🌼وقتی حاج قاسم زندگی یک پسر جوان را نجات داد
✍مدیر کل سابق بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس در گفتگویی با مهر به بیان خاطرهای از سردار سلیمانی پرداخت.
🔺او با بیان خاطره ای از شهید سردار سلیمانی گفت: سال ۹۵ با شهید سلیمانی از فرودگاه مهرآباد به سمت کرمان پرواز داشتیم. در فرودگاه، جوانی به سمت حاجی آمد و پس از احوالپرسی گفت من خیلی دوست داشتم شما را از نزدیک ببینم و با هم گفت و گو کنیم، حاجی گفت عازم کرمانی؟ گفت بله. کارت پرواز را از آن جوان گرفت و گفت همسفریم، من را صدا کرد و کارت پرواز آن مسافر جوان را به من داد و گفت: شما کارت پروازت را به این جوان بده تا کنار من بنشیند، از تهران تا کرمان ۱ ساعت و نیم با آن جوان گفت و گو کرد. وقتی پیاده شدیم دیدم آن مرد جوان چشم هایش سرخ شده، وقت خداحافظی می خواست دست حاجی را ببوسد. آن روز گذشت تا روز ۱۳ دی که حاج قاسم به شهادت رسید، بعد از ظهر آن روز در حسینیه ثارالله با همان احوال متالم مشغول هماهنگی های لازم برای تشییع پیکر در کرمان و… بودیم. دیدم چند جوان با تیپ امروزی نزدیک شدند. یکی از آنها رو به من کرد و با بغض گفت آقای صدفی من را می شناسید؟ خب من در آن بحبوبه کارها و حال نامناسبی که داشتم گفتم، متاسفانه حضور ذهن ندارم. گفت من همان جوانم که در فرودگاه کارت پروازت را دادی و کنار حاج قاسم نشستم، با همان حالت بغض و گریه گفت حاج قاسم زندگی مرا نجات داد. بعد بلافاصله دست کرد توی جیبش و کلیدی را به سمت من گرفت و گفت: این کلید خانه من برای کسانی که برای تشییع پیکر به کرمان می آیند نزد شما امانت باشد، هر کس جا نداشت این را در اختیارش قرار دهید. این تنها کاری است که می توانم برای شهید سلیمانی انجام دهم. گفت آن یک ساعت و نیم صحبت های حاج قاسم زندگی من را متحول کرد. از آن روز به بعد یک آدم دیگر شدم. حاج قاسم زندگی ام را متحول کرد. اینها را می گفت و اشک می ریخت. می گفت: من از آن روز به بعد نماز خوان شدم. نمی دانید این جوان و دوستانش چطور برای حاج قاسم اشک می ریختند. وضع ظاهری شان هم حزب اللهی و مذهبی نبود اما درون شان با صفا بود. در همان روزها هم دیدم در میان جمعیت سقایی می کردند./مهر
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌷 یکی از انگیزههای شهدا، زنده نگه داشتن حجاب بود
رهبر انقلاب اسلامی:
🌸 "شهیدان برای چه رفتند به میدان جنگ که به شهادتشان منتهی شد؟ این مهم است. در بسیاری از این وصیتنامههای شهدا اسم مبارک امام هست، مسئلهی حجاب هست، مسئلهی انقلاب هست؛ اینها انگیزه [شهدا] است."
➡️ ۹۹/۱۲/۲۵
#سخن_نگاشت
❣ @khamenei_Reyhaneh
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۵۴
با دلخوری کلامش را قطع کردم: مجید! من چند بار گفتم حساب اهل سنت رو از وهابیت جدا کن؟!!! حالا می فهمیدم که تفکر افراطی گری وهابیت نه تنها گردن شیعه را به شمشیر تکفیر میزند که گردن اهل سنت را هم به اتهام خواهد زد که مجید پس از بلایی که نوریه وهابی به سرش آورده بود، به کوچکترین زمزمه من به ورطه شک می افتاد که شاید من هم میخواهم عقایدش را با چوب تکفیر بکوبم. حالا میفهمیدم توطئه وهابیت چه موزیانه چیده شده که با یک شمشیر، گردن شیعه و سنی را با هم میزند و چه حربه کثیفی برای هلاکت امت اسلامی بود که مجید از شرمندگی قضاوت غیرمنصفانه اش، دستهایم را که از غصه به هم فشار میدادم، گرفت تا باور کنم چقدر خاطرم را میخواهد و با لحنی لبریز ایمان، عذر خواست: الهه جان! من غلط بکنم حساب اهل سنت رو با این وهابی ها یکی کنم! دیگه هر کسی که یه ذره عقل و شعور داشته باشه و یکی دوبار اخبار رو ببینه، میفهمه که این تکفیری ها اصلاً بویی از مسلمونی نبردن! من از اینا متنفرم، ولی دارم با یه دختر سنی زندگی میکنم و این دختر سنی رو از همه دنیا بیشتر دوست دارم! من فقط یه ذره ترسیدم، یعنی وقتی گفتی دلت میخواد حوریه سنی بشه، دلم ریخت پایین که چرا این حرف رو میزنی... از دردی که بیرحمانه به دل و کمرم چنگ میزد،
طاقتم طاق شده و دم نمیزدم که نمیخواستم مجال این بحث حساس را از دست بدهم و امید داشتم معجزه ای رخ دهد که من هم با لحنی ملایمتر گفتم: ببین مجید! هر کسی برای خودش یه نظری داره. خب از نظر من مذهب تسنن از مذهب تشیع کاملتره، اگه نظرم غیر از این بود که شیعه میشدم. و میخواستم مباحثه مان بیشتر جنبه عدل و انصاف بگیرد که با حالتی منطقی ادامه دادم: خب قطعاً به نظر تو هم مذهب تشیع کاملتره، وگرنه تا حالا سنی شده بودی. سپس به چشمانش که عمیقاً به صورتم خیره مانده بود، چشم دوختم و با روشن فکری سینه سپر کردم: من قول میدم که اگه یه روز به این نتیجه رسیدم که مذهب تشیع بهتره، شیعه بشم! تو هم قول بده که اگه یه زمانی احساس کردی مذهب اهل سنت بهتره، سنی بشی! میدانستم پیشنهاد زیرکانه ای داده ام تا به مبانی مذهب اهل تسنن فکر کند و قلعه مقاومتش را بشکنم، که میخواستم با یک تیر، دو نشان بزنم تا هم شوهر مؤمن و مسلمانم را به مذهب اهل سنت هدایت کرده و هم خیالم از بابت تسنن دخترم راحت شود که بالاخره در برابر این همه قاطعیتم تسلیم شد و با لبخندی ملیح پاسخ داد: باشه الهه جان! کاسه سرم از درد سرریز شده و چشمانم سیاهی میرفت و باز نمیخواستم راهی را که به این سختی تا اینجا آمده ام، نیمه رها کنم که با اشتیاقی که به امید تغییر عقیده همسرم پیدا کرده بودم، باز هم پیش رفتم: خب! بیا از همین الان شروع کنیم! تو از مذهب خودت دفاع کن، منم از مذهب خودم دفاع میکنم! از این همه جدیتم خنده اش گرفت و جواب جبهه بندی جنگجویانه ام را به شوخی داد : حتماً حوریه هم میشه داور! و شاید هم شوخی نمیکرد که در آینده قلب حوریه به سمت عقاید کسی متمایل میشد که منطق محکمتری برای دفاع از مذهبش به کار میگرفت. سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گم کرد که آهسته صدایش کردم: مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟ و درست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی عاشقانه پاسخ داد: الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این بحثها باعث شه که یه وقت... راستش میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم ، یعنی اصولا شیعه و سنی با هم اختلاف خاصی ندارن. همه مون رو به یه قبله نماز میخونیم ، همه مون قرآن رو قبول داریم، همه مون به پیامبر اعتقاد داریم ، فقط سرِ یه سری مسائل جزئی اختلاف داریم. و همین اختلافات جزئی مرز بین شیعه و سنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: خب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه! و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادی ام را آغاز کردم: بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم... و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتنا کی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که ناله ام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این تغییر نا گهانی ام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند و من اجازه نمیدادم دستش به تنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال چنین درد سختی را تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند.
ادامه دارد ....
@serratt
🍃امام زمان (عج) خطاب به میرزای نائینی در دوران جنگ جهانی اول و اشغال ایران فرمودند:
ایران، شیعه خانه ماست. میشکند، خم میشود، در خطر است، ولی ما نمیگذاریم سقوط کند....🖇
ما نگهش میداریم... ☝️
📚کتاب مجالس حضرت مهدی، صفحه۲۶۱
#عکسنوشتہ
#شیعهخانہ
#سقوطنمیکند
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃مردم زیادند و پرتوقع!
خدا یکی است و سریعالرضا.
🍃پس تو او را راضی کن،
دیگران چیزی نیستند....🖇
📚علی صفایی حائری🌱
#پاےدرسدل
#سریعالرضا
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂به وقت دلتنگی...
مَنْ از این نَفْسْ، از این بی سر وپا، بخدا خسته شدم!!!😔
🕊💕@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📿یا قاضی الحاجات....
(ذکر روز دوشنبه،۱۰۰مرتبه)
🤲خدای مهربان من!
اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﻣﻲ ﮔﻮیند بزﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺷﮑﺴﺖ،
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ... ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺭﻡ ...
ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻗﺎﺿﻲ ﺍﻟﺤﺎﺟﺎﺕ ﻣﻲ ﺧﻮﺍﻧﻢ...
🕊🍃@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۵۵
مجید نمیدانست چه کند که سراسیمه دمپایی اش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسه ها ندویده بود که دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: مجید! نمیخواد بری، بیا، بهتر شدم. و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانی ام از شدت درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپایی اش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی ماسه ها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: بهتری الهه؟ سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد:از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت رحم کن الهه! با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پا ک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد. دست پشت کمرم گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سر پا ایستادم، سرم گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بدی بود تا بالاخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: ای کاش الان مامانم اینجا بود! که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کس من بود. دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از
آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداری ام داد: قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم! و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز زخم بی وفایی خانواده ام را فراموش کنم و نه تنها از سر درد و کمر درد که از این همه بی کسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم.
* * *
چشمانم مات صفحه تلویزیون سقفی داروخانه مانده و گوشم به اخباری بود که از جولان بیش از پیش تروریست های تکفیری در عراق خبر میداد. انفجار خودروی بمبگذاری شده، عملیاتهای انتحاری و کشتار جمعی مسلمان بی گناه در عراق، اخبار جدیدی نبود و پس از اشغال این کشور توسط آمریکا، مصیبت هر روزه عراقی ها شده بود، ولی ظاهرا شیاطین آمریکایی و تکفیری قصد کرده بودند عراق را هم به خاک مصیبت سوریه بنشانند که این روزها تروریستهای داعش جان تازه ای گرفته و هوای حکومت بر عراق به سرشان زده بود. با این همه، دل خودم لبریز درد بود و نمی توانستم به تماشای نگون بختی مسلمان دیگری بنشینم که تکیه ام را به صندلی پلاستیکی داروخانه داده و خسته از صف طولانی داروخانه که مدتی میشد مجید را معطل کرده بود، چشمانم را بستم و باز هم صدای گوینده اخبار مثل پُتک در سرم میکوبید. بالاخره آوار غم و غصه و هجوم این همه فشار عصبی کار خودش را کرده و ضعف جسمانی هم به کمکش آمده بود تا کارم به جایی برسد که امروز دکتر پس از معاینه هشدار داد که اگر مراقب نباشم، کودکم پیش از موعد مقرر به دنیا می آید و همه کمردردهای شدیدم نشانی از همین زایمان بی موقع بود که میتوانست سلامتی دخترم را به خطر بیندازد. باید کاملا استراحت میکردم و اجازه نمیدادم هیچ استرسی بر من غلبه کند و مگر میتوانستم که انگار از روزی که مادرم به بستر سرطان افتاد، خانه آرامش من هم خراب شد. باز کمردردم شدت گرفته و شاید از بوی مواد آرایشی داروخانه حالت تهوع گرفته بودم که به سختی از جایم بلند شدم، با قدمهای سنگین و بی رمقم از میان جمعیت گذشتم و از در شیشه ای داروخانه بیرون رفتم بلکه هوای اواسط اردیبهشت ماه، نفسم را بالا بیاورد. هر چند هوای این ماه بهاری هم حسابی داغ و پر حرارت شده و انگار میخواست آماده آتشبازی تابستان بندر شود که اینچنین با تیغ آفتاب به جان شهر افتاده بود. حاشیه پیاده رو، تکیه به شیشه داروخانه ایستاده بودم که بالاخره مجید با پا کت داروهایم آمد و بی معطلی تا کسی گرفت تا زودتر مرا به خانه برساند. او هم ناراحت بود ولی به روی خودش نمی آورد که چقدر دلواپس حال من و دخترمان شده و سعی میکرد با شیرین زبانی همیشگی اش آرامم کند. از تا کسی که پیاده شدیم، دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم که در خلوت کوچه دلم ترکید و با لحنی لبریز بغض زمزمه کردم: من خیلی حوریه رو اذیت کردم! خیلی عذابش دادم مجید! بچه ام خیلی صدمه خورد! و تنها خدا میداند چقدر پشیمان بودم و دلم میلرزید که مبادا دخترم دچار مشکلی شود که اشکم جاری شد و در برابر سکوت غمگینش پرسیدم: مجید یعنی بچه ام چیزیش شده؟
ادامه دارد ....
دخترانه
🌹🌹#امام_خامنه_ای :
دل انسان غمگین میشود و میشکند بهخاطر اینکه چرا کسانی که نان انقلاب را خوردند، نان اسلام را خوردند، نان امام زمان را خوردند، دم از امام زمان زدند، دم از ائمّه معصومین زدند، حالا طوری مشی کنند که اسرائیل و امریکا و سیا و هرکسی که در هر گوشه دنیا با اسلام دشمن است، برایشان کف بزنند!۱۳۷۸/۹/۲۶
دخترانه🌸
@dokhtaraane
چندینراهکار تربیتیِدرجهیک،برای
نمازخوانشدنِ فرزندانـمآن•🌱•
۱ - خودتان الگوی خوبی باشید.
یعنی : عاشقانه و شیک نماز بخوانید!
حداقلظاهرتانرا بهزیبا ترینشکلخود
بیارائید : مسواک بزنید[کهبسیارثوابدارد]
عطر بزنید و لباسهایتمیز و شیکبپوشید
جانماز و یا چادرخود را به زیباتریننحو
تزئین کنید،تا فرزند شما بداند :
نمازخواندن...!♥️
امریست،بسیار زیبا و دلنشین،
درکمالزیباییِمطلق!🦋
زیباییو آراستهبودن در کنار خوشاخلاقی
مخصوصا در تایماذان،تا آخر وقت نماز
و مهربانی و محبتبیشاز حد ؛
بیشترینتاثیر را در شوقفرزند به نماز
ایجاد میکند!
و این ذوق و شوق در ناخودآگاهاو مانده
و تاثیر بسیار مفید و دراز مدتی...
خواهد داشت|🤍✨|
- ادامهدارد
#تربیت_فرزند
#فرزندان_حاج_قاسم
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
صالحین ناحیه سمنان
🆔🆔🆔 @salehinsemnan
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃 بسيارند كسانى كه
به سبب تعريف و تمجيد ديگران
فريب مىخورند....🖇
📚نهجالبلاغه، حکمت۴۶۲
#سیرےدرنهجالبلاغہ
#فریب
#شبکههاےمجازے
دخترانه🌸
@dokhtaraane
💌امام علی (علیه السلام):
📜أصحابُ المَهدِیِّ شَبابٌ لاکُهُولَ فیهِم؛یاران مهدى(عجل الله تعالی فرجه الشریف) جوان اند و میانسالى در میان آنان نیست.
📚الغیبه طوسی، ص ۴۷۶
🌿🕊@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃خدای من!
راهی نمیبینم، آینده پنهان است اما مهم نیست.
همین کافیست که تو راه را میبینی و من تو را . . .
🕊🍃@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃مسلمان کسی است
که هم درد خدا را دارد
هم خلق خدا.....🖇
📚استاد شهید مرتضی مطهری🌱
#پاےدرسدل
#مسلمان
#دردخلقالله
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۵۶
مجید پاسخ دلشوره ام را به شیرینی داد: الهه جان! چیزی نشده که انقدر غصه میخوری؟ دکتر فقط گفت باید بیشتر مراقب باشی، همین! از امروز دیگه به هیچی فکر نمیکنی، غصه هیچی رو نمیخوری، فقط استراحت میکنی تا حالت بهتر شه! ولی آنچنان جراحتی به جانم افتاده بود که به این سادگی قرار نمیگرفتم و باز خودم را سرزنش میکردم: من که نمیخواستم اینجوری شه! من که نمیخواستم بچه ام انقدر غصه بخوره! دست خودم نبود! و او طاقت نداشت به تماشای این حالم بنشیند که با لبخند مهربانش به میان حرفم آمد: الانم چیزی نشده عزیزم! فقط حوریه هوس کرده زودتر بیاد! فکر کنم حوصله اش سر رفته! و خندید بلکه صورت پژمرده من هم به خنده ای باز شود، ولی قلب مادری ام طوری برای سلامت کودکم به تپش افتاده بود که دیگر حالی برای خندیدن نداشتم. از چشمان بی رنگ و صورت گرفته مجید هم پیدا بود که تا چه اندازه دلش برای همسر و دخترش میلرزد و باز مثل همیشه دردهای مانده بر دلش را از من پنهان میکرد. چند قدمی تا سر کوچه خودمان مانده بود که پسر همسایه همانطور که با توپ پلاستیکی اش بازی میکرد، به سمتمان دوید و با شور و انرژی همیشگی اش سلام کرد. صورت تپل و سبزه اش زیر تابش آفتاب سرخ شده و از لای موهای کوتاه و مشکی اش، عرق پایین میرفت. با حالتی مردانه با مجید دست داد و شبیه آدم بزرگها حال و احوال کرد. سپس به سمت من چرخید و با خوش زبانی مژده داد: الهه خانم! داداشتون اومده، دمِ در منتظره! و با بادی که به گلویش انداخته بود، ادامه داد: من گفتم بیاید خونه ما تا آقا مجید اینا بیان، ولی قبول نکرد! مجید دستی به سرش کشید و با خوشرویی جواب میهمان نوازی ِ اش را داد: دمت گرم علی جان! و او با گفتن چاکریم! دوباره توپش را به زمین زد و مشغول بازی شد. مجید کیسه داروها را از این دست به آن دستش داد و زیر گوشم زمزمه کرد: الهه جان! غصه نخور! اگه میخوای همه چی به خیر بگذره، سعی کن از همین الان دیگه غصه نخوری! فقط بخند! و من نمیخواستم عبدالله اشکهایم را ببیند که با گوشه چادرم صورت خیسم را پا ک کردم و نفس عمیقی کشیدم تا کمی آرام شوم. عبدالله به تیر سیمانی چراغ برق تکیه زده بود و همین که چشمش به ما افتاد، خندید و به سمتمان آمد. هر چند سعی میکردم به رویش بخندم، ولی باز هم نتوانستم اندوه نگاهم را مخفی کنم که به صورتم خیره شد و پرسید: چی شده الهه؟ مجید در را باز کرد و برای آنکه از مخمصه نگرانی برادرانه عبدالله خلاصم کند، تعارفمان کرد تا وارد شویم و خودش پاسخ داد: چیزی نیس! یه خورده خسته شده! وارد اتاق که شدیم، از عبدالله عذرخواهی کردم و روی کاناپه دراز کشیدم که از امروز باید بیشتر استراحت میکردم و او هم روی مبل مقابلم نشست که با دلخوری طعنه زدم: چه عجب! یه سری به ما زدی! گفتم شاید تو هم دور ما رو خط کشیدی! و شاید عقده ای که از وضعیت خطرنا ک بارداری ام به دلم مانده بود، اجازه نداد دلخوری این مدت را پنهان کنم که رنجیده نگاهم کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: گرفتار بودم. و همین جمله کافی بود تا به جای اخم و دلگیری با دلواپسی سؤال کنم: چیزی شده؟ نفس عمیقی کشید و تا خواست جوابی بدهد، بیشتر به اضطراب افتادم و با همه عذابی که از دست پدر کشیده بودم، نگران حالش پرسیدم: بابا طوریش شده؟ که از شنیدن نام پدر، پوزخندی زد و پاسخ داد: بابا از همیشه بهتره! فقط تو اون خونه تو و مجید مزاحمش بودین که شما هم رفتین و الان داره با عروسش کیف دنیا رو میکنه! سپس به چشمانم دقیق شد و با کینه ای که از نوریه به دلش مانده بود، سؤال کرد: خبر داری بابا سند خونه رو به اسم نوریه زده؟ از شنیدن این خبر سرم از درد تیر کشید و تا خواستم حرفی بزنم، مجید با سینی چای قدم به اتاق گذاشت و میخواست بحث را عوض کند که از عبدالله پرسید: چی کار میکنی؟ ما رو نمی بینی، خوش میگذره؟ ولی ذهن من از حماقتی که پدرم مرتکب شده بود، تا مرز جنون پیش رفته بود که با عصبانیت به میان حرف مجید آمدم: یعنی چی عبدالله؟!!! یعنی اون خونه رو دو دستی تقدیم نوریه کرد؟!!! که مجید به سمتم چرخید و با مهربانی تذکر داد: الهه جان! مگه قرار نشد دیگه به هیچی فکر نکنی؟ دوباره که داری حرص میخوری! و در برابر نگاه بی تابم که به خاطر سرمایه خانوادگی مان به تپش افتاده بود، با حالتی منطقی ادامه داد: مگه قبلاً غیر از این بود؟ قبلش هم همه زندگی بابا مال اون دختره بود. حاال فقط رسمی شد. و عبدالله هم پشتش را گرفت: راست میگه الهه جان! از روزی که بابا با این جماعت شریک شد، همه زندگی اش رو باخت! تو این یک سال در عوض بار خرمای اون همه نخلستون بهش چی دادن؟ فقط یه وعده سر خرمن که مثلا دارن براش تو دوحه برج میسازن!
ادامه دارد ...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹#امام_خامنه_ای :
خانوادهای که سه تا جوانش شهید میشوند،
یک جوانش اول شهید میشود،
بعد دوقلوها در یک روز شهید میشوند،
در یک روز این دوقلوها دنیا میآیند،
در یک روز هم شهید میشوند.
این خانواده چه کار میکرد؟
چه جوری اداره میشد؟
پدر و مادر چه کار میکردند
که اینجور انگیزه و حرکت و هیجان در این جوانها بهوجود میآید؟۹۹/۱۲/۲۵
اولین شهدا ، الگوهای برتر تربیت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#ثقلین
پاسخهای انتخاباتی توسط قرآن کریم:
❓چرا رای بدهیم؟
✅"ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم"
خدا سرنوشت قومی را تغییر نمیدهد مگر زمانی که خودشان تصمیم بگیرند که سرنوشتشان را تغییر دهند
❓من وقتی نمیدانم به چه کسی رای بدهم باید چکار کنم؟
✅"فاسئلوا اهل الذکر ان کنتم لا تعلمون"
از اهلش بپرسید
❓اگر پرسیدم و دیدم هر کسی از پیش خودش اخباری میدهد و تحلیلی میکند آن وقت چه کنم؟
✅نگاه کن به شخصی که خبر میدهد که آیا عادل است یا فاسق
قرآن میفرماید: "هرگاه فاسقی برای شما خبری آورد در مورد آن تحقیق کنید"
❓اگر در جامعه موقع تبلیغات موجی ایجاد شد چه کنم؟
✅"و لا تتبعان سبیل الذین لا یعلمون"
راه کسانی را که علم ندارند پیروی نکن
❓چگونه افراد را تشخیص دهیم؟
✅به دنبال کسانی که از چاپلوسی و تعریف و تمجید لذت میبرند نروید.
قرآن میفرماید : "یحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا"
دوست دارند به خاطر کارهایی که در حیطه وظایف آنها بوده و انجام ندادهاند مورد ستایش قرار گیرند
❓به چه کسی رای بدهیم؟
✅به کسی رای بدهیم که از سرزنش هیچ ملامتگری نمیهراسد.
"ولا یخافون لومه لائم"
#انتخابات
#شماره یک
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
دخترانه🌸
@dokhtaraane