📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
❀امروز↶
•دوشݩبــــــــــــــــــہ
•19آبـــــــــاݩ1399
•23ربیعالاول1442
•09ݩـــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
راهپیمایےمیلیونےمردمایراندرتاسوعا
✦امامحسین؏ :
چیزیرابرزباننیاوریدکهاز
ارزششمابکاهد.
٭مٺعلقبھ⇓
٭امامحســـــــݩمجتـــــبے؏
٭سیدالشهداحسیݩابݩعلے؏
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰11روزتامیلادحضرتعبدالعظیم؏
✰15روزتامیلادامامحسنعسکری؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|یاقاضےالحاجـاٺ|~
~|صــــدمرٺـــــــــبه|~
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥گواهینامه☺️[نماز]
دخترانه🌸
@dokhtaraane
👌 ضمانت بهشت
🔵ان قوما اتورسول الله -صلي الله عليه وآله - فقالوا
يا رسول الله ! اضنم لنا علي ربك الجنة ، قال فقال علي ان تعينوني بطول السجود
🔵
🔶گروهي نزد پيامبر خدا (ص ) آمدند و عرضه داشتند يا رسول الله ! بهشت را براي ما ضمانت كن . حضرت فرمود شما با سجده هاي طولاني مرا در اين كار ياري كنيد🔶 .
📝(بحارالانوار ، ج 85 ، ص 164) .
دخترانه🌸
@dokhtaraane
👌 بهره از فصل زمستان ، و نماز شب
❤️قال الصادق - عليه السلام -
الشتاء ربيع المؤ من يطول فيه ليله فيستعين به علي قيامه و يقصر فيه نهاره فيستعين به علي صيامه
❤️
🔹🔹زمستان (بهار)مؤمن است كه از درازاي شب براي نماز شب و از كوتاهي روز براي روزه كمك مي گيرد (خوشا به حال كسي كه از شبهاي بلند زمستاني بهره مي گيرند وبراي آخرت خويش ره توشه اي فراهم مي كنن و دست تهي وارد محشر نمي شوند . )🔹🔹
📝 (بحارالانوار ، ج 89 ، ص 152) .
دخترانه🌸
@dokhtaraane
شما بانوان نخبه، دختران نخبه، جوانان نخبه،
یكی از مهمترین مسئولیتهاتان امروز این است كه:
نقش زن را از دیدگاه اسلام ترسیم كنید،
برجسته كنید،
روشن كنید؛
تربیت انسانی زن بزرگترین خدمت به جوامع انسانی و اسلامی است؛
این حركت باید راه بیفتد. (امام خامنه ای)
https://eitaa.com/mashghe_eshgh
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#نکات_قرانی
🔻این همه به ما گفتند:
⚠️گناه نکنید..
⚠️معصیت نکنید..
⚠️تزکیه و خودسازی کنید..
و...
گنـ🔥ـاه کردن یا گناه نکردنِ ما، هیچ
سود و زیانی برای #خدا نداره..
بلکه این به نفع خودمونه
🌸وَ مَن تَزَکَّیٰ فَإِنَّمَا یَتَزَکَّیٰ لِنَفْسِهِ (فاطر/۱۸)
هرکس نَفسِ خود را تزکیه کند، و پاکی و
تقوا پیشه کند، نتیجهی آن به خودش باز
میگردد.
📣پس یه مقدار دلمون برای خودمون بسوزه..
گناه نکنیم✔️
🔸أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🔸
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#ݐٵێ_ڪݪٵݦ_ࢪهݕࢪێ👂🏻
✨شما در دبیرستان، مثل آن جوانی هستید که دارد ورزش می کند؛ در واقع ورزش است؛ آن چه شما فرا می گیرید در حکم ورزش و تقویت و کارآزمودگی ذهنی شماست که شما را در محیط دانشگاه به راه های علمی خوب، و در رتبه های بالاتر به کارهای بزرگ انشاءللّٰه بکشاند؛ این پایه اش امروز ریخته میشود ، عزیزان من! درس را دست کم نگیرید.
۱۳۸۰/۷/۲
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🔅المؤمن کالجبل الراسخ
اثر تکوینی کوهنوردی بر شخصیت انسان
🌿🌺
1⃣
#رفتار_تشکیلاتی
#عوامل_تقویت_ایمان
#دکتر_عرب_اسدی
#کوهنوردی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐🔅شعار کوهنوردی، مناجات است
اثر تکوینی کوهنوردی بر شخصیت انسان
🌿🌺
2⃣
#رفتار_تشکیلاتی
#عوامل_تقویت_ایمان
#دکتر_عرب_اسدی
#کوهنوردی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۵
میدانستم باید مانع این جولان جسورانه شوم، هر چند بهانه اش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزوی ِ تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حلال الهی ِ به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گناه خیال نامحرم به خواب
رفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبک برخاستنِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستم خدا را می خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بی پناهم در برابر وسوسه های شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بی ریایم بود که پس از نماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.
سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: قربون دستت الهه جان! زحمت نکش! و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، با لبخندی پاسخ دادم: این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟ که مادر پرسید: لعیا جان!
چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟ دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشید و گفت: امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.سپس خندید و با شیطنت ادامه داد: منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبت کنم. مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظار پاسخ داد: خیر باشه مادر! که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: راستش اون هفته که اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواست از شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری. پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجم سنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خنده ای شیرین بر صورت مادر نشاند:
کدوم همسایهتون؟ و لعیا پاسخ داد: نعیمه خانم، همسایه طبقه بالایی مون.
به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدم باشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین من رنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتی
یکی دو سال قبل از آن، از هر جنسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتی جوانه هم نزده بود. یکی را من نمی پذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مرد زندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانه ای نه چندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هر کسی برای این گره نا گشودنی نظریه ای داشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظ و غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدها
خسته شده بودم و حالا لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پر از نگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، به محض ورود پدر، شروع کرد: عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود. پدر همچنانکه
دستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: چه خبر بود؟ و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانی اش را هم داد: اومده بود برای همسایه شون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن. پدر همچنانکه دستانش را با دقت خشک میکرد، سؤال بعدی اش را پرسید: چی کاره اس؟ که مادر پاسخ داد: پسر نعیمه خانمه،همسایه طبقه بالایی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، تو
شیلات کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد، میگفت خانواده خیلی خوبی هستن. باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگر لحظات پر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغام آغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظه وصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار در اوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان می یافت. مادر همچنان با شور
و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای در حیاط بلند شد حالا مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایش دوید و با گفتن عبدالله اومد! پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده را کنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: نه، عبدالله نیس. آقا مجیده. از چند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنه ای را برای ورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را می شنیدم. نفس عمیقی کشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند که کسی با سر انگشت به در اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کار شده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که با چهره ای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و با خرسندی رو به مادر کرد: از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه.
هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ
#سلام
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📆 #ٺقویم| #حدیثاݩھ
❀امروز↶
•چهارشݩبــــــــــــــــہ
•21آبـــــــــاݩ1399
•25ربیعالاول1442
•11ݩـــــوامبر2020
❀وقایعرسمےومذهبے↶
سالروزشهادتپدرعلمموشکیایران
حاجحسنطهرانیمقدم
✦امامعلے؏ :
هرکسولخرجیواسرافکندنعمتازدستشمیرود.
٭مٺعلقبھ⇓
٭موسےبݩجعفرحضرٺڪـــاظم؏
٭ابالحسݩحضرٺعلےبݩموســـے؏
٭جوادالائمهحضرٺمحمدبݩعلے؏
٭امامهادےحضرٺعلےبݩمحمـد؏
✰ݩزدیڪٺریݩها⇓
✰9روزتامیلادحضرتعبدالعظیم؏
✰13روزتامیلادحضرتامامعسکری؏
❀ذڪرروزهاےهفٺه⇓
~|یاحےیاقیـــــوم|~
~|صــدمرٺـــــــبه|~
دخترانه🌸
@dokhtaraane
⚠️ #ٺلݩگراݩھ |
جوان انقلابی خود را برای مردم میکُشد؛
همانطور که شهدا خود را فدا کردند...!
دخترانه🌸
@dokhtaraane
♥️21آبان
سالروزشهادت
پدرموشکیایران
سردارحاجحسنطهرانیمقدم
و38همکارشهیدشگرامیباد...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
نشان دادنِ تصویرِ #حضرتآقا
در شبکههای ماهوارهای
بین المللی ممنوع اسـت!
چرا؟!
چون یک دخترِ آلمانی فقط با دیدنِ
چهرهی #حضرتآقا مسلمان شد..!
مهربانو🌹
@mehrbanooo1
فقطانسانهایضعیف
بهاندازهامکاناتشانکارمیکنند.
#حاج_حسن_طهرانی_مقدم
#پدر_موشکی_ایران
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۶
مادر همانطور که سبزی پلو را دم میکرد، پاسخ داد : خدا خیرش بده. جوون با خداییه! و باز به سراغ بحث خودش رفت: عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.
و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.
***
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی می کرد. از خطوط در هم رفته چهره ام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیده ام و این سکوت سنگین، مقدمه همان
روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: چی شد؟ پسندیدی؟ از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: نه! از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: مگه چش بود؟
چادرم را بی حوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که
هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!
ُ به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پر شیطنت عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: یعنی اینم مثل بقیه؟
ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: خب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟ من سا کت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه... که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: تا کی میخواد فکر کنه؟!!!
تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!! حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشه ای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!
حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بی آنکه بخواهم روی گونه ام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشه ای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: عبدالرحمن! شما آقای این خونه اید! ِ حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه هام دست شماس. سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: خب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره! و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانه اش مانع شد: شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟ و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟ و لعیا دنبالش را گرفت: مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام. مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت:
قربونت برم چشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!
سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم! از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباته زده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بی صدا گریه میکردم و میان گریه های تلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تا بگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیلاتش
میگوید، لذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهای بانکی اش میگوید، علاقه ای ندارم که درِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریه ام راِ در گلو خفه کرد. عبدالله در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار از محبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستین لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم بریده بالا می اومد با لحنی پر از دل شکستگی سر به شکوه نهادم: من نمیخوام! من این آدم رو نمیخوام! من هیچکس رو نمیخوام!
ً من نمیخوام ازدواج کنم!
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane