🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت چهل و هفتم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
هفته اول با همان یک لنگه دمپاییام و یک نصف آجر راه میرفتم. حامد بهم تذکر داد و گفت: آجر در اردوگاه ممنوع است. دیگر حق نداشتم از ان استفاده کنم.
اسرایی که بیگاری رفتند، مشکلم را حل کردند. حسین جعفری یک کفِ کفش بلااستفاده برایم آورد. نمیخواستم برای رفتن به توالت، بچهها زیر بغلم را بگیرند. یک لنگه دمپایی خودم و کف کفشی که حسین برایم آورد، کفشهای دستم شد.با استفاده از آنها به صورت نشسته رفت و آمد میکردم .توالت که میرفتم، دست هایم نجس میشد. بیرون که میآمدم بچهها از سهمیه آبشان روی دستم میریختند. بچهها اصرار داشتند برای جابهجا شدن، کولم کنند، قبول نمیکردم.
بعد از چند روز عصایم را برایم آوردند. ظاهرا دکتر موید که خودش مثل من یک پایش مصنوعی بود سفارش مرا کرده بود.
امروز یکشنبه دوم بهمن ۱۳۶۷، قبل از ظهر سعد دستور داد آماده جابهجایی شویم. بار و بندیلمان را برداشتیم و آماده شدیم. دار و ندارم یک کیسه انفرادی، یک لیوان حلبی و یک دشداشه عربی بود.
ما را به سولهها بردند. اطراف سوله را سیمهای خاردار حلقوی، برجکهای دیدهبانی و چند زره پوش احاطه کرده بود. زندگی در سوله با زندگی در کمپ ملحق متفاوت بود. در هر سوله بیش از هزار اسیر کنار هم زندگی میکردند.
از دیدن اسیر نُه سالهای تعجب کردم. فکر میکردم یکی از نگهبانها فرزندش را با خودش به اردوگاه آورده. میگفتند: «این بچه نُه ساله اسیر شده.»
کنجکاو شدم. کم سن و سالترین اسیر اردوگاه بود.امیر نام داشت. اهل یکی از روستاهای مرزی ایلام بود. با برادرش ابراهیم اسیر شده بود.
آخرهای شب، رفتم پیشش. جریان اسارتش را تعریف کرد. عراقیها غافلگریشان کرده بودند. ابراهیم، برادر بزرگ از عراقیها خواهش کرده بود، گوسفندانشان را ببرند ولی اسیرشان نکنند. عراقیها قبول نکرده بودند. ابراهیم از عراقیها خواسته بود خودش را ببرند ولی با امیر کاری نداشته باشند. تلاش ابراهیم برای قانع کردن عراقیها بیفایده بود!
امیر را درک میکردم. گوشهگیر شده بود. سعی کردم به زندگی و آزادی امیدوارش کنم. امشب، دلتنگ خانوادهاش بود. ابراهیم و امیر برادرزادههای عمو ابراهیم بودند.
عمو ابراهیم پیرمرد هفتاد ساله ایلامی از امیر مواظبت میکرد. او پیرترین اسیر سوله بود. عمو ابراهیم در جستوجوی برادرزادههایش امیر و ابراهیم به خط مقدم آمده بود. نزدیک مرز، عراقیها او را هم اسیر کرده بودند!
امروز بیست و دوم بهمن ۱۳۶۷، دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است.در این روزها حساسیتها و مراقبتهای شدیدی از سوی نگهبانها اعمال میشد.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت چهل و هشتم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
دهمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است. در این روزها حساسیتها و مراقبت های شدیدی از سوی نگهبانها اعمال میشد. با وجود تنگناها و کمبود های فراوانی که داشتیم، از چند روز پیش، تعدادی از اسرا به صورت خودجوش تصمیم گرفته بودند، سالگرد پیروزی انقلاب را جشن بگیرند.
جشنهای ما ساده و دور از چشم عراقیها بود. با پیشنهاد حاج حسین شکری تعدادی از بچهها از هفتهها قبل مقدمات لازم را فراهم کرده بودند. تلاش من برای خرید ده عدد شمع بیفایده بود.
مسابقه فرهنگی کار یزدان بخش مرادی بود. چند سوال درباره امام و انقلاب طرح شد. برندگان جایزه گرفتند. سولههای دیگر هم برنامههای مسابقات کُشتی، مشاعره و تئاتر داشتند. در مسابقه کشتی بچهها جوری وانمود میکردند که به حالت عادی دارند کشتی میگیرند. روزهای بعد، کشتیگیران لو رفتند!
جوائز مسابقات را از صنایع دستی خودمان تهیه کرده بودیم و شامل کلیه بند، کلاه، شال، تسبیح و ... بود. بچهها هر چه در توان داشتند، در اختیار مسئول فرهنگی قرار داده بودند.
یکی از بچههای آذربایجان که ترک باسلیقهای بود، عکس امام خمینی را روی پارچه سفید دشداشه با نخ حوله و پتو گلدوزی کرده بود. نقاشیاش کار علی یمانی بود. کار قشنگی بود.
علی گفت: «برای ما که دسترسی به تلویزیون ایران و عکس امام نداریم، وجود یه نقاشی از امام نعمته. هرکس دلش برای امام تنگ میشه، بیاد این نقاشی رو ببینه!»
بعضی از بچهها دوده حمام را که از آبگرمکنهای نفتی تهیه شده بود، با روغن مایع مخلوط کرده و با آن تصویر امام را رنگآمیزی میکردند.
بچهها با همان حقوق یک و نیم دینارشان از ماهها قبل شیرینی و شکر تهیه کرده بودند. با استفاده از شیر، شکر و خمیر های خشک شده نان، شیرینی درست میکردند.
آشپزهای حزبالهی با وسایلی که بچهها تحویلشان داده بودند، شیرینی میپختند.
امروز بعد از ظهر، دو، سه نفر از نگهبانها، عطیه، حامد و سلوان شیرینی جشن پیروزی انقلاب را خوردند. مهندس غلامرضا کریمی به آنها شیرینی تعارف کرد. سلوان به مهندس کریمی گفت: «شینو مناسبت؟! چیه مناسبتش؟»
مهندس کریمی گفت: «سیدی مناسبتش،جاءالحق و زهق الباطل»!!!
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت چهل و نهم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
سعد، گروهبان کریم و ستوان حمید، نسبت به امام خمینی اظهار محبت میکردند. آنها از کسانی بودند که قبلا به امام توهین میکردند. علی جارالله خوشحال بود که بالاخره شرایطی پیش آمد که سعد و بعضی از نگهبانها نسبت به حقانیت رهبر ما اظهار محبت کنند.
روز قبل، جراید عراق از صدور فتوای تاریخی امام خمینی در مورد اعدام نویسنده کتاب آیات شیطانی، سلمان رشدی، خبر دادند.
سعد گفت: «درسته ما با هم جنگیدیم، اما تو چهار چیز با هم نقطه اشتراک داریم.» عراقی ها میگفتند : « فتوای هیچ کدام از بزرگان اهل تسنن اینگونه به مسلمانان عزت نداد.»
گروهبان کریم که بعضی وقتها به امام توهین میکرد، پشیمانتر از قبل بود. ماضی میگفت: « شما سربازان و بسیجیها مردان بزرگی هستید.»
از امروز به بعد، ندیدم و نشنیدم که سعد و سیدحسن به امام توهین کنند.
سعد به من و حاج اسدالله گفت: «من از سه چیز شما ایرانیها خوشم میآید. هفته وحدت، روز قدس و این فتوای رهبرتون درباره سلمان رشدی!»
امروز، روزنامه آوردند. روز قبل، مجلس شورای اسلامی ایران با قید دو فوریت لایحه قطع کامل رابطه سیاسی و دیپلماتیک ایران با دولت انگلستان را تصویب کرده بود.
سامی و جارالله که از انگلیس بدشان میآمد، این اقدام مجلس کشورمان را تحسین میکردند. سامی گفت: «انگلیسیها از امریکاییها نامردترند. انقلابی که شما کردید، باید اولین اقدامتون بعد از انقلاب، قطع رابطه با انگلیس بود!»
امروز سه شنبه یکم فروردین ۱۳۶۸، عید باصفایی داشتیم. دلم میخواست موقع تحویل سال کنار خانوادهام باشم. این آرزو را برای همه هم اسارتیهایم داشتم. خیلی از بچهها ناراحت و گرفته بودند. بیشتر آنها امید نداشتند روزی آزاد شوند. به علی اکبر فیض گفتیم: «علی! با امید خدا عید سال آینده، ایرانیم!»
دیروز، به حاج سعدالله و حاج حسین شکری قول داده بودم لوازم سفره هفت سین را جور کنم. در اسارت دسترسی به سیب، سیر، سرکه، سکه، سمنو، سماق و سبزه برایمان وجود نداشت. اما دلم میخواست روی سفره هفت سینمان، هفت سین باشد.
امروز، خدا همه چیز را برایمان جفت و جور کرد. یک تکه سنگ، سیم خاردار، سوزن خیاطی، سیب زمینی، یک پاکت سیگار سومر، یک عدد سُرنگ و سک سُرم پلاستیکی جور شد!
با استفاده از خمیر نان، محمود یوسفی بچه ملایر یک ماهی خمیری درست کرد. حاج سعد الله دعای تحویل سال را خواند. یا مقلب القلوب و الابصار ...
شب، بچهها سنت دید و بازدید را در سوله بهجا آوردند. بعضی از بچهها با هم قهر بودند که آشتی کردند.
ریش سفیدی حاج سعدالله و حاج حسین خیلی از کینهها را به محبت تبدیل کرد و خیلیها که روی هیچ و پوچ باهم قهر بودند، آشتی کردند
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت پنجاهم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
از چند روز قبل، عراقیها مجبورمان کرده بودند در صف آمار، هنگام بشین و پاشو، به امام توهین کنیم!
بعد از صدور فتوای تاریخی حضرت امام علیه سلمان رشدی مرتد، امام نزد مسلمانان از جمله اهل تسنن محبوبیت خاصی پیدا کرده بود.
طبیعی بود که این محبوبیت امام خمینی، صدام و سران بعث عراق را عصبانی میکرد. بچهها حاضر به توهین نبودند. عراقیها کوتاه نمیآمدند. دستوری بود که از سوی شخص صدام صادر شده بود.
آنطور که عراقیها میگفتند باید با گفتن خبردار توسط ارشد ایرانی کمپ، حین کوبیدن پا، اسرا به امام خمینی توهین میکردند!
خبردار که اعلان شد و بچهها پا کوبیدند، هیچکس به امام توهین نکرد. عراقیها با کابل و باتوم به جانمان افتادند.
امروز، بچهها سرسختانه مقاومت کردند و از این بخشنامه تبعیت نکردند. روزهای بعد، بچهها تدبیر به خرج دادند و با پس و پیش کردن کلمات شعار دادند.
وقتی بچهها شعار میدادند، عراقیها تا چند هفتهای خوشحال بودند. عراقیها فهمیدند بچهها به جای مرگ بر . . . میگویند: «مَرد، مرد خمینی، یا مرد است خمینی» در سوله سه، بچهها به جای مرگ بر ... میگفتند: «برق رفت، خمینی!»
وقتی فهمیدند بچهها به جای کلمه مرگ از مرد یا برق استفاده میکنند، به جانمان افتادند و حسابی اذیتمان کردند و جیره غذاییمان را کم کردند.
آب و ساعات رفتن به توالت و بیرون باش را محدودتر کردند و از تمام اهرمهای فشار علیه اسرا استفاده کردند.
امروز چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۶۸، اسرا با جمع آوری کاغذهای پاکت سیمان و زرورقهای سیگار و نوشتن دعاهای مفاتیح و سورههای قرآن، دفترچههای جیبی زیبایی درست کرده بودند. بیشتر قرآنهای دستنویس شده، نوبتی بین بچهها میچرخید. هر هفته سهمیه استفاده هر نفر دو ساعت بود.
خیلی از بچهها با همین دفترچههای کوچک جیبی، دعاهای مفاتیح و سورههای قرآن را حفظ کردند. بچههای فرهنگی به کسانی که در مرحله اول سی جزء قرآن را حفظ میکردند جوائزی از صنایع دستی میدادند.
بعضی مواقع که به کاغذ بیشتری نیاز داشتیم، بچهها جعبههای خالی پودر لباسشویی را داخل آب میانداختند تا خیس شود، بعد آن را از هم جدا کرده و خشک میکردند. بعد از خشک شدن لایه لایه شده و روی آن مینوشتند.
وقتی نیاز ضروری به خودکار پیدا میکردیم، اسرایی که مسئول نظافت اتاق سرنگهبان بودند، با سرنگ از خودکار عراقیها که روی میز کارشان بود، جوهر میکشیدند و داخل تیوپهای خالی خودکارشان میریختند.
برای پنهان کردن خودکارها، مغز آن را داخل خمیردندان یا لابهلای متکای ابری، بعضی وقتها هم در عصا جاسازی میکردیم.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت پنجاه و یکم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
لیلةالقدر بود. عراقیها اجازه نمیدادند شب زندهداری کنیم. یزدان بخش مرادی گفت: اجازه بدید ما اعمال این شب را بجا بیاریم. ضرری متوجه شما نمیشه، توی ثواب ما هم شریک میشید.
سلوان گفت: شما میگید ما اسلحه بدیم دستتون؟ یزدانبخش گفت: اسلحه کدومه؟ شما اصلاً معلومه چی میگید؟
سلوان گفت: شماها با همین دعاهاتون با ما میجنگید مگه شما غیر دعا اسلحه دیگهای هم دارید؟
یکی از کسانی که برای عراقی ها جاسوسی میکرد با بیان جملهی دعا اسلحه مؤمن است، عراقیها را تحریک و بدبین کرده بود. به عراقیها گفته بود: از دعای اسرای روزهدار بترسید.
خلاصه امشب ما را از برکات شب قدر محروم کردند.
دیروز، یعنی دوشنبه ۱۱ اردیبهشت، یکی از اسرا که قصد فرار داشت، گیر افتاد. آنطور که میگفتند، گویا خودش را زیر شکم آیفای حامل نان و یا ماشینی که زبالههای اردوگاه را بیرون میبرد، چسبانده بود. دژبانها هنگام خروج ماشینها زیر شکم خودروها را وارسی میکردند. برای اینکه اسرا از لابهلای زبالهها و ماشین زبالهبر فرار نکنند، زبالهها را با دستگاه مخصوصی آسیاب میکردند. بعد از فرار دو اسیر ایرانی از اردوگاه موصلِ دو نفر هم در زمان جنگ، به غرور عراقیها برخورده بود. دیگر هیچ روزنهای برای فرار از اردوگاه تکریت وجود نداشت.
فرار ناموفق اسیر ایرانی کار دستمان داد. آمار روزانه را از سه وعده به پنج وعده افزایش دادند. آمار قبل از ظهر و بعد از ظهر هم به آمار صبح و ظهر و شب اضافه شد.
اسیر دیگری که سعی داشت داخل تانکر آب فرار کند داخل تانکر آبی گیر افتاد و کشته شد. او نتوانسته بود از تانکر آب بیرون بیاید. تا سه، چهار روز جنازه،اش داخل تانکر بود. ما از تانکر آبی که جنازهی او داخلش بود، آب میخوردیم. آب بوی مردار گرفته بود. همه فکر میکردند از چاه آب است. بعد از یک هفته که داخل تانکر آب را وارسی کردند، جنازه متلاشی شدهی او را بیرون کشیدند.
بچهها روزه بودند. اسیر ایرانی بد موقعی را برای فرار انتخاب کرده بود. نمیدانم بعضیها چطور حاضر میشدند با فرارشان زندگی را بر چند هزار اسیر ایرانی سخت کنند؟!
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت پنجاه و دوم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
امروز عصر نگهبانها با کابل و باتوم وارد سوله شدند. به مجروح و سالم رحم نکردند. نمیدانستم چه شده بود. کنجکاو شدم ببینم چه خبر است. عطیه که آدم خنگی بود، گفت: اسرا در یکی از توالتها علیه صدام فحش نوشتهاند. یکی از اسرا پشت در توالت نوشته بود: امروز جشن تولد صدام است، لطف کنید پس از رفع حاجت، خوب آب بریزید تا کاخ صدام تمیز شود!
از امروز عصر آب را به رویمان قطع کردند. فکر میکنم تنبیه امروز حقمان بود.
چند روز بعد چهار نفر از عُمال سازمان مجاهدین خلق به همراه ستوان فاضل و شقیق عاصم وارد سوله شدند. برای دومین بار بود که مسئولین سازمان برای یارگیری سراغ ما میآمدند.
یکی از اعضای منافقین گفت: مسئولین ایرانی تاکنون یک قدم برای آزادی شما برنداشتند. شما فراموش شدید. اگر برای ایران مهم بودید، چرا شما بعد از جنگ این همه سال باید توی زندان باشید؟ از شما میخوام به ما بپیوندید تا آیندهای خوب و درخشان در عراق داشته باشید!
آدم زرنگی بود. سعی کرد سیاهنمایی کند. حرفهایش بعضیها را وسوسه میکرد. تعداد کمی از اسرای سادهدل حرفهایش را باور کردند. تعدادشان زیر بیست نفر بود. عراقیها و اعضای سازمان منافقین انتظار داشتند اسرا استقبال بیشتری کنند.
فردای آن روز به اتفاق حاج حسین شکری سراغ یکی از اسرایی که به عضویت سازمان در آمده بود، رفتیم. کنارش نشستم. با او رفیق بودم. فکر نمیکردم به همین راحتی فریب بخورد. پسر دوست داشتنی و سادهدلی بود. دلم میخواست انگیزهاش را از این کار بدانم. اهل نماز بود. حاج حسین از او پرسید:چرا این کار رو کردی؟
احساس کردم از این کارش خجالت میکشد. خیلی از دوستان حزباللهیاش با او قطع رابطه کرده بودند. میگفت: به خدا قسم چشم دیدن آدمهای وطن فروش رو ندارم. فکر میکردم با این کارم از شر اسارت خلاص میشم.
حاج حسین گفت: میخوای از چاله در بیای، بیفتی تو چاه؟ پسرم الان که تو اسیر هستی، تو ایران پدر و مادرت و همه فامیلات بهت افتخار میکنن، فکرشو کردی اگه اسرا برگردن ایران و خانوادهات بفهمن در عراق عضو گروهک منافقین شدی، چقدر تو جامعه سر خورده و سرافکنده میشن؟ الان خانوادهات تو ایران خانوادهی یک اسیر مفقودالاثرند اما اون وقت چی؟
از قیافهاش پیدا بود چقدر حرفهای حاج حسین شکری در او اثر کرده است. روزهای بعد اظهار پشیمانی کرد.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت پنجاه و سوم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
روز قبل ولید بهم فحشهای رکیکی داده بود. ظهر که سروان خلیل برای بازدید وارد اردوگاه شد، از ولید شکایت کردم. بیش از حد دلم گرفته بود. از سروان خلیل خواستم مرا به سوله دیگری بفرستد. گفتم دلم میخواهد جایی بروم که ولید نباشد. دوست داشتم در سوله سه با سید فاضل فضلیان و یا در سوله چهار با منصور مظاهری و همشهریهایم باشم.
گاهی اوقات منصور به همراه بچههای گچساران پشت سیم خاردار میآمدند تا مرا ببینند. همه همشهریهایم که منصور لیدر آنها بود، سوله چهار بودند. بچههای دوست داشتنی و شوخی بودند؛ ارتشی بودند اما روحیه بسیجی داشتند.
سروان خلیل به ولید تذکر داده بود. این را از علی جارالله فهمیدم. سروان به ولید گفته بود: با ناصر سلیمان کاری نداشته باش! اولین باری بود که از ولید شکایت میکردم. وقتی محق بودم، بارها تصمیم گرفتم از او شکایت کنم، به عاقبتش که فکر میکرد، پشیمان میشدم. دلم میخواست وقتی از او شکایت میکنم، سروان مثل عیسی نگهبان سودانی او را جای دیگری میفرستاد. ولید بعثی بود. پشتش پر بود. شفیق عاصم افسر بخش توجیه سیاسی اردوگاه از فامیلهای ولید بود. این موضوع را از سامی شنیده بودم.
بعد از ظهر وقتی داشتم وضو میگرفتم. ولید صدایم زد. کنارش حاضر شدم. قبل از هر حرکتی چشم به چشمم دوخت. در نگاهش کینه و غضب موج میزد. منتظر بودم ببینم چه میکند؟
نمیتوانستم بدون اجازهاش وارد سوله شوم. بچهها که داشتند برای آمار وارد سوله میشدند، ولید سیلی محکمی به صورتم زد و با لگد پرتم کرد. به زمین که افتادم، حمید زارع زاده بلندم کرد. محمدکاظم بابایی که کتک خوردن مرا شاهد بود، به ولید گفت: این سید، معلول، جد داره، چرا باهاش اینطوری رفتار میکنی؟!
چون افتاده بودم، حالم گرفته بود. وقتی خواستم وارد سوله شوم، ولید صدایم زد و گفت:
ـ شکایت منو به فرمانده اردوگاه میکنی! اگر جرأت داری یه بار دیگه از من شکایت کن، پدرتو در میارم!
به حکیم خلیفان که حرفهایمان را ترجمه میکرد، گفتم:
ـ بهش بگو، من یه بار از تو به سروان خلیل شکایت کردم، نتیجهاش این شد که زیر گوشم بزنی. اگه تو این اردوگاه این یکی پامو هم قطع کنی، دیگه به خلیل از تو شکایت نمیکنم، اما مطمئن باش شکایت تو رو به یک کسی میکنم که بزندت، اگه من جد دارم جدم تو رو میزنه، اگه نزدت جد ندارم!
حکیم که خودش از این کار ولید ناراحت بود، حرفم را برایش ترجمه کرد. تا آن روز اتفاق نیفتاده بود، از ته قلب اینطوری کسی را نفرین کنم. چندمین بارش بود که پرتم میکرد. این بار در حضور خیلیها این کار را کرده بود. دفعه قبل بیرون کمپ تنبیهم کرده بود. امروز خیلی دلم شکست.
مدتها بعد که ولید به مرخصی رفت، وقتی از مرخصی برگشت، دست راستش گچ گرفته بود و به گردنش آویزان بود. خودش چیزی نمیگفت. اما دکتر مؤید گفت: ولید با ماشین شخصیاش که تویوتای سواری بود، در اتوبان بصره ـ العماره تصادف کرد. دست راستش از آرنج شکست بعد از یک هفته مرخصی استعلاجی وارد اردوگاه شد و فورا از فاضل ارشد سوله سراغم را گرفت. زیر سایبان غربی سوله نشسته بودم که کنارم حاضر شد و گفت: ها! ناصر استخباراتی! تو منو نفرین کردی، من هم تصادف کردم!
فکر کردم الآن بخاطر تصادفی که کرده با کابل به سرم بکوبد. از اینکه کتکم نزد خوشحال شدم. آن روزها فکر میکردم شاید تغییری در رفتارش به وجود آید ولی روزهای بعد فهمیدم ولید آدمی نیست که به خودش بیاید و عوض شود.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت پنجاه و چهارم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
قبلازظهر آیفای نظامی تدارکات وارد اردوگاه شد. اسرا برای گرفتن سهمیهی دمپایی سال دوم اسارت در محوطهی اردوگاه جمع شدند. بچهها به ردیف و در صفوف منظم سهمیهی دمپاییشان را تحویل گرفتند.
قرار بود ماه بعد سهمیهی لباسمان را تحویل دهند. من و محمد کاظم بابایی که هر دو قطع عضو بودیم، آخر صف ایستادیم. من پای راستم قطع بود و محمدکاظم پای چپش. با هم توافق کرده بودیم، دمپاییهایمان را که گرفتیم، لنگهی راستش را به محمدکاظم بدهم، او هم لنگهی چپش را به من. با این کار هر کداممان برای یک پایمان یک لنگه دمپایی اضافه داشتیم.
نوبت به من و محمدکاظم رسید. کنار در عقب آیفا ایستاده بودم. همین که سرباز تدارکات خواست دمپاییام را تحویلم دهد، سروان خلیل فرمانده اردوگاه که کنار آیفا ایستاده بود، به سرباز گفت: یک جفت دمپایی برای این دونفر کافیه! خلیل بدجور به من و محمد کاظم ضدِ حال زد. آدم تیز و باهوشی بود. آنها یک جفت دمپایی به ما دونفر دادند و یک جفت دیگر را در تدارکات ارتش عراق برای ذخیره نگه داشتند!
مدتی بود برایمان تلویزیون آورده بودند. شب قبل یعنی جمعه 12 خرداد 68 وقتی تلویزیون عراق، سیمای رنجور و بیمار امام را نشان داد، دلها فرو ریخت. وقتی اخبار شبانگاهی تلویزیون عراق تصویر بستری شدن امام در بیمارستان قلب تهران را نشان داد، اسرا با سرعت به تلویزیون هجوم بردند و سراپا گوش شدند.
عراقیها بهت زده بودند. نگهبانها تا آن روز نتوانسته بودند با تهدید و اجبار، اسرای ایرانی را پای برنامهی رقص، ترانه و شوهای تلویزیونیشان بنشانند.
در اسارت همانطور که به خانوادهمان فکر میکردیم، به همان میزان به امام میاندیشیدیم. بیشتر دلخوشیها این بود که بعد از آزادی ما را به دیدار امام میبرند. فکر دیدن امام بعد از آزادی، دردها و رنج های اسارت را آسان می کرد.
عشق به امام به نوعی با زندگی اسارتی گره خورده بود. قلبی نبود که با یاد امام نتپد. دلی نبود که به یاد امام نباشد. به اتفاق دیگر مجروحین جلوی تلویزیون جمع شدیم. چشمهای گریان و نگران اسرا متوجه خبرنگار و اخبار شبانگاهی بود. برای لحظه ای سکوت بر فضای سوله حاکم شد. هیچ کس آرام و قرار نداشت. دلم برای دیدن عکس امام تنگ شده بود. بعد از شنیدن خبر بستری شدن امام بیصبرانه منتظر شنیدن خبر بهبودیاش بودیم.
پخش تصویر سیمای امام که از تلویزیون عراق به پایان رسید، بچهها از جلوی تلویزیون متفرق شدند. هرکسی مثل ماتم زدهای به گوشه و کناری رفت و برای سلامتی امام دست به دعا برد. حاج سعدالله با حالت خاصی گفت: خدایا! خودت میدونی ماییم و این امام، امام رو از ما نگیر!
شب سختی بود. خیلی دیر گذشت. آن شب تا صبح بیشتر بچهها در اضطراب و نگرانی به سر بردند حتی آنهایی که خیلی وقتها بیتفاوت بودند. شب را به این امید که فردا خبری از سلامتی امام به دستمان برسد، سپری کردیم.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹پایـی که جا مانـد ؛ قسمت پنجاه و نهم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
علی جاراللّه نام تعدادی از جاسوسها و خبرچینها را به رامین حضرتزاد گفته بود. تعدادی از آنها را میشناختم. بعضیشان آدمهای زیرکی بودند و دم به تله نمیدادند. فقط خودشان و عراقیها میدانستند جاسوساند. جاسوسها تصور نمیکردند علی جارالله چیزی بگوید. ما هم به روی خودمان نمیآوردیم.
رامین خیلی حرص میخورد. قصد داشت با دو، سه نفر از جاسوسها ارتباط برقرار کند. میخواست با آنها طرح دوستی بریزد و کاری کند که دست از این کارشان بردارند.
قبل از ظهر رامین سراغم آمد و گفت: یه فکری دارم!
- چه فکری، خیره ان شاالله؟
- در مورد آدمایی که خبر چینی میکنن و دونسته یا ندونسته جاسوس عراقیا شدن!
رامین معتقد بود نباید دست روی دست بگذاریم تا عراقیها این همه جاسوس پروری کنند. راهی پیدا کرده بود. بیشتر جاسوسها، افراد سیگاری بودند. رامین معتقد بود با ابزار سیگار در برابر سیگار میتوانیم خیلی از آنها را از این کارشان منصرف کنیم. کاری که با تعدادی از بچهها در کمپ ملحق انجام دادیم، اما سازماندهی شده نبود. وقتی صحبت هایش را شنیدم، امیدوار شدم.
میخواست تشکیلاتی و حساب شده عمل کند. قرار شد با همان حقوق یک و نیم دینار ماهیانه همه را سیگار بخریم. دیگر دوستان غیر سیگاری اش را نیز تشویق کرد از حقوق ماهیانه شان سیگار بخرند. به همراه خیلی از بچههای هم فکرمان که رامین را قبول داشتیم، تصمیم گرفتیم سیگارهایمان را در اختیار رامین قرار دهیم. رامین کار بلد بود و حساب شده عمل میکرد. بلد بود با آنها از چه دری وارد شود. اگر من به یکی از جاسوسان پنج نخ سیگار میدادم که جاسوسی نکند، رامین با یکی، دو نخ او را از این کار برحذر میداشت. او جاسوسها را از طریق افراد خاصی زیر نظر داشت.
اگر جاسوسی از او سیگار میگرفت که جاسوسی نکند، بیخبر و مخفی که سراغ نگهبانها میرفت و خبر میبرد، رامین میفهمید. میدانست چه کسانی هم از توبره میخورند، هم از آخور. بعضی وقتها با این عده از جاسوسها با زبان خشونت سخن میگفت.
گروه واکنش سریع رامین که سرگروهشان علی کارکن بود، گوش به فرمانش بودند؛ هر چند تا کارد به استخوانش نمیرسید از ابزار خشونت استفاده نمیکرد. در شرایط خاص که سیگارها به ته میرسید، رامین از بچهها سیگار قرض میگرفت.
بیشتر اسرای سیگاری که سیگارشان همان ده، پانزده روز اول ته میکشید، از رامین سیگار قرض میگرفتند. بعضی از بچهها هر ماه یکی، دو پاکت سیگار بلاعوض به رامین میدادند تا در "بانک سیگار" استفاده کند. سیگار ابزاری بود که عراقیها در جهت اجیر کردن اسرای ضعیفالنفس از آن به خوبی بهره میبردند.
بازار عراقیها با تدبیری که رامین به خرج داده بود، کساد شد. عراقیها تعدادی از فرماندهان را در اردوگاه شناسایی کردند. وقتی افراد لو رفتند، بچهها به خبرچینها میگفتند : ارزش لو دادن فلانی چند نخ سیگار بود؟ میاومدید دو برابر اونو از خودمون میگرفتید، اما این کارو نمیکردید.
عراقیها از رامین و همفکرانش بدشان میآمد. نمیخواستند جاسوسی در اردوگاه با مشکل مواجه شود. هر چند هیچ وقت بساط جاسوسی برچیده نشده، اما رامین عراقیها را غافلگیر کرد.
او با جاسوسهای سیگاری صحبت میکرد و بیشتر از سیگاری که عراقیها میدادند به آنها میداد تا به هموطنشان خیانت نکنند. رامین به آنها میگفت: شما از عراقیها سیگار میگیرید و در عوض دوستان و هموطنان خودتون رو لو میدید، ما به شما سیگار میدیم، این کارو نکنید؛ به هم اسارتیهای خودتون ظلم نکنید، خودتون رو آلودهی گناه و معصیت نکنید.
بعضی از سیگاریها که از راه حلال سیگار به دست میآوردند، بلند میگفتند: چهار نوبت ماساژ، هر بار دو ساعت، یک نخ سیگار؛ کی حاضره!؟
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹پایـی که جا مانـد ؛ قسمت شصتم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
شنبه ١٧ تير ماه ١٣٦٨
تكريت - اردوگاه ١٦
بازیهای جامجهانی ١٩٩٠ ايتاليا شروع شده بود. امروز مسابقهی فينال بود. به بركت اين بازیها، عراقیها به بچهها كمتر گير میدادند. بازیها باعث شده بود بچهها با تدبير و زيركی برای رسيدن به مقصودشان به بازيكنان مورد علاقهی نگهبانها ابراز محبت كنند.
نگهبانهای فوتبالدوست با وسواس و تعجب خاصي بازیهای جامجهانی را دنبال میكردند.
هر يک از آنان به تيم و بازیكن خاصی علاقه داشت. سعد، ارشد نگهبانها طرفدار سرسخت مارادونا بود. وليد طرفدار آندرياس برمه مدافع آلمان غربی بود. حامد طرفدار اسكيلاچی ايتاليا، گلزن برتر مسابقات جام جهاني بود. سلوان طرفدار اسكوهراوی چك اسلواكی بود. سامی طرفدار ميشل اسپانيا بود اما دكتر مؤيد علاقهی خاصی به فوتبال نداشت.
همان اوايل شروع بازیهای جام جهانی، عراقیها ساعتها دربارهی بازی افتتاحيه كه بين تيمهای آرژانتين، قهرمان دورهی قبل و كامرون يك تيم گمنام برگزار شده بود، صحبت میكردند. از اين كه كامرون تيم آرژانتين را برده بود، تعجب میكردند.
با كنايه به حامد گفتم: اصلاً تعجب نداره، در جنگ ايران و عراق يه بسيجی كم سن و سال تو شلمچه چند سرهنگ عراقی رو به اسارت در آورد، حالا كامرون جامجهانی دوره قبل رو برده!
در بازی فينال سعد و سلوان طرفدار آرژانتين بودند، وليد و حامد طرفدار آلمان. وليد اسرا را تهديد كرده بود اگر آلمان باخت، به تلافی باخت حالمان را میگيرد. میگفت: دعا كنيد آلمان ببرد و گرنه تلافی باخت آلمان را سر شما خالی میكنم!
سعد كه بعضی وقتها آدم مؤدبی بود و از تهديدهای وليد با اطلاع بود، به بچهها قول داده بود، اگر تيم آرژانتين قهرمان جام جهاني شود، اجازه خواهد داد بچهها بعد از يك ماه حمام درست و حسابی كنند.
من و تعدادی از بچههای بازداشتگاه ترجيح میداديم حمام كنيم! اما گويا بخت يار وليد بود. آلمان برای سومين بار قهرمان جامجهانی شد. وليد و حامد خوشحال شدند. اما سعد و سلوان تا چند روزی حالشان گرفته بود.
پنجشنبهی همان هفته عراقیها ناراحت بودند، نمیدانستم چرا! سامی گفت: عبدالرحمن قاسملو دبير کل حزب دموكرات كردستان در وين توسط گروهی ناشناس ترور شد. حامد گفت: حيف شد. يكی از كسانی كه در جبهه متحد عراق عليه شما بود، از سر راه ايران برداشته شد.
وقتی حامد از اسرا پرسيد: به نظر شما كی قاسملو را كشت؟ بهش گفتم: خدا میدونه، تيرها و موشکهای سرگردان تو دنيا زياده، معلوم نيست!
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
🚩🚩 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت شصت و سوم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
سهشنبه ۳ مرداد ۱۳۶۸
تکریت ـ اردوگاه ۱۶
علی آقایی تنها اسیری بود که برای افسران و نگهبانهای عراقی، احترام نظامی بجا نمیآورد. علی به قانون خودش پایبند بود، این را همیشه میگفت.
یکی از قوانین حاکم بر اردوگاه، احترام نظامی به افسران و نگهبانها بود. در اردوگاه وقتی آنها از کنارمان رد میشدند، باید احترام نظامی بجا میآوردیم.
من و محمدکاظم به خاطر نداشتن پا از این قانون مستثنی بودیم. علی برای ستوان فاضل احترام نظامی بجا نیاورد.
قبلاً یکی، دوبار ستوان فاضل با صحبتهایش علی را تحقیر کرده بود. علی در جوابش گفته بود: ما ایرانیها همان آدمایی هستیم که در اوج تحریمهای نظامی، موشک رها شده از هواپیمای شما رو بر فراز خلیج فارس در حال اصابت به هدف منفجر کردیم!
ستوان فاضل از علی متنفر بود. علی پیه همه چیز را به تنش مالیده بود. به خاطر حرفهایی که میزد زیاد کتک میخورد؛ بجا نیاوردن احترام نظامی که جای خودش را داشت.
ستوان فاضل از علی پرسید: چرا مثل بقیه اسرا احترام نظامی نمیذاری، این قانونشکنی برات گرون تموم میشه! علی آدمِ رُک، نترس و بی پروا بود. هر وقت از او میخواستم با عراقیها لج نکند و تابع مقررات اردوگاه باشد، حرف خودش را میزد.
وقتی ستوان فاضل دلیل مقید نبودنش به احترام نظامی را پرسید: علی بهش گفت: سیدی! من یه فرماندهای دارم به نام محسن رضایی، او به من یاد نداده برای عراقیا احترام نظامی بجا بیارم!
ستوان فاضل که عصبانی بود، گفت: ابله، یادت داده بیادب باشی؟ علی گفت: نه، یادم داده خوب بجنگم و اسیر نشم که شدم.
وقتی عراقیها دست از ضرب و شتم علی برداشتند، با سر و صورت کبودش به ستوان فاضل گفت: یه علت دیگه هم داره که براتون احترام نظامی نمیذارم!
ستوان فاضل منتظر بود ببیند چه میگوید. علی به فاضل گفت: ستوان! پا نکوبیدن من ریشه در تولی و تبری داره. دوستی با دوستان خدا و دشمنی با دشمنان خدا، شما دشمنان خدا و اهلبیت رسولاللّه هستید!
ستوان فاضل دستور داد او را در قفس مخصوص حبس کنند.
به دستور سروان خلیل فرمانده اردوگاه، قفس فلزیای به عرض نیم متر و طول یک متر درست کرده بودند. چیزی شبیه قفس های فلزیِ مرغی. این قفس بین سولهی یک و دو در انتهای ضلع شمالی سولهی ما قرار داشت. نردهکشیهای این قفسِ تنگ از میله گرد بود. در اسارت، دو بار آن قفس فلزی را تجربه کردم.
نمیتوانستیم داخل قفس دراز بکشیم. آخرین بار به جرمِ مداحیِ روزِ اربعین امام که مصادف شد با سالگرد به قدرت رسیدن حزب بعث، در آن قفس زندانی شدم.
روزهای بعد که علی آقایی از آن قفس خلاص شد، بهش گفتم: علی! قفس چطور بود؟ علی گفت: هرچه قفس تنگتر باشه، آزادی شیرینتره!
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت شصت و چهارم
بر اساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
پنجشنبه ۵ مرداد ۱۳۶۸
تکریت ـ کمپ ملحق
یک هفتهای بود که گال گرفته بودم. مرض پوستی بدی بود. واگیر بود. به علت نبود امکانات بهداشتی، کمبود آب، مشکل حمام و وجود توالتهای سیار که عامل پرورش انواع و اقسام میکروبها و امراض ناشناخته بود، خیلیها به این بیماری مبتلا شدند. تا هفتهی قبل تعدادمان کم بود؛ اما در این یک هفته تعداد گالیها دو برابر شد.
روز قبل دکتر جمال در جمع گالیها گفته بود با اسرای سالم دست ندهید. با آنها غذا نخورید و با افراد گالی همخرج شوید. تمام بدنم را جوشهای سرخ و چرکین گرفته بود. این جوشها به گونهای بود که فقط باید آن را خاراند. بر اثر خاراندن زیاد برای لحظاتی از سوزش آن کم میشد، اما این دانهها زخم که میشدند، عفونت میکردند. با کسی دست نمیدادم و روبوسی هم نمیکردم.
به دستور دکتر جمال همهی گالیها جلوی در سوله جمع شدند. میخواستند ما را ببرند، کجا ؟ خدا میداند. توی یک ستون راه افتادیم و از محوطهی سولهها بیرون رفتیم. دقایقی بعد جلوی در کمپِ ملحق به ردیف نشستیم.
این کمپ را به گالیها اختصاص داده بودند. دیگر ملحق حال و هوای قبل را نداشت. دیروز کمپ را تخلیه کرده بودند؛ تعدادی از آنها را به سولهها، تعدادی را به اردوگاه بعقوبه و بعضیها را به اردوگاه نهروان برده بودند.
از اینکه از دوستانم جدا شده بودم، دلم گرفته بود. این دلبستگیهای عاطفی هنگام جدایی خودش را نشان میداد. وقتی میخواستیم از هم جدا شویم، دل کندن کار سختی بود.
وارد حیاطِ ملحق شدیم. امجد ما را تقسیم بندی کرد. من بازداشتگاهِ نُه بودم. از همان بعدازظهر کار درمان شروع شد. دکتر جمال در جمعمان حاضر شد و گفت: باید لخت شوید و بدون شورت مقابل نور آفتاب بنشینید! تعجب کردم. بچهها زیر بار نرفتند. گویا در سرزمین بین النهرین تنها علاج بیماری گال، لخت شدن، استفاده از پماد مخصوص و نشستن زیر گرمای سوزان بود.
پمادی که باید استفاده میکردیم، بدبو و چرب بود؛ چیزی شبیه گیریس. پماد را باید به محل جوشهای چرکین میمالیدیم و روزی پنج ساعت جلوی نور آفتاب مینشستیم. بعد از استفادهی پماد باید حمام میکردیم، آن روزها در کمآبیِ مطلق به سر میبردیم. چاه آبی که تانکرها از آن آب میآوردند، خشک شده بود.
کشاورزی تکریت با کمبود آب مواجه شده بود، تانکرهای آبرسانی به جای روزی سه بار، دوبار آب میآوردند. بیشتر وقتها آب برای شستن دستهایمان نبود، چه برسد به حمام. آن روزها با همان تانکر آبی که فاضلاب اردوگاه را تخلیه میکرد، آب میآوردند!
از اینکه مجبورمان کرده بودند لخت و عریان شویم، ناراحت و گرفته بودیم. حُجب و حیا اجازه نمیداد لخت شویم. آرزو میکردم بمیرم ولی لخت نشوم. بچهها زیر بار نمیرفتند. دکتر جمال و دیگر نگهبانهای کمپ با کابل و باتوم بالای سرمان مثل عزرائیل ایستاده بودند.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane