.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی و چهارم
رفتیم خانه بابا ، نمی توانستم راه بروم ، روی پله ها نشستم ، با صدای بلند گریه می کردم ؛ گفتم : حمید تو رو خدا ، تو رو به حضرت زهرا سلام الله علیها از در بیا داخل ، بگو که همه چی دروغه ، بگو که دوباره برمی گردی.
این جمله را تکرار می کردم و گریه می کردم ، داداشم خبر نداشت ، تا خبر را شنید شوکه شد ، مادرم با گریه من را بغل کرد ، پرسیدم : حمید من شهید شده مامان؟
مامان سکوت کرد ، این سکوت دنیایی از حرف داشت ، گفتم : خدا از عمر من بردار ، حمید فقط پلک بزنه ، دیگه هیچی نمی خوام ، مادرم من را محکم تر بغل کرد و گفت : آروم باش دخترم.
نفسم بالا نمی آمد ، من را کشان کشان به داخل اتاق بردند ، روی مبل نشستم ، همه دور من نشستند و گریه می کردند.
گفتم : برای چی گریه می کنید؟ باور کنید دروغه! من سه روز پیش با حمیدم حرف زدم ، گفته بهم زنگ می زنه.
حالت شوک زدگی بدی داشتم ، با همه وجودم می خواستم کاری کنم که این حرف ها را باور نکنم ، هق هق می کردم ، ولی گریه نه!
مادرم خیلی نگرانم شده بود ، به پدرم گفت : بریم خونه عمه ، اینجا بمونیم فرزانه دق می کنه!
درست بعد از اینکه من با حمید برای آخرین بار صحبت کرده بودم یعنی چهارشنبه حدود ساعت یازده شب ، به خط دشمن زده بودند.
ماموریت جعفر طیار ، عملیات نصر ، منطقه العیس سوریه ، جنوب غربی حلب که مشهور است به منطقه خضراء.
در همان عملیات همرزمان حمید یعنی زکریا شیری و الیاس چگینی شهید شدند ، چون بدن مطهرشان زیر آوار یک ساختمان مانده بود نیروها نتوانستند پیکرشان را به عقب برگردانند ، برای همین پیکر این دو شهید مدافع حرم قزوینی کنار حضرت زینب سلام الله علیها ماند.
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود ، تمام بدنش ترکش خورده بود ، به آرزویش رسیده بود و شبیه حضرت عباس علیه السلام دست و پاهایش را برای دفاع از حریم حرم داده بود.
به یکی از همراهانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد ، گفته بودند : حمید جان چیزی نیست ، توخونه میشی ، فعلا شرایطش نیست که عقب برگردیم.
حمید گفته بود : اگه نمی شه فقط یه دست یا فقط یه پای منو ببرید به مادرم و به خانومم نشون بدید ، اونها منتظرند.
همسنگرهایش با چند چفیه پاهایش را بسته بودند ولی خونش بند نمی آمده ، حمید را با همان حال در دل شب به یک نفربر رسانده بودند.
لحظه حرکت دشمن نفربر را هم زده بود ، ولی خدا می خواست که پیکر حمید برگردد ، داخل نفربر دو تا از رفقایش نشسته بودند ، حمید هنوز جان داشت مدام می گفت : ببخشید خونم روی لباسهای شما می ریزه حلالم کنید.
رفقایش می گویند لحظات آخر ذکر لبهایش یا صاحب الزمان بود ، شدت خونریزی به حدی زیاد بوده که حمید بین راه شهید می شود.😭
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی و پنجم
از پنج شنبه خبر به خیلی ها رسیده بود ، ولی خانواده من و خانواده حمید خبر نداشتند ، به خانه عمه که رسیدیم کوچه و حیاط غلغله بود ، پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا.
دیدن عکس های شوهرم ، حمیدی که من چند روز پیش داخل همین حیاط تلفنی با او صحبت کرده بودم برایم خیلی سخت بود.
از بین جمعیت که می گذشتم صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند : آخی ، خانمش اومد! جگرم را آتش می زد ، دستم را به دیوار گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
عمه شیون می کرد ، بغلش کردم ، عمه بوی حمیدم را می داد ، بابا هم آمد ، هر دوی ما را بغل کرده بود ، سه تایی داشتیم گریه می کردیم ، فقط صدای گریه ما سه نفر می آمد ، گویی همه صداها در صدای گریه ما گم شده بود.
فکر می کردم شنیدن خبر شهادت حمید سخت ترین اتفاق زندگی من است ولی اینطور نبود! سختی هایی به سراغم آمد که هر کدامشان وجودم را ویران کرد.
سختی هایی که هزار بار مصیبت بارتر از خبر شهادتش بود ، گفتند فرزانه را ببرید خانه تا وصیت نامه حمید را بیاورد ، این ها چیزهایی بود که مرا خرد کرد.
روز اولی که خبر شهادت حمید را شنیده بودم باید به خانه مشترکمان می رفتم ، خانه ای که هنوز لباس های حمید همان طوری خودش آویزان کرده بود دست نخورده مانده بود.
در را باز کردم یاد روزی افتادم که همان جا ایستاده بودم و دور تا دور خانه را بدون حمید دیده بودم ، روزی که در را به همه خاطرات بدون حمید بستم ولی حالا بدون حمید به همان خانه برگشته بودم ، در و دیوار خانه با من گریه می کرد.
ساعت از کار افتاده بود ، لامپ ها سوخته بود ، انگار این خانه هم فهمیده بود خانه خراب شده ام! به سراغ قرآن روی طاقچه رفتم ، همان قرآنی که وصیت نامه ها را به امانت بین صفحات آن گذاشته بودم.
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود! تمام آن دقایق این بیت شعر در سرم می چرخید و باور نمی کردم که هنوز زنده ام ، به معنای واقعی کلمه پیر شدم تا از خانه بیرون بیایم.
وقتی گفتند : برویم پیکر حمید را ببینیم یاد قراری که با دلم گذاشته بودم افتادم ؛ دلم نمی خواست پیکر حمید برگردد ، منتظر پیکر نبودم پیش خودم گفته بودم : یا حمیدم سالم از این ماموریت برمی گرده ، یا اگه شهید شد برای همیشه بمونه پیش حضرت زینب سلام الله علیها.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی و ششم
از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم ، همه چیز روی دور تند رفته بود ، چند ساعت بیشتر نگذشته بود که من از شهادت حمید با خبر شده بودم.
حالا پیکرش را به قزوین آورده بودند ، می خواستم بگویم : حمید جان تو که با معرفت بودی ، حداقل منو زودتر خبر می کردی.
طاقت ندارم آنقدر سریع همه چیز رو باور کنم ، با نبودنت کنار بیایم و همه چی رو تنهایی پیش ببرم.
به در ورودی معراج الشهدا که رسیدم عطر اسپند و گلاب همه جا را گرفته بود ، چقدر برای حمید اسپند دود کرده بودم تا هر کجا می رود سالم برگردد.
معراج الشهدا بیست تا پله بیشتر ندارد ، تا من به بالا برسم یک ساعت طول کشید ، چند بار زمین خوردم.
دور تابوت را خلوت کرده بودند ، عمه که یا بیهوش می شد یا خیره خیره به تابوت نگاه می کرد ، بهت زده بود...
بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم : دروغه! عروسکه! الان دست می زنم بلند میشه ، دوباره شیطنتش گل کرده و می خواد سر به سرم بزاره.
سمت چپ صورتش پر بود از ترکش ، از بالا سر دور زدم و به سمت راست رفتم ، چشم های نیمه بازش که دیدم ، خندیدم و گفتم : حمید شوخی بسه ، پاشو دیگه ، به خدا نصفه عمر شدم.
حس می کردم دارد با من شوخی می کند ، یا شاید هم خواب رفته ، پیش خودم گفتم : الان دست می کشم توی موهاش ، الان می بوسم حمید بلند میشه.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی و هفتم
چشمهای حمید را بوسیدم ، سرم را عقب آوردم ، انتظار داشتم حمید بلند بشود و این داستان را همین جا تمام کنیم.
همه صورتش را بوسه باران کردم به این امید که تکانی بخورد ، در طول زندگی هر وقت روی موتور می نشست یا از بیرون می آمد دست های سردش را بین دست هایم می گذاشت.
حالا هم دست هایش سرد سرد بود ، می خواستم با دست هایم گرمش کنم ، سرم را می بردم جلو توی صورتش نفس می کشیدم و ها می کردم تا گرم شود.
نا امید شده بودم ، روی بدنش دنبال نشانه های خاص می گشتم ، حمید یک ماه گرفتگی سمت چپ گردنش داشت ، ولی الان اثری از آن ماه گرفتگی نبود.
بهانه دلم جور شده بود ، عقب رفتم روی یک سکو ایستادم و گفتم : این شوهر من نیست ، این حمید من نیست ، حمید من روی گردنش ماه گرفتگی داشت ، ولی الان اون ماه گرفتگی نیست.
بابا من را همان بالای سکو بغل کرد و با صدایی گرفته گفت : از بدنش خون رفته ، برای همین اثر ماه گرفتگی ناپدید شده.
بعد بابا به بالای تابوت رفت ، بند کفن را باز کرد ، گفت : فرزانه بیا ببین ، همه جای بدنش ترکش خورده الا سینه اش که سالم مونده.
تا این را گفت دوباره به بالای تابوت رفتم ، یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین علیه السلام محکم سینه میزد و می گفت : فرزانه این سینه هیچ وقت نمی سوزه.
همه جای پیکر تیر و ترکش خورده بود ، شکم ، پاها ، دست ها ، گردن ، صورت ، همه جا به جز سینه که کاملا سالم مانده بود.
دست لرزانم را روی سینه اش گذاشتم ، دلم می خواست تپش قلب داشته باشد ، زیر دستم حس کنم که هنوز قلب حمید من زنده است ، ولی هیچ خبری نبود ، هیچ واکنشی نشان نمی داد.
سخت ترین لحظات برای یک همسر همین لحظات است ، قلبی که یک عمر برای تو تپیده حالا دیگر هیچ نبضی ، هیچ حرکتی ، هیچ حرارتی نداشته باشد.
قلب حمید من از حرکت باز ایستاده بود ، همان قلبی که روز خواستگاری به من گفته بود عشق اول این قلب خداست ، عشق دومش امام حسین علیه السلام است و شما عشق سوم من هستی.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی و هشتم
طبق خواهشی که شب آخر داشتم و حمید داخل وصیت نامه نوشته بود قرار شد یک ربع با حمید تنها باشم ، بغلش کردم ، نازش کردم ...
همیشه به این لحظه فکر می کردم که یک خانم در این لحظات به شوهر شهیدش چه حرفی می تواند بزند؟
برای این دقایق آخر و بدون تکرار کلی حرف آماده کرده بودم ، ولی همه یادم رفته بود ، سرم را بردم کنار گوشش و گفتم : یادت باشه! دوستت دارم ، خیلی خیلی دوستت دارم ؛ سرم را بلند کردم ، انگار که منتظر جواب باشم ، چند لحظه ای سکوت کردم ، دوباره در گوشش گفتم : حمید دوستت دارم.
یاد آن جمله ای افتادم که حمید شب قبل از رفتن گفته بود : فرزانه دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمی تونی بلرزونی ، در گوشش حلالیت خواستم.
گفتم : حمیدم ببخش اگر دلتو لرزوندم ، منو حلال کن ، شهادتت مبارک عزیزم ؛ سلام منو به سید الشهدا علیه السلام برسون ، به حضرت زهرا سلام الله علیها بگو هدیه منو قبول کنن.
نمی گذاشتند بیشتر از این کنار حمید بمانم ، می گفتند خوب نیست پیکر بیش از حد در فضای باز باشد ، می خواستند حمید من را داخل سردخانه ببرند.
خودم چشم هایش را بوسیدم و بستم ، چشم هایی که هیچ وقت به گناه باز نشد ، چشم هایی که انگار لحظات آخر امام زمان را دیده بود ، چشم هایی که بسته شد تا از این به بعد فقط زیبایی ها رو ببیند.
به زور من را از تابوت حمیدم جدا کردند ، بابا کشان کشان من را تا دم پله ها آورد ، روی هر پله می نشستم و گریه می کردم.
پله آخر که رسیدم آقا سعید را دیدم ، بهش گفتم : آقا سعید حداقل تو اجازه نده حمید رو ببرند سردخونه ، حمید از سرما بدش میاد.
تصور این که هم بازی کودکی هایم و همسفر زندگیم تنهایم گذاشته است من را به نابودی مطلق می کشاند.
به مسجد محله پدری حمید رفتیم ، همان مسجدی که بارها حمید دوران کودکی در آن مکبری کرده بود و حالا همه آمده بودند تا آخرین اذان عشق را از پیکر بی جانش بشنوند.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و سی و نهم
از فردای نیامده می ترسیدم ، از فردایی که قرار بود حمید را تا دروازه های بهشت تشییع کنم ، از فردایی که قرار بود چهره حمیدم را برای آخرین بار ببینم.
چراغها خاموش بود ولی کسی آن شب نخوابید ، برادرم داخل اتاق قرآن می خواند ، صدای گریه بابا از داخل اتاق خواب می آمد ، من هم کمرم را گرفته بودم و پذیرایی را دور میزدم و گریه می کردم.
پیکر حمید را با آمبولانس آوردند ، آن هم درست روز هشتم آذر ماه سه روز مانده به اربعین بود ؛ هشتم آذر سه سال پیش من بخاطر دل دردم سوار آمبولانس شدم و حمید بالای سر من کنار تخت بیمارستان تا صبح بیدار بود.
آن موقع فکرش را نمی کردم که سه سال بعد چنین روزی من باید حمید را دفن کنم و تا صبح قرآن بخوانم ، روایت تکرار میشد ولی این بار خیلی غم انگیز تر!
نزدیکی امامزاده اسماعیل ایستاده بودم ، خیلی شلوغ بود ، حمید اولین شهید مدافع حرم شهر قزوین بود.
به گلزار شهدا که رسیدیم بعد از مراسم برای نماز صف ها تشکیل شد ، توان ایستادن نداشتم ، گفتند : تو حالت خوب نیست ، نمی خواد نماز بخونی.
گفتم : نه دوست دارم برای حمیدم نماز بخونم ، یک پراید سفید آنجا بود ، به همان ماشین تکیه دادم و نماز را خواندیم.
داشتند وصیت نامه حمید را می خواندند ، همان وصیت نامه ای که من را مجبور کرد بایستم و با صدای بلند بدون گریه برایش بخوانم ، ولی حالا هر خطش را می شنیدم گریه ام بلندتر می شد!
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و چهلم
شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم ، به قولی که داده بودیم وفا کردم ، قرار بود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد.
مادرم گفت : هوا سرد شده ، بریم خانه ، یا حداقل چند دقیقه ای بریم داخل ماشین گرم بشیم ؛ گفتم : نه من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم.
همه تعجب می کردند ، می گفتند مگر شما چند سال با هم بودید که به همچین شبی هم فکر کردید و همچین قولی به هم دادید؟
آن شب تا صبح قرآن خواندم ، خیلی هوا سرد بود ، بقیه می رفتند و می آمدند ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم ؛ هشت آذر ماه پاییزی ترین روز من و بهاری ترین روز حمید بود.
یکی از سخت ترین روزها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند ، درست سی آذر ، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید.
اول پدرم ممانعت می کرد ولی به خواهش من ساک را به من دادند ، نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم ، آن روز فقط بغض کردم ، شب دور از چشم بقیه به حیاط رفتم ، ساک را بغل کردم ، به یاد همه شب های یلدایی که حمید کنارم بود تا صبح گریه کردم.
سه چهار روز بعد از مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم ، بالاخره ما مستاجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند به مادر و خواهر خودم و حمید گفتم همراهم باشند ولی هیچ کدامشان دل آمدن نداشتند.
مجبور شدم با دوستم ناهید بروم ، از همان پله اول اشک هایم جاری شد ...
چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم ، همه دست نوشته های من را جمع کرده بود ، حتی نوشته ای که یک سلام خالی بود را هم نگه داشته بود ، فکرش را هم نمی کردم آن قدر برایش مهم باشد.
به من گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد همه این دست نوشته ها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش قرار بدهد.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و چهل و یکم
وقتی با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم ، صاحب خانه و همسایه ها گریه می کردند.
بعد از اینکه همه وسایل را بردند داخل خانه رفتم ، وسط پذیرایی ایستادم ، چشمی دور تا دور خانه چرخاندم ، هیچ کس و هیچ چیز نبود ، اوج تنهایی خودم را حس کردم.
آنجا خانه امید من بود ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم.
موقع بیرون آمدن از خانه با گریه به حمید گفتم : عزیزم من دارم از اینجا میرم ، خواهش می کنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه چون خیلی اذیت میشم.
همانطور هم شد ، از آن به بعد همه خوابهایی که دیدم خانه پدرم بود ، حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد.
از پله ها که پایین آمدم حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید ، گفت : مامان فرزانه از دست من که کاری برنمیاد ، به خدا می سپارمت ، پسرم که جاش خوبه ، امیدوارم خود حضرت زینب سلام الله علیها بهت صبر بده.
بین گریه ها از حاج خانم پرسیدم : هر وقت دلم گرفت می تونم بیام خونه رو ببینم؟ ، دستم را به مهربانی گرفت و گفت : آره دخترم ، خونه خودته ، هر وقت خواستی بیا.
از در خانه که بیرون آمدم همین پیرمردی را دیدم که اختلال حواس داشت ، پیرمردی که حمید همیشه به او سلام می داد و محبت می کرد و می گفت : فرزانه یه روزی جواب محبت من به این پیرمرد رو می بینی.
حالا همان روز رسیده بود ، پیرمردی که همه می دانستیم اختلال حواس دارد ولی حمید را خوب یادش مانده بود ، به پهنای صورت اشک می ریخت و گریه می کرد و این یکی از سوزناک ترین گریه هایی بود که در غم از دست دادن حمید دیدم.
سوار ماشین که شدم با حسرت از شیشه عقب برای آخرین بار به خانه نگاه کردم ، بعدها هیچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه برگردم ، چند بار تا سر کوچه رفتم ولی گریه امانم نمی داد که قدم از قدم بردارم.
سالگرد عروسیمان امامزاده حسین بودم ، برای رزمندگان مدافع حرم دست کش و کلاه می بافتیم ، به شدت دلتنگ حمید شده بودم.
به یاد سالهای قبل تفتیده بودم که حمید در سالگردهای ازدواجمان برایم دسته گل رز می خرید.
ساعت یازده شب بود که بی اختیار خودم را جلوی در خانه مشترکمان پیدا کردم.
هیچ کس داخل کوچه نبود ، پنجره خانه را نگاه کردم ، اشک امانم نمی داد ، قدم هایم سست شده بود ، نتوانستم جلوتر بروم.
از همان جا با گریه تا سر کوچه آمدم و برای همیشه از خانه مشترکمان خداحافظی کردم.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و چهل و دوم
خیلی زود تنهایی ها شروع شد ، همه چیز برگشت به روزهای بی حمید با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید.
شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد سر مزارش آرام می گیرم.
پاییز ، زمستان ، بهار ، تابستان ، هر چهار فصل را با حمید داخل گلزار شهدا تجربه کردم ، اوایل مثل دوره نامزدی هوا سرد بود ، اولین برفی که روی مزارش نشست وسط زمستان بود.
گلزار شهدا خلوت بود ، گلوله برفی درست کردم و به عکس داخل قاب بالای سرش زدم ، گفتم : حمید ببین برف اومده تو نیستی بیای برف بازی کنیم.
گفتم : حمید یادته اولین برف بعد از نامزدیمون از دانشگاه تا خونه پدرم پیاده اومدیم و کلی برف بازی کردیم.
گاهی مزارش که می روم اتفاق های عجیبی می افتد که زنده بودنش را حس می کنم ، یک شب نزدیکی های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت : خانوم خیلی دلم برات تنگ شده ، پاشو بیا مزار.
معمولا عصرها به سر مزارش می رفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم.
از نزدیک ترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم ، می دانستم این شکلی راضی تر است ، همیشه روی رعایت حق همسایگی تاکید داشت.
سر مزار که می روم سعی می کنم از نزدیک ترین مغازه به مزارش که همسایه گلزار شهداست خرید کنم.
همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه مرا بغل کرد ، هق هق گریه هایش امان نمی داد حرفی بزند.
کمی که آرام شد گفت : عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم ، به شهید گفتم : من شنیدم شماها برای پول رفتید ، حق نیستید ، باهات یه قراری میزارم ، فردا صبح میام سر مزارت ، اگر همسرت رو دیدم می فهمم که من اشتباه کردم ، تو اگه حق باشی از خودت یه نشونه به من میدی.
برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم ، گفتم : من معمولا غروب ها میام اینجا ولی دیشب خود حمید خواست من اول صبح بیام سر مزارش.
از آن به بعد با آن خانم دوست شدم ، خیلی رویه زندگیش عوض شد ، تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و چهل و سوم
جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدارها در معراج نیست ، بارها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد هیچ وقت برای شهادتش گریه نمیکنم چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جانسوزتر از این فراق است.
روزهایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده ، دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد ولی این ها فقط حسرتش برای من مانده است.
هنوز نتوانستم خودم را با این شرایط وفق بدهم ، روزهای خیلی سختی به من گذشت ، روزهایی که با یک صدا ، با یک یادآوری خاطره ، با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کردم.
روزهایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت از شنیدن مداحی هایی که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که می زد.
روزهایی که حرف های خیلی تلخی شنیدم ، این که حمید برای پول رفته ، این که شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل داره چون که حمید برای ایران شهید نشده است.
حرف هایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم ، وجود مرا به آتش می کشد ، هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند.
😭 این که همسرت دیگر نباشد ، فقط توی خواب بتوانی او را ببینی ، ولی تا کجا؟ تا کجا می شود فقط خواب بود و خواب دید ؟!
سختی همه این حرف ها و رفتارهای غیر منصفانه یک طرف ، نبودن خود حمید یک طرف ، حسرت این که یکبار عمه و پدر حمید را خوشحال ببینم روی دلم مانده است.
هر وقت به خانه پدری حمید می روم همه خاطراتم از دوران بچگی تا روزهای آخر جلوی چشم هایم می آید از اول تا آخر گریه می کنم.
گاهی از اوقات حس می کنم حمید شهید نشده ، فکر می کنم شاید من گمش کرده باشم ، با قاب عکسش صحبت می کنم ، کفش هایش را می پوشم و راه می روم.
صدای موتور می آید فکر می کنم حمید است که برگشته ، آیفون را که بر می دارم منتظرم حمید پشت در باشد ، شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم حمید زنگ خانه را بزند و بگوید : رفته بودم هیئت ، جلسه طول کشید برای همین دیر اومدم.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و چهل و چهارم
با اینکه می دانی همه چیز تمام شده ولی تعلق خاطری که داری هیچ وقت کهنه نمی شود ، یک حالت بهت زدگی که حتی نمی دانی عزیزت کجا شهید شده است.
با همسران شهدای مدافع حرم که به سوریه رفته بودم وارد فرودگاه دمشق شدیم ، از همان ورودی فرودگاه حال همه بد شد ، پیش خودم گفتم : حمید من این ورودی رو اومده ولی هیچ وقت خروجی رو بر نگشته.
پروازها همه نیمه شب انجام می شد ، داخل فرودگاه صندلی نبود ، هر گوشه همسر یکی از شهدای مدافع حرم چادر روی سرش کشیده بود و گریه می کرد.
داخل خیابانها که قدم بر می داشتیم دنبال نشانه ای از عزیزانمان بودیم ، حتی نمی دانستیم حلب کدام طرف است ، همسرانمان لحظات آخر زمینی بودنشان را روی کدام خاک گذرانده بودند.
غربت گریه های همسرانه را هیچ کس نمی فهمد ، آن قدر در اوج اشک باید خودت را خفه کنی و بغضت را پنهان کنی که گاهی از اوقات دلت فقط یک خلوت می خواهد برای گریه کردن.
گاهی پیش خودم می گویم : ساده اش برای حمید بود و سختش برای من ، چون خیلی زود برات پروازش امضا شد و رفت.
همسر شهید باید بار یک زندگی را به دوش بکشد ، از همسر شهید همه انتظار دارند.
باید همیشه خوشحال باشی ، باید همه جا حاضر باشی ، همه پیام ها و تماس ها را جواب بدهی تا کسی فکر نکند چون همسر شهید هستی داری طاقچه بالا می گذاری.
چند ماه بعد از شهادت حمید به کربلا رفتم.
همان کربلایی که گذرنامه گرفته بودیم تا با هم برویم ولی حمید با آن گذرنامه به سوریه رفت و از کنار حرم عمه سادات همنشین همیشگی ارباب بی کفن شد.
همان کربلایی که عشق حمید بود ، همان کربلایی که حمید برای دیدنش همیشه بی تاب بود.
شب جمعه بود ، تک و تنها بین الحرمین رو به گنبد ایستاده بودم ، کمی که گذشت نشستم ، توان ایستادن نداشتم.
در اوج دلتنگی و حسرت به حمید گفتم : عزیزم الان کربلام ، همون کربلایی که قرار بود بیاییم برایم چادر عروس بخری ، ولی قسمت نشد.
حمید جان بخاطر تو به هیچ مغازه ای که چادر می فروشه نگاه نکردم ، شاید تو خجالت بکشی از اینکه نتونستی هدیه ای که قول داده بودی رو بهم بدی.
در تمام این سفر خودم را یک آدم دونفره احساس می کردم که رو به ضریح و گنبد ایستاده ایم و زیارتنامه می خوانیم.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.
.
🌹🌹 کتاب #یادت_باشد ؛ خاطرات شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی به روایت همسر شهید ؛ قسمت صد و چهل و پنجم
آرامش زندگی من حمید بود که دیگر نیست ، خودش را از خوابهایم ، خواب را از چشم هایم و آرامش را از زندگی ام گرفته است.
اشک های من از روی دلتنگی است نه ناراحتی ، چون خودمان این راه را انتخاب کردیم.
می دانم که جای حمید خوب است ، همین برای من کافیست ، عشق یعنی همین ، حمید خوشحال باشد ، راضی باشد ، من هم راضی هستم.
حس می کنم حمید در طول زندگی مشترکمان همه حرف هایش را به من زده است ، تمام روزها از خواستگاری تا شهادت حمید داشت حرف میزد با خنده هایش ، با حرکاتش ، با رفتارش ، با اخلاقش ، ولی حالا آرام خوابیده است بدون هیچ نگرانی ، ولی من هنوز حرف هایم مانده است.
سر مزار که می روم کلی حرف برای گفتن دارم ، شبیه یک غریبه منتظرم تا یکی بیاید و حرف هایم را ترجمه کند ، کاش یادم می داد چطور بعد از رفتنش نگاهش کنم ، چطور مثل خودش خیلی زود حرف هایم را بگویم.
با همه این سختی ها امیدوارم ، می دانم راه نرفته زیاد دارم ، می دانم هنوز هم باید رفت ، هنوز هم باید یادت باشد.
قطار زندگی در حرکت است ، زندگی هرچند سخت ، هرچند بی حمید در جریان است ، منتظرم اذانی گفته بشود و دوباره حمید از من بله بگیرد ، از این دنیا بروم و برای همیشه با حمید باشم.
پایان
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
@serratt
.