربط به طرف مقابلش داره..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدسیهشت
آنیتا مانند کوره ای از آتیش قرمز شده بود و از چشمانش مشخص بود عصبی شده
به بهانه شستن دست هایم به سراغ معصومه خانم میروم با یاالله وارد آشپزخانه میشوم که به احترام من میاستد
_خوبید؟
سرش را تکان میدهد و الحمدالله ای زمزمه میکند
مشغول شستن ظرف های اضافه میشود که صدایش میزنم
_معصومه خانم
+بله مادر؟
_شماره کارتتون رو بدید من یه مبلغی واریز کنم به حسابتون
لبخند خجولی میزند و باصدای ضعیفی می گوید:
نه پسرم دفعه های قبل هم حسابی بهت زحمت دادم نیاز نیست
_چرا فکر کن منم جای پسر..
با آمدن آنیتا حرفم را قطع میکنم
نگاهی به من و معصومه میاندازد و با تاسف سرش را تکان میدهد
آنیتا:اختلاف سنیتون زیاده معصومه این به زنش وفاداره مورد مناسبی نیست
پوزخندی روی لبش معصومه را دلخور میکند نگاه کوتاهی به او میاندازد و می گوید:
خانم جان نیازی به طعنه نیست آقا مهدی جای پسرمه
با ناراحتی آشپزخانه را ترک میکند که روبه آنیتا می گویم
_خیالت راحت شد؟تو با من مشکل داری به پیرزن بیچاره چکار داشتی؟
+من خوب اونو میشناسم دلت براش نسوزه
_حرف دهنتو بفهم آنیتا،جای مادرته احترام بزرگتر بودنشو حداقل نگهدار
+حالا لازم نیست به من درس اخلاق بدی
_درس اخلاق نمیدم دارم چیزی رو بهت یادآوری میکنم که نداری یه چیزی به نام فهم و شعور
آنیتا را ترک میکنم و سرجای ام مینشینم نگاهی به ساعت میاندازم
دیر شده بود امشب قرار بود به بیمارستان بروم و به ریحانه سری بزنم
آنیتا کنارم مینشیند
+دلم براش میسوزه
منظورش را نمیفهمیدم که ادامه میدهد
+اون زن بیچاره که به خاطر کارهای تو الان روی تخت بیمارستانه
بی تفاوت سکوت میکنم
+خیلی بی خیالی نکنه کس دیگه ای رو زیر نظر داری؟
با عصبانیت بلند میشوم
_من دارم میرم بیمارستان بابت امشب هم ممنون خداحافظتون
عمو محمود میاستد و با لحن مهربانی می گوید
+کجا آقا مهدی تازه اومدید
_دست شما درد نکنه اما من کار دارم با اجازه
عمه هم مانند رستا نگاهش به من پر از تنفر بود این که دلش میخواست من دامادش باشم تقصیر من نبود
به هرحال جز کینه و دشمنی چیزی برای من نداشت
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتصدسینهم
پشت شیشه میاستم دیگر صبر و توان انتظار کشیدن را نداشتم
خسته بودم سرم را میان دستانم قرار میدهم و با ناراحتی به زمین چشم میدوزم که صدای پرستار من را به خودم میاورد
+دکتر رو صدا کنید زود باشید
به سمت اتاق ریحانه حرکت میکند قدم هایش محکم و با عجله است پس این یعنی اتفاقی افتاده افکار منفی را کنار میزنم و به سمت پرستار حرکت میکنم
هراسان میپرسم
_اتفاقی افتاده؟همسر من چیزیش شده؟
دستانش را به نشانه آرام بودنم تکان میدهد
+چیزی نیست و لطفا منتظر بمونید
پرده های اتاق کشیده میشود و اکنون ریحانه از دید من ناپدید میشود
دکتر با سرعت وارد اتاق میشود اجازه ورود به من نمیدهند
صدای دکتر که مردی 35 ساله به نظر میرسید پریشانم میکند
+منتقلش کنید اتاق عمل سریع
کلافه به موهایم چنگ میزنم
با بیرون امدن ریحانه نگاهی به بدن بی جانش میاندازم
سرش باند پیچی شده و دستگاه اکسیژن در کنارش قرار دارد
به سمت تخت هجوم میبرم
با بهت ریحانه را صدا میزنم
_ریحانه
تن صدایم کمی بالاتر میرود بغض راه گلویم را بسته
_ریحانه چشماتو باز کن
تخت را با سرعت وارد اتاق عمل میکنند و مانع ورود من به اتاق میشوند
با نرگس تماس میگیرم
صدای خش دار و نگرانم او را می ترساند
_الو
+سلام داداش
_سلام نرگس هرچه زودتر خودتون رو برسونید بیمارستان
+چی شده؟اتفاقی برای ریحانه افتاده؟
_نرگس فقط خودتون رو برسونید
+باشه
تماس قطع میشود روی صندلی مینشینم مدتی است که دکتر از اتاق بیرون نیامده و این من را میترساند
اگر اتفاقی برای ریحانه میافتد؟
اگر آخرین باری بود که من ریحانه را میدیدم چی؟
سرم را پایین میاندازم و دستانم را درهم گره میزنم قلبم از استرس تیر میکشد و پاهایم را مدام تکان میدهم
خدایا میبینی حال من را؟
اتفاقات اطرافم را میبینی؟
من را با ریحانه امتحان نکن ریحانه تمام زندگی من است
بی او قطعا میمیرم
صدای مادرم رشته افکارم را پاره میکند
مضطرب به سمتم می آید،کنارم مینشیند
+چی شده مهدی؟
چه اتفاقی افتاده
بغض در گلویم فرصت صحبت را از من گرفته بی اختیار نفسم را با صدا بیرون میدهم
_داره از دستم میره،ریحانه!میخواد تنهام بزاره
نرگس میان صحبتم میپرد
+چی داری میگی؟
صدایم نسبتا بلند است
_همین که شنیدی داره میمیره میفهمی؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی