eitaa logo
Serratt
273 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
402 ویدیو
13 فایل
تماس با ما @Safire_Hosein 🌹🌹 لینک کانال صراط👇 https://eitaa.com/joinchat/2244214817Cb11fe83d45 🌹🌹 لینک کانال زندگی👇 https://eitaa.com/joinchat/286982176Ccabf1d34e4
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ام پنج شنبه پنجم آذر آزمون صحیفه سجادیه داشتم ، باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی می رفتم ، تا نزدیکی ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم. بعد از شرکت در آزمون از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم ، می خواستم درخلوت خودم باشم و باد سرد آذر ماه سوز آتش فراقی که به جانم افتاده بود را سرد کند. هنوز نرسیده بودم نمازم را بخوانم ، پیش خودم می گفتم الان اگه حمید بود کلی دعوا می کرد که چرا نمازم دیر شده است. حمید به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد ، هر وقت اذان می گفت به من تاکید می کرد نماز دیر نشه ، خودش می آمد سجاده من را آماده می کرد. چون فرش های ما نوارهای ابریشم داشت حتماسجاده پهن می کرد یا با جانماز روی موکت نماز می خواند. خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار کنار شومینه دراز کشیدم ، دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس می گرفتند. بابا خیلی آرام صحبت می کرد ، همانطور که دراز کشیده بودم دلم هزار راه رفت ، نیم نگاهی به پدر می انداختم و بی صدا گریه می کردم. دلم طاقت نیاورد ، پیش مامان رفتم و پرسیدم : برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده؟ مادرم گفت : خبر ندارم ، نگران نباش ، چیز خاصی نیست ؛ اما این زنگ زدن ها خیلی من را نگران می کرد. آن شب بابا کلی برایمان خاطره تعریف کرد ، از عروسی شان ، از اوایل زندگی و از به دنیا اومدن ما. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ و یکم روز جمعه هم تماس های پرتکرار با گوشی پدرم ادامه داشت ، دلم گواهی بد می داد ، بین همه این نگرانی ها آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود را برایم تعریف کرد. گفت : دیشب خواب حمید رو دیدم ، با لباس نظامی بود ، به من گفت فاطمه خانم برو به فرزانه بگو من برگشتم ، چند باری رفتم به خوابش باور نکرده ، شما برو بگو من برگشتم. این خواب را که تعریف کرد بند دلم پاره شد ، همه آرامشم را از دست دادم ، بیشتر از همیشه صدقه انداختم ، حالم خیلی بد شده بود. هر کاری می کردم نمی توانستم معنی این خواب خواهرم را چیزی جز شهادت حمید تعبیر کنم ، قران را باز کردم ؛ آیه هفده سوره انفال آمد : و ما مومنان را به پیامدی خوش می آزماییم. تا معنی آیه را خواندم روی زمین نشستم ، قلبم تند می زد ، گفتم من بدبخت شدم ، حتما یه چیزی شده .... شنبه صبح با اینکه اصلا حال خوبی نداشتم ، به دانشگاه رفتم ، گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد سریع جواب بدم. از چهارشنبه که زنگ زده بود سه روز می گذشت گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد ، ولی بجای تماس حمید پیامک های مشکوک شروع شد. اول خانم آقا سعید پیام داد که : با حمید صحبت کردی؟ حالش چطوره؟ جواب دادم : آره سه روز پیش باهاش صحبت کردم ، حالش خوب بود ، به همه سلام رسوند. بلافاصله خانم آقا میثم همکار و دوست صمیمی حمید پیام داد ، پرسید : حمید آقا حالشون خوبه؟ سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند ، کم کم داشتم دیوانه می شدم ... ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
02.Baqara.268.mp3
1.45M
🌹🌹 تفسیر قرآن کریم 268 سوره بقره استاد قرائتی اللهم عجل لولیک الفرج @serratt .
دیدار بخش خصوصی.mp3
16.46M
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار تولیدکنندگان و فعالان اقتصادی بخش خصوصی. ۱۴۰۳/۱۱/۰۳ اللهم عجل لولیک الفرج @serratt .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ و دوم ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود ، آنتراکت بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد ، پرسید کدام دانشکده هستم. پدرم خواست جلوی در دانشکده بروم ، تا دم در رسیدم پاهایم سست شد ، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسر خاله ام که او هم پاسدار بود آمده بود. سلام و احوالپرسی کردیم ، پرسید : تا ساعت چند کلاس داری؟ گفتم : تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب. گفت : پس وسایلتو بردار بریم ، گفتم : کجا؟ بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت : حمید مجروح شده باید بریم دخترم. تا این رو گفت : چشمم تار شد ، دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم : یا فاطمه زهرا سلام الله علیها الان کجاست؟ حالش چطوره؟کجاش مجروح شده؟ پدرم دستم را گرفت و گفت : نگران نباش دخترم ، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده، الان هم آوردنش ایران ، بیمارستان بقیه الله تهران بستریه. دلم می خواست از واقعیت فرار کنم ، پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست. به پدرم گفتم : خب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم این ها رو برم بعد میام بریم تهران. پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند ، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسر خاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و صحبت می کردند. صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت : نه دخترم باید بریم. تا اون لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم ، چشم هایش کاسه خون بود ، مشخص بود خیلی گریه کرده. با هزار جان کندن پرسیدم : اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین. پدرم گفت : چیزی نیست دخترم ، یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن ، باید زود بریم ، تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد. حس کردم درحال ورود به یک دوره جدید هستم ، دوره ای که در آن حمید را ندارم ، دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ و سوم سریع دویدم سمت کلاس تا وسایلم را بردارم ، دوستانم متوجه عجله و اضطراب من شدند ، پرسیدند : چه خبره فرزانه؟ کجا با این عجله؟ چی شده؟ گفتم : هیچی حمید مجروح شده ، آوردنش تهران ، باید برم ؛ دوستانم پشت سر من آمدند ، کنار ماشین که رسیدیم پدرم متوجه آن ها شد. پدرم به همراه دوستانم به سمت دیگری رفت و با آن ها صحبت کرد ، با چشم خودم دیدم که دوستانم روی زمین نشستند و گریه می کنند. خواستم به سمتشان بروم ولی پدرم دستم را کشید که سوار ماشین شوم ، وقتی سوار شدم سرم را چرخاندم و از شیشه عقب ماشین بچه ها را دیدم که همدیگر را بغل کرده بودند و گریه می کردند. نمی توانستم نفس بکشم ، درست حس می کردم که یک حالتی شبیه به سکته دارم ، بدنم بی حس شده بود ، فقط می توانستم پلک بزنم ، همه بدنم بی حرکت شده بود. بابا سر من را به سینه اش چسبانده بود و آرام گریه می کرد ، با زحمت زیاد پرسیدم : برای چی گریه می کنی بابا؟ مگه نگفتی فقط مجروح شده؟ خودم میشم پرستارش ، دورش می گردم ، اونقدر مراقبت می کنم تا حالش خوب بشه. پدرم با همان حالت گریه گفت : دخترم تو باید صبور باشی ، مگه خودتون دوتایی همین رو نمی خواستید؟ مگه من اسم حمید رو خط نزدم؟ خودت نیومدی واسطه نشدی؟ نگفتی بذار بره؟ حالا باید صبر داشته باشی ، شما که برای این روزها آماده شده بودید. این حرف ها رو که شنیدم پیش خودم گفتم : تمام! حمید شهید شده! پسر خاله پدرم متوجه نشده بود که من همه چیز را از حرف های پدرم خوانده ام ، گفت : عکس حمید رو برای بیمارستان لازم داریم. همه این حرف ها همان چیزهایی بود که سالها در کتاب های شهدای دفاع مقدس خوانده بودم ، همه چیز از یک مجروحیت جزئی و عکس برای بیمارستان و اینکه چیزی نشده شروع می شود ولی به مزار شهدا می رسد.😭 این بار همه چیز داشت برای من تکرار می شد ، اما نه در صفحات کتاب بلکه واقعی! داشتم از حمید جدا می شدم به همین سادگی! ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
02.Baqara.269.mp3
1.95M
🌹🌹 تفسیر قرآن کریم 269 سوره بقره استاد قرائتی اللهم عجل لولیک الفرج @serratt .
14031114_بیانات_رهبر_انقلاب_در_دیدار_شرکت‌کنندگان_در_مسابقات_بین‌المللی.mp3
31.12M
🌹🌹بسم الله الرحمن الرحیم صوت کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در جمع شرکت‌کنندگان در چهل‌ویکمین دوره مسابقات بین‌المللی قرآن. ۱۴۰۳/۱۱/۱۴ اللهم عجل لولیک الفرج @serratt .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ و چهارم رفتیم خانه بابا ، نمی توانستم راه بروم ، روی پله ها نشستم ، با صدای بلند گریه می کردم ؛ گفتم : حمید تو رو خدا ، تو رو به حضرت زهرا سلام الله علیها از در بیا داخل ، بگو که همه چی دروغه ، بگو که دوباره برمی گردی. این جمله را تکرار می کردم و گریه می کردم ، داداشم خبر نداشت ، تا خبر را شنید شوکه شد ، مادرم با گریه من را بغل کرد ، پرسیدم : حمید من شهید شده مامان؟ مامان سکوت کرد ، این سکوت دنیایی از حرف داشت ، گفتم : خدا از عمر من بردار ، حمید فقط پلک بزنه ، دیگه هیچی نمی خوام ، مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت : آروم باش دخترم. نفسم بالا نمی آمد ، من را کشان کشان به داخل اتاق بردند ، روی مبل نشستم ، همه دور من نشستند و گریه می کردند. گفتم : برای چی گریه می کنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم ، گفته بهم زنگ می زنه. حالت شوک زدگی بدی داشتم ، با همه وجودم می خواستم کاری کنم که این حرف ها را باور نکنم ، هق هق می کردم ، ولی گریه نه! مادرم خیلی نگرانم شده بود ، به پدرم گفت : بریم خونه عمه ، اینجا بمونیم فرزانه دق می کنه! درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت یازده شب ، به خط دشمن زده بودند. ماموریت جعفر طیار ، عملیات نصر ، منطقه العیس سوریه ، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء. در همان عملیات همرزمان حمید یعنی زکریا شیری و الیاس چگینی شهید شدند ، چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیروها نتوانستند پیکرشان را به عقب برگردانند ، برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب سلام الله علیها ماند. پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود ، تمام بدنش ترکش خورده بود ، به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس علیه السلام دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود. به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد ، گفته بودند : حمید جان چیزی نیست ، توخونه میشی ، فعلا شرایطش نیست که عقب برگردیم. حمید گفته بود : اگه نمی شه فقط یه دست یا فقط یه پای منو ببرید به مادرم و به خانومم نشون بدید ، اونها منتظرند. همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند ولی خونش بند نمی آمده ، حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند. لحظه حرکت دشمن نفربر را هم زده بود ، ولی خدا می خواست که پیکر حمید برگردد ، داخل نفربر دو تا از رفقایش نشسته بودند ، حمید هنوز جان داشت مدام می گفت : ببخشید خونم روی لباسهای شما می ریزه حلالم کنید. رفقایش می گویند لحظات آخر ذکر لبهایش یا صاحب الزمان بود ، شدت خونریزی به حدی زیاد بوده که حمید بین راه شهید می شود.😭 ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .
. 🌹🌹 کتاب ؛ خاطرات شهید مدافع حرم به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی‌ و پنجم از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود ، ولی خانواده من و خانواده حمید خبر نداشتند ، به خانه عمه که رسیدیم کوچه و حیاط غلغله بود ، پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا. دیدن عکس های شوهرم ، حمیدی که من چند روز پیش داخل همین حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم برایم خیلی سخت بود. از بین جمعیت که می گذشتم صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند : آخی ، خانمش اومد! جگرم را آتش می زد ، دستم را به دیوار گرفتم و از پله ها بالا رفتم. عمه شیون می کرد ، بغلش کردم ، عمه بوی حمیدم را می داد ، بابا هم آمد ، هر دوی ما را بغل کرده بود ، سه تایی داشتیم گریه می کردیم ، فقط صدای گریه ما سه نفر می آمد ، گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود. فکر می کردم شنیدن خبر شهادت حمید سخت ترین اتفاق زندگی من است ولی اینطور نبود! سختی هایی به سراغم آمد که هر کدامشان وجودم را ویران کرد. سختی هایی که هزار بار مصیبت بارتر از خبر شهادتش بود ، گفتند فرزانه را ببرید خانه تا وصیت نامه حمید را بیاورد ، این ها چیزهایی بود که مرا خرد کرد. روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم باید به خانه مشترکمان می رفتم ، خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود. در را باز کردم یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم ، روزی که در را به همه خاطرات بدون حمید بستم ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم ، در و دیوار خانه با من گریه می کرد. ساعت از کار افتاده بود ، لامپ ها سوخته بود ، انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شده ام! به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم ، همان قرآنی که وصیت نامه ها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم. ما را به سخت جانی خود این گمان نبود! تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم می چرخید و باور نمی کردم که هنوز زنده ام ، به معنای واقعی کلمه پیر شدم تا از خانه بیرون بیایم. وقتی گفتند : برویم پیکر حمید را ببینیم یاد قراری که با دلم گذاشته بودم افتادم ؛ دلم نمی خواست پیکر حمید برگردد ، منتظر پیکر نبودم پیش خودم گفته بودم : یا حمیدم سالم از این ماموریت برمی گرده ، یا اگه شهید شد برای همیشه بمونه پیش حضرت زینب سلام الله علیها. ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @serratt .