eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
2.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
27 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
شب میلاد حضرت زینب سلام الله علیها دعا گوی همه دختران فاطمی هستم در حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله 🌺🌺🌹 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ زیبای سیده زینب ❤️ با اجرای رضا پیروی (س)💐🌹 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 فرا رسیدن سالروز ولادت عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری سلام الله علیها و روز پرستار مبارک🌸 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 قصه شب👇👇👇👇👇👇👇
🌹فصل ۳ 🍃برگ۱۲ سپس جرعه ی دیگری از چای نوشیده و گفت:《ایرینا جان!برو گوشی موبایلم را برایم بیاور.》 ایرینا از جا بلند شد و گفت:《تو باید به فکر هزینه های تلفن موبایلت هم باشی میخائیل. 》 کشیش گفت:《حق باتوست،اما کار من الان ارزشمندتر از این حرف هاست. حتی هزار روبل پول تلفن، فدای سر این کتابی که امانت حضرت مسیح است. 》 ایرینا از اتاق خارج شد و با گوشی موبایل برگشت. آن را به کشیش داد و گفت:《جوری از حضرت مسیح حرف می زنی که انگار واقعا او را دیده ای! تو آن شب خسته بودی و گرفتار توهم شدی.》 کشیش در حالی که شماره ی تلفن سرگئی را جستجو می کرد،پاسخ داد:《همیشه همین طور بوده است؛با اینکه مریم مقدس و حضرت عیسی،بارها بر مردمان خاکی نازل شده اند، در حالی که آنها از غصه ی زمین رنج می برند.》 ایرینا خواست حرفی بزند که کشیش موبایل را روی گوشش گذاشت و با دست به ایرینا اشاره کرد که چیزی نگوید. انتظار کشیش به درازا نکشید؛ صدای سرگئی از بیروت واضح تر از همیشه به گوش رسید. فصل ۴ ایرینا توی آشپزخانه بود و داشت شام می پخت. بوی غذا و بخاری که از دیگ جوشان بیرون می زد، هوای سالن پذیرایی را خوشبو کرده بود. اما کشیش حواسش به ایرینا و《پیلمنی》که شام دل خواهش بود، نبود؛ غیب شدن مرد تاجیک ذهن او را به خود مشغول کرده بود. نگران او بود؛ مردی که گفته بود با فروش این کتاب، قصد دارد به زندگی خود و خانواده اش سروسامانی بدهد، چرا برای گرفتن پول کتابش مراجعه نمی کرد؟ کشیش ساده ترین علت را بیماری می دانست و در بدترین حالت، به آن دو جوان مشکوک فکر می کرد که آدم های سربه راهی به نظر نمی رسيدند و ممکن بود بلایی سر مرد تاجیک آورده باشند. این دو روز، وقتی کشیش به کلیسا می رفت، چشمش به در و حواسش به مراجعان بود تا مرد تاجیک را ببیند، پولش را بدهد و خیالش از بابت مالکیت کتاب راحت شود. صدای ایرینا او را به خود آورد. او در حالی که داشت به طرف تلویزیون می رفت گفت:《وا ! چرا اینقدر ساکت و آرام نشسته ای؟》 بعدتلویزیون را روشن کرد، کنترل آن را روی میز گذاشت، کمر راست کرد و رو به کشیش گفت:《برو جلوی آئینه به خودت نگاه کن ببین چه ریش و پشم شانه نخورده ای برای خودت درست کرده ای؟!》 کشیش به جای اینکه ریش بلند به هم ریخته اش را مرتب کند،دستی به پیشانی و جلوی سر بی مویش کشید و به ایرینا خیره نگاه کرد. ایرینا گفت:《حتما عجله داری بروی سراغ کتابت...الان شام را می کشم.》 کشیش اشتهایی برای خوردن غذا نداشت. اما می دانست که ایرینا بدون او شام نخواهد خورد. پشتش را به مبل تکیه داد و چشم به تلویزیون دوخت که داشت اخبار ساعت ۹ شب را پخش می کرد. با اینکه میلی به دیدن اخبار نداشت،اما فهمید خبر مربوط به ولادیمیر پوتین نخست وزیر روسیه است که در لباس جودو در حال مبارزه با ورزشکار جوانی از سن پترزبورگ است. ایرینا سبد نان و کاسه سالاد گوجه و خیار را روی میز غذاخوری گذاشت،ایستاد و همان طور که به تلویزیون نگاه می کرد گفت:《ببین پوتین با این سن و سال چه می کند؟! عین جکی چان است؛ فرز و چابک! به آشپزخانه رفت. کشیش تبسمی کرد و گفت:《باز هم نشسته ای و فیلم های جکی چان را ديده ای؟》 ایرینا در حالی که پارچ آب و دو لیوان کریستال قدیمی را در دست داشت، آمد و گفت:《اگر تو هم مثل من صبح تا شب توی خانه تنها بودی چه می کردی؟》 پارچ و لیوان را روی میز گذاشت و به کشیش نگاه کرد. کشیش از جا بلند شد، پشت میز غذاخوری نشست و گفت:《 می نشستم و همه اش کتاب می خواندم.》 بعد دست دراز کرد و از توی سبد،تکه کوچکی نان کند و در دهانش گذاشت. ایرینا قبل از اینکه به آشپزخانه برود و دیس نخود پلو را بیاورد، گفت:《کتاب های تو که خواندنی نیستند؛ چند رمانی را هم که آوردی همه شان را خوانده‌ام. 》 کشیش گفت:《این کتاب آخری چی بود آوردم؟ مال میخائیل بولگاکف؟ همه اش را خواندی؟》 ایرینا دیس نخود پلو را روی میز گذاشت، خودش هم نشست و گفت:《مرشد و مارگاریتا ؛ یکی از بهترین رمان هایی بود که خواندم . دو سه روزه تمامش کردم .》 کشیش آن شب خوش اقبال بود که در طول شام، ایرینا قصه ی رمان مرشد و مارگاریتا را با همان اشتهایی که نخود پلویش را می خورد، تعریف کرد؛ چون از آنجایی که او خیلی میلی به خوردن نداشت، توانست با همان یک کفگیر پلویی که کشیده بود ور برود تا ایرینا که کیفیت دست پختش را با اشتهای کشیش می سنجید، گمان کند او با اشتها مشغول خوردن است. بعد از شام ، در جمع کردن میز به ایرینا کمک کرد تا هرچه زودتر به اتاق کارش برود و مطالعه ی کتاب را پی بگیرد. اما هنوز پشت میز کارش ننشسته بود که تلفن زنگ خورد. صدای دوستش پرفسور آستروفسکی را شناخت. با آرامش روی صندلی نشست و پشتش را به آن تکیه داد. در جواب پرفسور که پرسیده بود با گنج باد آورده ات چه می کنی؟🍂 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا