فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بہتعدادنیستکہ؛
بہوفاداریہ . . .
یوسفیازدهتابرادرداشت
حسینیہعباس💔
#محرم #تاسوعا #امام_حسین
دخترامامرضا(؏)🖤
دستشکہبہآبخورد
یادوصیتپدرشافتاد
"کنارشبمان"
"مظلومترازاونیست"
چنانسراسیمہبازگشت
کہدستهایشراجاگذاشت!💔
#محرم #تاسوعا #امام_حسین
دخترامامرضا(؏)🖤
ولےحسینبعدعباسنابودشد،
دیگہکمرشراستنشد . . !💔
#محرم #تاسوعا
#عاشورا #امام_حسین
دخترامامرضا(؏)🖤
🌙💛🌙💛🌙💛
💛🌙💛🌙💛
🌙💛🌙💛
💛🌙💛
🌙💛
💛
💛#پناهم_بده💛
🌙#پارت_16🌙
تک خنده اي کردم و گفتم:
آره. يعني الهام! باور کنم؟ کي قراره بريم؟
- خانوم صادقي گفت با همون بچه هايي که قراره برن مشهد مي ريم و نامه و لوح و تقدير نامه هم قراره زنگ تفريح بهمون بدن.
- واي، عاليه!
"برو بابا" اي گفت.
از اتاق که بيرون مي رفت، گفت: بيا بريم، خانوم سرکلاس رفت.
بلند شدم و همراهش رفتم.
*
با لوح و تقديرنامه و کارت کمک هزينه و لبخند روي لب، راهي خونه شدم. مامان مشغول بررسي لوح تقدير بود.
با خوشحالي گفت:
الهي مامان قربونت بشه افتخار خونه!
حاال کمک هزينه چه قدر هست؟
شونه اي بالا انداختم و گفتم:
والا نمي دونم. نگاه نکردم.
لب هاش رو جمع کرد و گفت: مگه ميشه؟
بزار من نگاه مي کنم.
با لبخند پاکت رو آروم باز کرد و قبض رو برداشت. نگاهش کرد که لبخندش محو شد. يک قدم جلوتر رفتم و پرسيدم: چي شد مامان؟
- هيچي؛ سيصد و پنجاه تومانه.
دوباره خنديدم و گفتم: دستشون درد نکنه!
لوح و تقديرنامه رو از مامان گرفتم و به اتاقم رفتم. لباس هام رو عوض کردم و رو به پوستر وايسادم
- ديگه نمي خوام مشتاق باشم، ديگه نمي خوام خوشحال باشم، ديگه ثانيه شماري نمي کنم؛ شايد اين طوري بيشتر به آرزوم نزديک بشم. ديگه اصراري ندارم حتما بيام؛ خودت هر وقت طلبيدي، ميام.
الان ديگه رئيسي نيست که بخواد مرخصي بابا رو کنسل کنه، يا پول ندارم که وسط راه به کسي ببخشم و ...
حرف هاي مامان تو گوشم پيچيد که هر از گاهي مي گفت:
تو يک قدم جلو بري،خدا ده قدم مياد.
اين دنيا جواب کارهات رو مي گيري؛
تو خوبي کن، حتي کم ولي، جوابش رو دوبرابر مي گيري.
کمک هزينه؟ امير رضا؟ نامه؟
يعني...
يعني بلند مامان رو صدا کردم
و به آشپرخونه رفتم.
*
توي اتوبوس وي آي پي، کنار الهام که هندزفري توي گوشش بود، نشسته بودم. هنوزهم نمي خواستم باور کنم که چند ساعت ديگه به مشهد مي رسيم؛ اگه خواب باشه چي؟
نگاهي به اتوبوس و بچه ها و خانوم صادقي کردم. صداي خنده ي بچه ها و خوراکي هاي دستشون و صلوات هاي گاه و بي گاه، همه چي واضح و واقعي بود. چشم هام سنگين شده بودن. آروم روي هم گذاشتم که خوابم برد.
**
با صداي الهام، چشم هام رو باز کردم که مي گفت: سوگل! بلند شو، رسيديم.
سر جام صاف نشستم. چي داشت مي گفت؟ رسيديم؟
ولي من... من آماده نيستم.
نفسم برام سخت شده بود.
نگاهم رو از چشم هاي الهام بر نمي داشتم، جرئت نداشتم به جايي نگاه کنم. دست هاي سردم رو توي دست هاش گرفت و لبخند زد: بلند شو سوگل! ما الان مشهديم.
آروم نگاهم رو از چشم هاش گرفتم و به اتوبوس نگاه کردم. بچه ها بلند شده بودن و داشتن پياده مي شدن. نفس عميقي کشيدم و بلند شدم. چادر مشکيم رو از توي کيفم برداشتم و دستم گرفتم.
نویسنده:فرزانہفرجے
💛
🌙💛
💛🌙💛
🌙💛🌙💛
💛🌙💛🌙💛
🌙💛🌙💛🌙💛
🌙💛🌙💛🌙💛
💛🌙💛🌙💛
🌙💛🌙💛
💛🌙💛
🌙💛
💛
💛#پناهم_بده💛
🌙#پارت_17🌙
از اتوبوس پياده شدم و الهام هم کنارم وايساد. سرم پايين بود؛ بدنم يک لرزه اي گرفته بود، بغض توي گلوم قصد داشت خفه م کنه. نمي تونستم باور کنم الان رو به روي حرم هستم. سرم پايين بود، ولي رنگ طلايي رو مي تونستم ببينم. آروم آروم سرم رو بلند کردم، چونم لرزيد و هم زمان اشک هام شروع به ريختن کردن.
بالاخره ديدم، صحنه ي با شکوه عمرم رو ديدم. از چيزي که فکر مي کردم بزرگ تر و قشنگ تر بود. بوي عطر مشهد رو حتي از اين جا که کلي فاصله با حرم داشتم رو استشمام مي کردم. قدم از قدم برداشتم؛ دوست داشتم پرواز کنم. چادر رو روي سرم انداختم و به نشانه ي احترام خم شدم. سرم رو پايين انداختم و گفتم: السلام عليک يا ضامن آهو
صاف ايستادم و با خانوم صادقي که گفت از اين جا به بعد با ماشين ديگه اي بايد بريم، دنبالش راه افتاديم. نگاهم به جز رو به رو، به جايي نبود؛ اشک هام بي اراده مي باريد، ولي دلم آروم بود. يک حسي داشتم؛ حس خالي بودن، حسي که حتي خانواده م يادم رفته بود.
حاال ديگه داخل حياط بودم. پرواز کبوترها برام لذت بخش بود؛ اي کاش من هم کبوتر بودم. صداي گريه و التماس و خنده به گوشم مي رسيد، اما کسي به کسي کار نداشت.
انگار هر کسي خودش يک دردي داشت.
صداي نوزادي که گريه مي کرد،باعث شد سمتش برگردم.
مادرش سعي داشت آرومش کنه...
- جانم اميررضا؟ جانم پسرم؟
لبخندي به محبت مادرانه ش زدم و خواستم از کنارش رد بشم که صداي آشنايي اومد:
- دختر خانوم؟
نگاهي به مرد کردم، اين که همون آقا هست که جلوي بيمارستان ديدم! لبخندي زدم و سالمي کردم که خانومش نگاهم کرد. انگار از موضوع خبر داشت که سريع فهميد و جلوتر اومد. آقاهه گفت:
سلام! خوشحالم که دوباره ديدمتون...
به خانومش نگاه کرد و ادامه داد: مرضيه! ايشون همون دختر خانومه که بهت گفتم.
مرضيه خانوم لبخندي زد و گفت: سلام عزيزم! نمي دونم چطوري ازت تشکر کنم...
سري تکون دادم و گفتم:
نه، نه؛ نيازي نيست.
نگاهي به اميررضا کردم که توي پتوي آبي رنگ پيچونده بودنش.
- مي تونم ببوسمش؟
- آره عزيزم! حتما
پتو رو کنار زدم و اروم گونه ش رو بوسيدم و کنار رفتم
- با اجازتون من ديگه بايد برم.
مرضيه خانوم اشاره اي به شوهرش کرد که جلوتر اومد و گفت: دختر خانوم! مرسي از محبتت. ازتون واقعا ممنونم. لطفا شماره کارتتون رو بهم بگيد تا پولتون رو برگردونم.
لبخندي زدم و گفتم: نه، اصلا اون پول هديه ي اميررضاست. من اون پول رو نمي خوام؛ خواهش مي کنم اصرار نکنيد.
مرضيه خانوم گفت: نه عزيزم! نميشه.
- خواهش مي کنم. اگه من اون پول رو نمي دادم، شايد االن اين جا نبودم. ببخشيد، من بايد برم. بدون تعلل به سمت الهام دويدم که سوالي نگاهم مي کرد.
- بعدا بهت توضيح ميدم.
با کمي قدم زدن، داخل حرم شديم. بوي خيلي خوبي مي داد. با الهام چادر روي سرمون رو محکم کرديم و از بين جمعيت، به زور خودمون رو به ضريح رسونديم. لبخند زدم و دوباره سلام کردم.
- السلام عليک يا امام رضا ....
"پایان"
نویسنده:فرزانہفرجے
💛
🌙💛
💛🌙💛
🌙💛🌙💛
💛🌙💛🌙💛
🌙💛🌙💛🌙💛
https://harfeto.timefriend.net/16904871068257
اینرمانماهمتمومشد،چطوربود؟
نظرےبراےرمانبعدےدارےحتمابگو!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدیدانیازدارم
آقاےِامامحسین(ع)ازمبپرسہ
-کَیفَحٰالَك؟؟
منمبگم
+هَلْیمنكاَنتَعٰانقني..!
میشہبغلمکنے؟؟؟💔
#محرم #عاشورا
#امام_حسین
دخترامامرضا(؏)🖤
امامحسیندارهآخریننمازشهممیخونہ
آره،نمازظهرشتوروزعاشورا . . . 💔
#عاشورا #محرم
#امام_حسین
دخترامامرضا(؏)🖤
پیراهنسیاهعزاےتوحسینجان
عشّاقرابہروزجزاروسفیدکرد!💔:)
#محرم #عاشورا
#امام_حسین
دخترامامرضا(؏)🖤
شدیدانیازدارمآقاےِامامحسینازمبپرسہ:
-کَیفَحٰالَك؟!
منمبگم:هَلْیمنكاَنتَعٰانقني..!
«میشہبغلمکنے💔🚶🏻♀»
#محرم #عاشورا
#امام_حسین
دخترامامرضا(؏)🖤
دخترامامرضا(؏)🖤
اےاهلحرم،میروعلمدارنیامد . . .💔 #محرم #عاشورا #امام_حسین دخترامامرضا(؏)🖤
الانسکینہدارهباگریہدادمیزنہ:
عموبرگردمنآبنمیخوام،منفقطتورومیخوام!💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقلشدهاستکہعلامہامینےفرمودند:
شبوروزتاسوعاوعاشورا،براےسلامتے
امامزمان(عجلاللّٰهتعالیفرجهالشریف)
صدقہدهید،چونقلبِحضرت،اندوهناکجَدّ
غریبشان،حضرتسیدالشهدااست..!💔
#محرم #عاشورا
#امام_حسین #امام_زمان
دخترامامرضا(؏)🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدرخاککجایے،پسرتخاکنشد . . .
مادرآبکجایے،پسرتآبنخورد!💔😭
#محرم #عاشورا
#امام_حسین
#امامرضاےخودم
دخترامامرضا(؏)🖤
بااینکهغمداشتیم،صاحبعلمداشتیم
عمومونوکشتن،همینوکمداشتیم!🖤
#محرم #عاشورا
#امام_حسین
دخترامامرضا(؏)🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الاندردونہےاباعبدالله . . .
دارهزیرعبادستوپامیزنہ!💔😭
#محرم #عاشورا
#امام_حسین
دخترامامرضا(؏)🖤
صداےِ. . .
هَلمِنناصریَنصُرُنی؟
اربابرومیشنوے؟!
آرهآقامبےکسشده!💔😭
#محرم #عاشورا
#امام_حسین
دخترامامرضا(؏)🖤