eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
3.4هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
25 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدمصطفی‌صدرزاده: سخنان‌مقام‌معظم‌رهبری راحتماگوش‌کنید،قلـب شمارابیدارمیکندوراه درست‌رانشانتان‌میدهد :)))🌱 شهید_مصطفی_صدر_زاده شادی‌روحشون‌یک‌صلوات‌سهم‌شما.(:
-🌸🍃- - چـون‌حجـاب‌دآری...¦•• هـروقـت‌دلـت‌گرفـت‌با‌طعنـہ‌هـا...🙃💔¦•• قـرآن‌روبـازڪن.. ¦•• وسـوره‌مطـففیـن‌رونـگاه‌ڪن...🌱¦•• آنـان‌ڪه‌آن‌روزبـه‌تـومۍخندنـدفردا گـریانـند‌‌وتـوخنـدان...🙂❤️¦ •|↯⚙🌿↯
شجاعت در برابر ظلم همیشه قشنگ بوده🕊️🤍
نمیدونم چرا..واقعا نمیدونم چرا اینجوری شیفتش شده بودم!چند روز گذشته بود.دیگه نشد تو مراسم های بابای ریحانه شرکت کنم.از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده ی آقا رضا هر روز زنگ میزدن و کلی سوال پیچم میکردن.مصطفی هم ۱۲ بار از صبح تا الان زنگ زده بود.از شدت بیکاری و دلتنگی فقط میتونستم به خواب پناه ببرم.کلافه ب گوشی روی میز خیره بودم و آرزو میکردم دیگه اسم مصطفی رو رو‌ی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادمو سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم. چشام رو بسته بودم و تمام‌حواسم به حالت چشماش بود ک در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهم‌نزدیک شد تلفن و چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت : +مصطفی است چرا جوابشو نمیدی؟؟ با نگاهی که پر از درد شده بودتلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد اروم گفتم _سلام +سلام فاطمه خانم.چطوری؟ خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر ‌کنم‌دلخور شده بود _خوبم شما خوبید؟ +صدای شمارو بشنومو خوب نشم؟ پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده: +میخوام حرف بزنم باهات.از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون. با کف دستم زدم رو پیشونیم.سعی کردم بهانه بتراشم با یه خورده من و من گفتم: _باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد. +حس نمیکنی زیادی انتظار کشیدم؟! راست میگفت باید جوابش و میدادم و همچی رو تموم میکردم ولی مشکل این بود که چجوری میگفتم اصلا چی میگفتم؟ بگم یکی دیگه رو میخوام؟ته نامردی نیست؟ هست! ولی اگه بهش نگمو سر خونه زندگی ک رفتیم تمام حواسم جای دیگه میبود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم. قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود الان خوبه؟کجاست؟چیکارمیکرد؟تونسته با نبود پدرش کنار بیاد؟تنهاست یا ریحانه پیششه؟ به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت: +فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار.سنگین و متین باش،بی ادبی هم نکن.پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی میخوام بهش بدم. رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم پاهامو تو بغلم جمع کردمو به ساعت خیره موندم.داشتم تمرین میکردم با چه جمله ای بهش بگم چجوری بعدش میتونم به چشماش نگاه کنم؟فرصت داشتم هنوز. رفتم مفاتیح و باز کردم و روبه قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندنش گریم میگرفت نماز مغربم رو که خوندم شونه گرفتم و موهامو شونه زدم وبا گیره پشت سرم جمعشون کردم مانتو سرمه ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود و پوشیدم شال بلند مشکیم رو هم سرم کردم‌ شلوار لیم رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم و سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیمو تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقم و خاموش کردم و رفتم بیرون. در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس میزدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرمو رو صورتشون نبینم.یه لیوان آب ریختم ویه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودمو مصطفی کباب بود اون دلش با من بود من دلم با محمد شایدم محمد دلش با یکی دیگه کاش زمونه باماها انقدر بد تا نمیکرد ولی این قانون طبیعت بود! یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست کاش میتونستم کاری کنم واسه مصطفی کاش میتونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که اینهمه بدبختی درست میکرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدمو رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهار خونه با زمینه ی زرد که چهارخونه هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت وچون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشین روباز کردتابشینم نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم توماشین ماشین دور زد و نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت روگازوشیشه هارو آورد پایین برگشتم سمتش زل زدم به چهرش تا ببینم تو چه حالتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود بادستگاه ور میرفت و تراک رویکی یکی عوض میکرد یه آهنگ شادگذاشت وسرعتش رو زیادکرد سرم رو ازپنجره بردم بیرون از برخوردبادباصورتم حس خوبی بهم دست میداد یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر شه.. ادامه دارد... نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
یه محوطه سرسبز بود ک کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتیک بود دنبالش رفتیمو تو یکی از آلاچیقا که از همه دور تر و واطرافشم خلوت بود نشستیم تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگیمون از بلاهایی ک سرش آوردم میگفت +فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی میکردم و قایمشون میکردم و الکی میگفتم خوردمشون،بعد خودم و به مردن میزدم توهم باور میکردی و زار زار گریه میکردی؟الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم. وایی یادته وقتی که میخواستیم از خیابون رد شیم میگفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمیزنن بهت؟توهم جدی میگرفتی؟ اینارو میگفت و میخندید ادامه داد: یادته داشتم از کنار جوب رد میشدم گریه میکردی و میگفتی میفتی تو جوب میمیری آخه کی افتاد تو جوب مرد من دومیش باشم؟ انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده +فاطمه،میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی؟ جوابی ندادم با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن +تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگامو نمیدی الان که میبینم خداروشکر سالمو سرحالی میخوام بدونم چیشده که انقدر میپیچونیم؟! تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود ولی الان میخوام برام دلیل بیاریو بهم جواب بدی،چون دیگه خسته شدم چرا جوابمو نمیدی؟چی شده که به من نمیگی؟ خودمو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمیدونم چرا انقدر هل شده بودم گلوم خشک شده بود نمیدونستم جمله هامو چجوری بسازم واسه اینکه از استرسم کم شه دستاو توهم گره کردمو به چشماش نگاه کردم صدام میلرزید: ببین مصطفی نمیدونم چجوری بگم توخیلی خوبی.من خیلی دلم میخواست همچی یه جور دیگه ای بود تا مجبور نمیشدم امشب اینارو بهت بگم،من دوستت دارم مثه همیشه،ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگ ترشه! +به کسی علاقه داری؟ چیزی نگفتموفقط بهش نگاه کردم نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارم و سرم و پایین انداختم نمیتونستم بگم میخواستم بگما ولی زبونم قفل میشد خواستم بحثو عوض کنم _ببین مصطفی ربطی ندا... حرفم و قطع کرد و دوباره پرسید: کسیو دوست داری؟ ابروهام گره خورد و سرم وپایین انداختم همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود و آورد تا آب و گذاشت لیوانو برداشتمو پرش کردم ویه قلپو به هزار زحمت قورت دادم یه پوزخند زد و گفت: دلم نمیخواست به تو بدبین باشم،ولی از اونجایی که تو این اواخر باپسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی..از تعجب چشام ۴تا شد نگاهم افتاد به گردنش! رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود از ترس زبونم بند اومد ترسیدم یه کلمه نا بجا بگم و محمد و واسه همیشه از دست بدم ترسمو که دید پوزخندش پر رنگ تر شد +چرا چیزی نمیگی؟چرا نمیگی دارم اشتباه میکنم؟ برام عجیب بود،بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همچیو فهمیده بود! جوری دستشو مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستشو پاره میکنه.تو همون حالت بود وفقط چمشاش سرخ تر میشد با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم نگام به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکیدخیلی همچی خراب شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم با صدای لرزون گفتم: مصطفی جان خوشبختی تو آرزوی منه،تو با من خوشبخت نمیشی. +خفه شوو من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم؟ واقعا خفه شدم +هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی بتونی تا این حد پست شی فاطمهه من دوستت داشتم اینهمه سال دوستت داشتم خودت که بهتر میدونسی؟مگه چ بدی کردم در حقت؟چرا زود تر نگفتی بهم؟چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم..فاطمه اون شبم بخاطر این پسره رفتی هیاتت؟کاش پاهام میشکست و همراهت نمیومدم! چرا من الاغ نفهمیدم؟فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شی؟ تو موهاش دست کشید دیگه نتونستم بغضمو حفظ کنم صدای هق هقم سکوت نفس گیر بینمونو شکست هی تو دلم میگفتم کاش همچی جور دیگه ای بود صداش آروم شد و گفت:اون گفت چادر سرت کنی؟ آخی چقدر خاطرش عزیزه برات..کاش حداقل به در و دیوار زدن منو هم میدیدی!کاش میدیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی!کاش حداقل یه بارحالمو میپرسیدیو برات میگفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتمو توهم نخواستی بشنوی..من چی از اون پسره کم داشتم؟فاطمه بد کردی..حس میکنم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تا نتونم خوب حرف بزنم نتونم داد بزنم نتونم بگم چقدر حالم بده نتونم بگم چطور شکستیم!گریه میکنی؟گریه چرا؟دلت سوخته برام؟چرا الان ؟چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟خوشت میومد شاید،خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم!خوشت میومد هی خوردم کنی.. ادامه دارد... نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
حس کردم رو خودش کنترلی نداره داشت از عصبانیت آتیش میگرفت لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کردصدامون ‌توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود سرش و با دستاش گرفت چیزی از غرورش نمونده بود اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم قلبم هزار تیکه شده بود دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه! برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش منی وجود نداشت! اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد.دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود سکوت کرده بود یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بودکاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد! سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود حق با مصطفی بود باید جلوی دلم و میگرفتم نباید اینجوری میشد هرچی بود من باعثش بودم وبایدبخاطرش تاوان میدادم مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه! لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آوردآه پر دردی کشید و گفت: خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی! فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی! پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد در جعبه و باز کرد دلم میخواست همون لحظه بمیرم! یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید! حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد فقط یه صدای بدی و تولید میکرد احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم.نگام افتاد به غذای دست نخوردمون.مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه ‌چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتش تو نایلون و منتظر به من نگاه کرداومدم پایین و دنبالش رفتم نشستیم تو ماشین نایلون و گذاشت رو پام و گفت: رفتی خونه تا تهشو بخور حالت خوب نیست دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندن با اینکه حال خودش داغون بود بازم حواسش به من بود دیگه چیزی نگفت و نگفتم دلم اتاقم و میخواست میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم : ببخش منو میدونم توقع بیجاییه ولی... چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ از ماشین دور شدم از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت سرمو انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی و نبینم‌ خداروشکر کسیو ندیدم مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم سریع لباسامو عوض کردم نشستم کنج اتاقم عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام. بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم. اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم یاد پست محمد افتادم انقدر متنش و خونده بودم‌که حفظ شدم گفته بود شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند از بیرون همه چیز روبه راه است اما هر نفسی که میکشی دردی ست که میکشی همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت هرکاری کردم خوابم نبرد ادامه دارد.. نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
هرکاری کردم خوابم نبرد تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که صدای پدرم بلند شدپتوم رو دور خودم پیچیدم استرس همه ی وجودم رو گرفته بودصداش هی واضح تر میشد یهو بلند داد زد: +غلط کرده! من دختر اینجوری تربیت نکردم در اتاقم با شدت باز شد دیگه نتونستم خودمو به خواب بزنم بابا که چشم های بازم رو دید به قیافه وحشت زده مامان خیره شد و گفت: +خواب بود نه؟ اومد سمتم بلند شدم‌و روبه روش ایستادم جدی بود.جدی تر از همیشه این بار چاشنی خشم هم به چهرش اضافه شده بود تا خواستم دهن باز کنم‌و بگم چیشده با شدت ضربه ای که تو صورتم فروداومد به سمت چپ کشیده شدم‌.با بهت به چهره برافروخته ی بابا نگاه میکردم ناخوداگاه پرده اشک چشم هامو گرفت هلم داد عقب که افتادم صدای جیغ های مامانم‌و میشنیدم که میگفت: +احمد ولش کن تو رو خدا. اومدم جلوتر که دوباره هلم داد و گفت: +مردم اسباب بازیتن مگه؟زیادی بازی کردی باهاش دلت و زده؟چیکار کردی با پسره مامانش داشت سکته میکرد؟تازه فهمیدی دوستش نداری؟تا الان چه غلطی میکردی؟ روبه روش ایستادم و به چشماش خیره شدم ادامه داد: +اگه دوستش نداشتی چرا الان یادت اومد؟واسه چی زودتر نگفتی که اینطور شرمنده نشیم. ها؟؟حرف بزن دیگه؟چرا خفه خون گرفتی؟چرا لال شدی؟ میخواستم بگم شما هیچ وقت به من گوش نکردین،نخواستین صدامو بشنوین میخواستم دفاع کنم ولی با سکوت خودم و مجازات میکردم. حقم بود.هرچی بابام بهم گفت حقم بود نگاه تاسف بارش وقتی که گفت دلم خوش بود بچه تربیت کردم،حقم بود این همه حال بد حقم بود دوری و نبود محمد هم حقم بود وقتی صدای بسته شدن در رو شنیدم کف اتاق دراز کشیدم کاش یکی وجود داشت و درکم میکرد درک نشدن از طرف همه خیلی دردناک بود خیلی دردناک تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم.خیلی آزارن میداد.حتی خیلی بدتر از صدای کشیده شدن ناخن رو شیشه!مصطفی اینبار هم مثل همیشه وفاداریش رو ثابت کرده بود و به کسی نگفت دلیل اینکه ردش کردم چی بود.نمیدونم چطوری شبم صبح شدنماز صبح رو که خوندم ناخوداگاه از خستگی زیاد خوابم برد حدود سه هفته از شهادت بابای ریحانه میگذشت و من حتی یک ثانیه هم باهاش نبودم تا بهش دلگرمی بدم.با صدای زنگ تلفن،چشم هامو باز کردم و به گوشی نگاه کردم تا بفهمم کی زنگ زده که دوباره زنگ خورد و اسم ریحانه به چشمم افتاد جواب دادم: _سلام با صدای گرفته و داغونی گفت: +سلام فاطمه جون خوبی؟ _فدات شم تو چطوری؟ +خوبم خداروشکر.میگم ما داریم میریم مزار شهدا از اون طرف هم‌به بابا یه سر بزنیم. پنجشنبه اس دوست داری بیای باهامون ؟ _شما؟ +من و محمد با شنیدن اسم محمد دلم خواست برم ولی کسیو نداشتم که منو ببره. وقتی بهش گفتم که نمیتونم اصرار کرد و گفت نیم ساعت دیگه دم خونمون منتظره.با عجله رفتم سمت دسشویی و صورتم رو شستم‌.مسواک کردمو خواستم برم بالا که با قیافه پر از خشم بابا مواجه شدم بیخیال رفتم تو اتاقمو اروم در رو بستم‌ هنوز جای دستش رو صورتم بود.بی رحم بی درک.گوشم هنوزسوت میکشید.یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و یه روسری مشکی بستم.موبایلم رو گذاشتم تو جیب شلوارم و چادرم هم سرم کرد‌م.اروم از پله ها رفتم پایین تا به مامان بگم میخوام برم مزار شهدا که بابا مثل ملک الموت جلوم ایستاد و زل زد به چشم هام. ‌ +ازکی تا حالا چادر سرت میکنی؟ چشم ازش برداشتمو _مدت کوتاهیه! +چادر و شهدات بهت یاد دادن بزنی زیر قول و قرار و آبرو و رابطه ی چندین و چندساله ی ما؟ خواستم جواب ندم ک دستمو کشید +کجا به سلامتی؟ _دوستم اومده دنبالم میخوایم باهم بریم بیرون +از کی اجازه گرفتی؟ به جورابام زل زد‌م و چیزی نگفتم. +ازکی تا حالا انقد خودسر شدی؟این دوستت بهت یاد داده؟از کی تاحالا انقد پست فطرت شدی؟ داد زد: +از کی تا حالا بی صاحاب شدی ک ب خودت اجازه میدی هر غلطی کنی؟ مامان که سر و صداش رو شنید فوری خودش رو رسوند پیش ما و گفت: +احمد جان خواهش میکنم‌. بسه اقا. بابا بیشتر داد زد: +تو دخالت نکن همینه دیگه.بچه رو دادم دست تو تربیتش کنی همین میشه‌ دختره ی بی چشم و روی بی خانواده ببین چجوری آبروریزی کرده.به این فکر نکردی ک من چجوری باید سرم رو پیش رضا بلند کنم؟بی نمک! چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب جوری ک چادرم از سرم در اومد. ادامه داد +حق نداری جایی بری! دیگه نمیتونستم تحمل کنم. تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم‌ خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم.دلم میخواست جیغ بزنم از غربتم.چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟چرا همه بی درک شدن یهو؟چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟ بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد صدامو صاف کردم که دیدم.. ادامه دارد... نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شصت مرتبه هم كه در مبارزه‌ی نفس شكست خوردى بايد بلند شوى و بگويى من پيروزم! مهم،قاطعيت و تصميم اول شماست خداوند متعال در نهايت شما را يارى می‌كند،ان‌شاءالله.. دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
شهد شیرین شہـادت را کسانـی می چــشند کہ لذت زودگذر گــناه را خریدار نباشد....! دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
خودت‌میدونی‌زنده‌ام‌فقط‌به‌امید‌روزی‌که.. ضریحت‌رو ، نه‌تو‌عکس ! بلکه‌تو‌واقعیت‌ببینم (:💔 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
ما‌اینطوری‌هستیم‌کھ: یہ‌دفعه‌یہ‌غم‌میادمیشینہ‌توقلبمون‌ بعدپمپاژمیشہ‌توکل‌بدنمون بعد‌سرازیرمیشہ‌ازچشممون... مثلا‌غم‌دورۍ‌از‌کربلا!🥺💔 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بِسمِ رَبِ شُهدا... صُبحِتون بِخیر باشه💕 دعای عهد بخونیم و روزمون رو شروع کنیم ...🌱
یِه سَلام هم بدیم بِه شاهِ کَربَلا....🫀 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
ابراهیم می گفت : مطمئن باش هیچ چیزی مثل برخورد خوب روی آدم ها تأثیر ندارد دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخ❤️‍🔥 وقتی که خبر می‌شنوم بیشتر از پیش دلتنگی وجودمو میگیره دلتنگی که رو دلتنگی بیاد دیگه دلی برات نمی‌مونه 😭💔😭 دلتنگی قصه عجیبی است گویی خواهی مُرد اما نمیمیری ❤️‍🩹❤️‍🩹❤️‍🩹 خدایا: میشه این سربازت که آرزوی شهادت داره به جمع شهیدان ملحق بشه!؟ درسته بَدم ولی عاشق شهدا هستم کاش بشه روزی از همین سنگر « » خادمین به دنبال شهادت یه روزی ( به همین زودی ) اعلام کنن « سرباز خدا » خادم به دنبال شهادت به بردار شهیدش « » پیوست 😔🤲😔 درسته که خیلی بَدم ولی منم خُب دل دارم... 🥺🥺🥺 😔😔😔 😭😭😭 اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک 🤲🤲🤲 خدایا به حق جانمون تو تقدیر ما شهادت بنویس دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این‌همـه‌از‌حجـاب‌دختـراهرجا‌گفتـیم!! ایندفعه‌بسلامتی‌پسـرهایی‌که‌ چشماشون‌کف‌خیابونو‌میبینه! غیـر‌ت‌توشون‌موج‌میزنه... پاتوقشون‌گلـزار‌شهداوهیئته... دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
همیشہ‌مـٰاندن‌دلیـل‌عـٰاشق‌بودن‌نیـست . . بعضـي‌ها‌رفتند‌تاثـٰابت‌ڪنند‌عاشقنـد:) ッ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ نـحوه‌یک‌نـمازخوشـمزه ] قبل‌نماز،مسواک و عطر ‌بزن• حداقل‌یه‌رب‌قبل‌اذان،حاضر و آماده منتظر زنگ خدا [ اذان ] باش•😍 یه‌لباس‌خوب‌بپوش•😌 موقع‌نمازخوندن‌حتما‌فقط به مهر‌نگاه‌کن•💕 سعی‌کن‌درسکوت‌مطلق‌وبا تمرکز بخونی• فکرکن‌آخرین‌نمازته، پس‌باحضورقلب‌بخون•♥️ هربار‌که‌نمازمیخونـی‌خیال‌کن‌که.. پشت‌سر یکی‌از ائمه‌میخونی•🥺 سعی‌کن‌کلمات‌رو به‌زیباترین‌نحو و به‌آرامی‌اداکنی• تمرکزکن‌تا‌معنی‌نماز را حینِ‌خواندنـش متوجه‌‌بشی•🍬 موقع‌ایستادن‌،مستحبـه‌که.. نگاهت‌روی‌مهر باشه‌فقط• موقع‌رکوع،به‌پاهامون‌‌نگاه‌کنیـم• موقع‌سجده‌‌،سمت‌زانو هامون‌نگاه‌کنیم• موقع‌تشهـد هم‌به‌دستامون‌..• موقع‌سـجده‌،برای‌خانم‌ها‌مستحبه با زانو برن‌سجده• آقایون‌هم،با دست‌ها و بعد زانو‌..• توی‌‌قنوتِ‌نماز دعای‌ الحجه و ذکـرِ : یادت‌نره! دعا برای‌پدرومادر و مسلمین‌ومسلمات یادت‌نره! بعدنمازهم‌،تسبیحات‌حضرت‌زهـرا و آیت‌الکرسـی‌برای‌سلامتی‌مولا یادت‌نره!🥰 دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شرمندم به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت. با هق هق گفتم _نمیتونم بیام ریحانه‌ بابام نمیزاره. میگه حق نداری بری بیرون. +ای وای چرا؟ چیشده؟ هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت : +بابات خونه است الان ؟ _آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره +آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره . _باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ خداحافظی کرد وتلفن قطع شد. دلم گرفت. بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!! دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم از جام تکون نخوردم دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت نمیدونم چقدر گذشت که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت: +با این وضعیت دوستت هم دعوت میکنی؟ با تعجب بهش خیره شدم از اتاق بیرون رفت داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود. با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش. شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش. وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم. لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود. دستش و گرفتم و نشستیم _ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیام پیشت ولی نشد. +این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟ وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده دلم براش کباب شد نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم . از مصطفی و حمایتاش از محبت پدر و مادرش از توجه شون ب من از بی وفایی خودم از دلی که شکستم از کتکی ک خوردم همه چیز رو بهش گفتم دستم و تو دستش گرفت و گفت: +تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی . یخورده مکث کرد و گفت : +ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟ نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃