#مهریه
😡هیچ کس با مهریه بالا خوش بخت نشد😡
❣رهبر معظم انقلاب❣:
بعضی از خانواده های طرف عروس میگویند ما مهریه ی آنقدر بالا نمی خواهیم ولی خانواده داماد برای پز دادن و تفاخر می گویند نه نمی شود! 😳
اینها همه دوری از اسلام است. هیچ کس با مهریه بالا خوشبخت نشد.
ازدواج اگر چنانچه با 😍محبت😍 بود، بیمهریه هم متزلزل نمیشود.
ولی اگر چنانچه بر مبنای
زرنگی
و
فریب بود،
مرد بدجنس زورگو، کاری خواهد کرد که بتواند از زیر بار این مهریه هم فرار کند.
❣❣❣❣❣❣
#ازدواج_ساده
@dokhtaran313
24.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#راز_نیزه
اسلام دین... است
🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔
🌸🍀🌺🌿
🍀🌺🌿
🌺🌿
🌿
🌷﷽🌷
افطار روزه مسافر
برخی از مردم فکر می کنند روزه دار اگر بخواهد پیش از ظهر به مسافرت برود می تواند از ابتدای سفر، روزه خود را افطار کند.
در حالی که طبق نظر همه مراجع، روزه دار باید صبر کند تا به حد ترخص برسد، یعنی به جایی برسد که دیوارهای شهر را نبیند و صدای اذان شهر و روستای خود را نشنود، آنگاه می تواند چیزی بخورد و اگر چنانچه پیش از رسیدن به حد ترخّص، روزه اش را باطل کند، قضای آن را باید بگیرد و بنا بر احتیاط کفاره نیز بر او واجب می شود.
تحریر الوسیله ج1 ص990 م172
@dokhtaran313
🌸🍀🌺🌿
🍀🌺🌿
🌺🌿
🌿
🌷﷽🌷
#دختر_شینا🌸
#قسمت_سی ام
#رمان
همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم.
ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش،
از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
@dokhtaran313
🌸🍀🌺🌿
🍀🌺🌿
🌺🌿
🌿
🌷﷽🌷
#دختر_شینا🌸
#قسمت_سی_و_یکم
#رمان
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم.
آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم.
مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت.
صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم.
از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛
اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش.
همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
@dokhtaran313