eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
3.5هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
24 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺طعنه تندوتیز بلاگر لبنانی به سران عرب چیزی که رهبران عرب گذاشتند روی سرشون رو ایرانی‌ها انداختند زیر پاشون...
تنهاجایی‌که‌پـرچم‌ِایـران پـایین‌میـاد! روی‌پیـکرِشهداست.. شیــربچه‌های‌حیـدرکـرار رو‌ازچی‌میـترسونید؟! ‹🖐🏻😎 ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 قسم جلاله درباره حجاب... مثالی زیبا از امر به معروف! 🔻 حجت الاسلام راجی ‌‎‎‌‎‎‎‌‎
پیشنهاد دانلود ✅
در انتخاب رفیق دقت کنید ؛ اون روی شخصیت شما، افکار و اخلاق شما، طرز ظاهر شما، ادب و کلام شما، و حتی اعتقادات تاثیر میذاره . نگید نه ما تاثیر پذیر نیستیم ! چون کلا انسان ذات تاثیر پذیری داره و روایات هم الا ماشاءالله درموردش هست . [ رفیق بُعد دیگر شخصیت ِشماست . لطفا در انتخاب آن دقت فرمائيد . ]
برای‌شھـادت‌ورفتـن‌‌تلاش‌نکنیـد بـرای‌رضای‌خـداکارکنیـدوبگوییـد: خداوندا‌،نـه‌برای‌بھشـت ونـه‌بـرای‌شھـادت... اگـرتومـارادرجھنمـت‌بینـدازی‌ ولـی‌ازمـاراضـی‌باشـی‌ بـرای‌ماکافیسـت :) ☘️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی خانه ایست با هزاران پنجره، دلت را به‌سوی هر کدام بگشایی زندگی سهم تو را از همان‌جا می‌دهد... پنجره ی عشق را بگشا که وجودت را از آن سرشار کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_درآینده توکتاب‌های‌تاریخ‌مینویسن‌ازما روایت‌میکنندڪه: یه‌جمیعت‌خیلی‌زیادی‌بودن که‌خودشون‌رو‌سینہ‌زن‌و نوکراِمام‌حسین‹ع›میدونستن کلی‌بچه‌حزب‌اللهی‌داشتن کلی‌بچه‌هیئتی‌ومذهبی‌داشتن.. کلی‌حوزه‌علمیه‌داشتن.. ‹ ولی‌حتی ۳۱۳ تاشون‌واقعی‌نبودن‌که امام‌زمانشون‌ظهورکنه... ›🙂 هَمه‌فَقَط‌مُدَعی‌بُودَن‌کہ‌خُوب‌اَندآقاۍ‌قلبم💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖇 🌱 -موافقین چنـدتا تنبیہ‌بࢪای گناهامون مشخص کنیم؟!🫠 نگاه به نامحرم: - ۲بارخواندن‌زیارت‌عاشورا💌 دروغ: - خواندن‌سـوره‌نــور📖 غیبت: - ۲ ساعت نیومدن تو گوشی📱 بد حرف زدن: - تمیز کـردن خـونه🧹 خشم: خواندن ۵ صفحـه قـرآن📖 بی‌احترامی‌به‌پدرومادروخانواده: - ۲رکعت‌نماز و ۱۰۰بار استغفار💖 بلند خندیدن جلوی نامحرم: - ۲ساعت‌ندیدن‌تلویزیون‌ و۳۵۰بار استغفار✨ - فکروخیال بدکردن: ۵بار آیت الکرسی💌 و خلاصه کلی تنبیه دیگه میتونید بنویسید؛ ونفستون رو حسابی ادب‌کنید...((:🖐🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا.. بہ‌تو‌پناه‌مے‌آورم :)➣ از‌نفسے‌کہ‌سير‌نمےشود ! و از‌دانشے‌کہ‌سود‌نمے‌دهد ! از نمازےکہ‌بالانمے‌رود ! و ازدعايےکہ‌بہ‌اجابٺ‌نمےرسد ! |‌شهیدجواد‌حیدرےفرد‌|🌿♥️
همنشینی تأثیر داره ، با هرکی بشینی رنگشو میگیری ؛ با شهداهم بشینی میشی رنگ ِشهدا . . . :)))
_دختࢪی بود ڪہ پدࢪش‌ شهید شد؛ دانشگاه ڪہ‌ قبول‌ شد، همہ‌ گفتند: با سهمیہ قبول شده.! ولے هیچوقت نفهمیدند ڪلاس او‌ل وقتےخواستند بہ‌ او یاد بدهند ڪہ‌ بنویسد ٫بابا٫یڪ‌ هفتہ دࢪتب سوخت.!💔🖐🏼
❗️ استاد پناهیان می‌گفت: برو گریه کن، التماس خدا کن، بگو نمیتونم از موقعیت گناه فرار کنم اونقدر این خدا کریمه که موقعیت گناه رو فراری میده تو فقط میون گریه هات بگو، دیگه نا ندارم پاشم بگو نمی‌خوام گناه کنماااا، زورم نمی‌رسه:))❤️‍🩹 معجزه می‌کنه برات...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦦👀 کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم _اه چرا نمیاد پس؟!! مامان گفت +چرا انقدر تو غر میزنی؟ _خب چیکار کنم؟خسته شدم. تازه درس هم دارم. +خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی _وا مامان ...! با شنیدن صدا بوق ماشین محمد گفت: +بیا اومد ازش خداحافظی کردم و رفتم پایین. تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردم و در رو باز کردم. محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود در ماشین رو باز کردم و گفتم _پخخخخ برگشت سمتم لبخند زدو +سلام _سلام +خوبی؟ _اوهوم!عالی.تو چطور؟ +منم خوبم. خب کجا بریم؟ گوشیم رو در اوردم و ادرسی که از مژگان گرفتم رو براش خوندم این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم. سرش رو تکون دادو حرکت کرد . _چرا انقدر دیر اومدی؟ +رفتم بنزین بزنم که معطل نشی! _اها چه خبر؟ +سلامتی رهبر چیزی نگفتم به تیپش‌نگاه کردم پیرهن آبی روشن تو تنش جذاب ترش میکرد ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود. بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم لبخند زد و دستم رو محکم‌فشرد با دیدن مژگان دست محمدو ول کردمو رفتم سمتش همو بغل کردیم و رفتیم‌تو مزون محمد هم‌پشت سرمون اومد یهو برگشتم سمت محمد و گفتم: _محمدد!!! من‌الان باید لباس عروس بپوشم؟ محمد خندیدو +نمیخوای بپوشی؟ _خجالت میکشم وای... لبخندش عمیق تر شد محمد یه گوشه ایستاد من و مژگان رفتیم بین لباس ها.. با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیم و میخندیدیم همینجور که بینشون میچرخیدیم و حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد. مژگان ایستاد و گفت: +وای فاطمه اینو نگاااا _اره منم میخواستم بگم خیلی نازه. تازه زیاد باز هم نیست. دامنش رو گرفتم تو دستم _وای مژی این خیلی قشنگه. بزار برم‌به محمد بگم‌ بیاد دستم رو کشیدو +نه تو بایست من میرم‌صداش‌میکنم سرم رو تکون دادم وگفتم: _باشه دور لباس چرخیدم خیلی خوب بود قسمت بالاش حلقه ای بود حلقش تقریبا حدود سه سانت بود از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست دستم رو بردم‌سمت تورش و یه خورده رفتم‌عقب که حس کردم خوردم به یکی چشم هام رو بستم و صورتم‌جمع شد ناخوداگاه برگشتم‌ببینم کیه که با لبای خندون محمد مواجه شدم _وای ترسیدم محمد. +کدوم لباسه؟ _اینه. نگاه کن چقدر قشنگه. مژگان بلند گفت: +مگه میشه سلیقه ی من بد باشه محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای نگاهم کرد +خوبه؟ دوسش داری؟ _ب نظر من‌که ‌اره ولی تو چی میگی؟ +من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه ، قشنگه! دستم رو گرفت و رفتیم‌سمت مسئول مزون قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم محمد گف: +باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش راستی زنگ بزن از مادر هم‌نظرشونو بپرس +مامان تو راهه _اها باشه این رو گفتو از ما دور شد قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم. مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود. رفتم تو اتاق پرو و با کمک مژگان و یه خانم دیگه که تو مزون بود لباس رو پوشیدم. انقدر که به تنم قشنگ شده بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم. اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم اوردمش بالا و چرخیدم و به قیافه خودم تو آینه زل زدم‌. یاد همه ی روزهایی افتادم که واسه بدست اوردن محمد زار میزدم و گریه میکردم. اون موقع فقط یه آرزو داشتم. اونم رسیدن به محمد بود. مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم _چته مژگان ؟اه. میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟ +میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟ حواست کجاست تو دختر؟ _خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم. چشم هام رو بستم و به شب عروسیم فکر کردم که با این لباس قراره دست تو دست محمد وارد تالار بشم... ____________
🌱✨ چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش .. ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها... عصبی گفتم _چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟ +فاطمه اذیت نکن تو رو خدا ! من نمیتونم چیز سنگین بپوشم. سختمه. همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم. خجالت میکشم بیخیال ... _اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم. اومد نزدیکمو دستم رو گرفت بردتم سمت اتاق های پرو _ناراحت نشو فاطمه جان من واقعا... دستش رو ول کردم و نزاشتم ادامه بده. فروشنده مغازه نگاهمون میکرد. از فروشگاه رفتم بیرون. محمدم‌اومد دنبالم‌ سوییچ زد که نشستم تو ماشین. خودش هم بعد از من نشست. بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد. خیلی ناراحت شده بودم. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت. داد زدم: _چرا منو اوردی اینجا؟ من میخوام برم خونه خودم‌ چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم. رفت بالا و محکم در رو بست . الان اون بهش برخورده بود یعنی؟ چه آدم پرروییه. در رو باز کردم و وارد شدم. صداش زدم : _محمددد نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم _یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟ برگشت طرفم و با اخم گفت : +مگه بچه ام که قهر کنم؟ _خب پس چرا اینجوری میکنی؟ +فاطمه خاانووم من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم‌ و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود. پوزخند زدم و گفتم : _آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ... نفس عمیق کشید و گفت : +ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ... من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم.... _با کروات خیلی هم خوشگل بود با تعجب گفت: +کروااااات ؟؟؟ دست شما درد نکنه.. فقط همین مونده بود که کروات بزنم!فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی... دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم .فقط همیشه باش باهام ،ولی غرورم اجازه نداد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا