🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃برگ صدو نهم
پیکر حمید را با آمبولانس آوردند ، آن هم درست روز هشتم آذر ماه سه روز مانده به اربعین ، هشتم آذری که سه سال پیش من به خاطر دل دردم سوار آمبولانس شدم و حمید بالای سر من کنار تخت بیمارستان تا صبح بیدار بود ، تا صبح نماز خوانده بود ، آن موقع فکرش را نمی کردم که سه سال بعد چنین روزی من باید حمید را دفن کنم و تا صبح قرآن بخوانم ، روایت تکرار می شد ولی این بار خیلی غم انگیز تر!
نزدیکی امامزاده اسماعیل ایستاده بودم ، خیلی شلوغ بود ، حمید اولین شهید مدافع حرم شهر قزوین بود ، جمعیت زیادی آمده بودند ولی از اکثر رفقایش خبری نبود یا در سوریه مانده بودند یا قبل از شنیدن خبر شهادت حمید برای زیارت اربعین به کربلا رفته بودند .
داشتند تشریفات اول مراسم را انجام میدادند ، احترام و مارش نظامی ، به نظرم خیلی طولانی می آمد ، فقط منتظر بودم تابوت را بالا بگیرند تا حمیدم را ببینم ، تابوت را که بلند کردند جانی تازه گرفتم ، شوق حمید مرا با خودش می کشاند ، نمی توانستم راه بروم ، خواهرم با دوستانم زیر بغل های من را گرفته بودند و می کشیدند ، گفتم :« خواهش می کنم همراه حمید حرکت کنیم ، نه جلو بیفتیم نه عقب بمونیم »، دلم می خواست برای بار آخر این خیابان را با هم برویم .
به گلزار شهدا که رسیدیم بعد از مراسم برای نماز صف ها تشکیل شد ، توان ایستادن نداشتم ، گفتند :« تو حالت خوب نیست ، نمی خواد نماز بخونی ، برو یه گوشه بشین »، گفتم :« نه ، دوست دارم برای حمیدم نماز بخونم »، یک ماشین پراید سفید آنجا بود ، به همان ماشین تکیه دادم و نماز را خواندیم .
مراسم شروع شد ، داشتند وصیت نامه حمید را می خواندند ، همان وصیت نامه ای که من را مجبور کرد بایستم با صدای بلند بدون گریه برایش بخوانم ، ولی حالا هر خطش را که می شنیدم گریه ام بلند تر میشد ! کنار همان ماشین روی جدول نشسته بودم که داداشم آمد و گفت :« بریم کنار مزار ، بعداً شلوغ بشه نمی تونی بری نزدیک »، بالای قبر حمید آمدم ، خانه ای که همسرم می خواست برای همیشه در آن بماند ، خوب نگاه کردم ، دور تا دور قبر را دست کشیدم و جا به جای آن را به خاطر سپردم ، حتی درست یادم مانده کدام آجر کدام ردیف شکسته بود .
به بابا گفتم :« اجازه بدید من چند لحظه در قبر بخوابم ببینم راحته ، بعد حمید رو بذارید »، پدرم نگذاشت داخل قبر بروم ، خاک هایی که اطراف قبر بود را مشت مشت برداشتم و بوسیدم ، به آن خاک ها حسودی می کردم ، گفتم چقدر شما خوشبخت تر از من هستید که از این به بعد با حمید من همنشین هستید .
حمید را از تابوت بیرون آوردند ، روی چوب تابوت عدد پلاک ، تاریخ شهادت و گروه خونی حمید را نوشته بودند ، پیکر را که بلند کردند پاهایش را گرفتم ، با دست هایم لمس کردم ، انگار سالم بود ، به اطرافیان و دوستانش که پیکر را گرفته بودند گفتم :« پاهای حمید سالمه ، حمید زنده است ، خواهش می کنم حمید رو داخل قبر نذارید »، می خواستم تلاش های آخر خودم را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس می کشد ، ولی انگار کسی صدای من را نمی شنید .
خواهرها ومادرحمیدحالشان بدشده یودبه عقب رفته بودند،ازخانمها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم،دلم می خواست تا لحظه آخرچشمم به صورت و چشم های حمیدباشد،طاقت دوری حمید را نداشتم چهره اش را که می دیدم فکرمی کردم هنوزهست،خاک ها را بوسیدم و روی پیکر حمید ریختم گفتم:«تا ابدبه جای من با حمید باشید».
وقتی خاک ها را ریختند،خردشدن احساسم،عشقم،امیدم،آینده ام و همه چیزم را با تمام وجود حس کردم،بلند بلند گریه کردم،مسئول تدفین گفت:«خانم مرادی آروم باشید،ببینید حمیدحتی داخل قبر داره می خنده،چهره اش را نگاه کردم،تبسم برلب داشت،اینخنده دلم را بیشتر سوزاند،می دانستم الان چیزهایی را می بیند که من نمی توانم ببینم،چیزی را حس می کندکه من نمی فهمم،دلم بیشترشکست از این جاماندگی!.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃 نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃برگ صد و دهم
یک طرف بابابود،یکطرف عموتقی،من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم ،سنگ های لحد را چیدند،وقتی سنگ ها را می گذارند،یعنی همه چیز تمام شد،یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره حمید را ببینم،به سنگ سوم که رسیدندجا نشد،مجبور شدند دوباره سنگ ها را بردارند تا جابه جا کنند،دوباره چشمم به چهره حمید افتاد،همچنان داشت می خندید،نمی دانستم که حمیدچه چیزی می بیند که این همه خوشحال است.
تمام شد!خاک ها را ریختند!دیدار ما ماندبرای قیامت همین که خاک ها را ریختندصدای الله اکبر اذان ظهر بلندشد،این بار هم بله را زمان اذان دادم،بله به جهادهمسرم،بله به امتحان خدا،یادحرف حمیدافتادم که می گفت:«حتما حکمتیه من دوبار شناسنامه رو جا گذاشتم تا تو دقیقأموقع اذان بله رو بدی».
انگار زمان برای من در همان روز «پنجم آذرنود و چهار»متوقف شده است،گاهی اوقات کسی از من تاریخ را می پرسد می مانم چه بگویم،مکث می کنم،زمان برایم بی معنا شده است نه عقب می رود که بگویم حمیدهست،نه جلومی رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باورکنم دیگرحمید تماس نمی گیرد،دلتنگی های چهارده روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوارشد،دوست داشتم حالا که رفتنی شده حداقل یک ساعت زنده می شدحرف می زد بعد می رفت.
شب اول بعد از تدفین کنارمزارش ماندم،به قولی که داده بودیم وفا کردم،قراربود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبرتنهایش نگذارد،مادرم گفت:«هوا سردشده ،بریم خانه یا حداقل چند دقیقه ای بریم داخل ماشین گرم بشیم»،گفتم:«نهمن به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهایش نگذارم».
همه تعجب می کردند،می گفتند:«مگرشما چندسال باهم بودید که به همچنین شبی هم فکر کردیدو همچنین قولی به هم دادید،ساعت های اول که دلم نمی آمد قرآن بخوانم،می گفتم:«حمیدکه زنده است برای چی باید براش قرآن بخونم؟»،ولی آن شب تا صبح قرآنخواندم،خیلی هواسرد بود بقیه می رفتند و می آمدندولی من تاخودصبح سرمزارماندم،هشت آذر ماه پاییزی ترین روز من،بهاری ترین روز حمیدبود تا چند روز کارم این شده بود که خاک های مزارش را به آغوش می کشیدم،احساسش می کردم،خوب می فهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده،انگار دارد با گریه های من گریه می کند،حضورش در عین نبودن،آرامش بخش ترین حضور دنیا بود.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃برگ صد و یازدهم
یکی از سخت ترین روز ها بعد از شهادت حمید روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند ، درست سی آذر ، شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید اول پدرم ممانعت می کرد ، به خواهش من ساک را به من دادند ، نمی خواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم ، آن روز فقط بغض کردم ، شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم ، ساک را بغل کردم ، به یاد همه شب های یلدایی که حمید کنارم بود ولی حالا فقط ساک وسایلش را داشتم تا صبح گریه کردم ، این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم ، با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم ، نایلون مشکی که برای مواقع لزوم
گذاشته بودم همان جا بود، جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده بود، برایش باند کشی گذاشته بودم که مچ دستهایش راببندد.
زیپ وسط راکه باز کردم فهمیدم خودش وسایل راچیده است، مدل تاکردن حمید را میدانستم، به جز لباسهای نظامیش همه چیز همان طور دست نخورده مانده بود، لباس هایی که روزآخر با آنها ازمن خداحافظی کردهمه داخل ساک بود، درجیب پیراهش پانزده هزارتومان پول بود که باخودش برده بود، یک اتیکت یازهرا(س) که ازطرف حرم حضرت زینب به حمید داده بودند، نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بود ویک کتاب آموزش زبان عربی همین! اینها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آنها خورده بودو حالا من چون یعقوبی که یوسفش راگم کرده باشد با سر انگشتانی لرزان ودلی پراز غم آنها رابو میکردم وبه چشم میکشیدم.
سه چهارروز بعداز مراسم چهلم به خانه مشترکمان رفتم، بالاخره ما مستاجر بودیم درست نبود وسایل ما آنجا بماند،
باید وسایل زندگی را جمع می کردیم و خانه را تحویل می دادیم، به خواهرها و مادر حمید ومادر و خواهرخودم گفتم که همراهم باشند اما هیچکدامشان دل آمدن نداشتند،دیدن خانه بی حضور حمید دل سنگ را آب می کرد و تحملش واقعا سخت بود تا آنجا که وقتی قبل از مراسم چهلم با خواهرم به دنبال یک وسیله رفته بودیم چشمش که به کلاه حمید افتادحالش خیلی بدشد.
مجبور شدم با دوستم ناهید بروم ، از همان پله اول اشک هایم جاری شد ، توان بالا رفتن نداشتم ، دست به دیوار گذاشته بودم و به سختی قدم بر می داشتم ، با گوشی مداحی گذاشته بودیم ، به هر وسیله ای که دست می زدم کلی خاطره برایم زنده می شد ، یاد حمید افتادم که هیچ وقت نمی گذاشت وسیله سنگین جابجا کنم .
چیزی که خیلی من را به هم ریخت کیفی بود که بین وسایلش پیدا کردم ، همه دست نوشته های من را جمع کرده بود ، حتی نوشته ای که یک سلام خالی بود را هم نگه داشته بود ، فکرش را هم نمی کردم آن قدر برایش مهم باشد ، به من گفته بود یک روز با این دست نوشته ها غافلگیرم خواهد کرد ولی به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی کرد بخواهد همه این دست نوشته ها را جمع کند و این گونه من را تا ابد شرمنده محبت خودش قرار بدهد .
ناهید با گریه نگذاشت به لباس های حمید دست بزنم ، یک چمدان به دستش دادم تا همه لباس ها را داخل همان بچیند ، آن لحظات خیلی سخت گذاشت ، دل کندن از خانهای که همه چیزش را حمید چیده بود ، حتی کارتون هایی که زیر فرش ها گذاشته بود ، سخت و عذاب آور بود . یک هفته بعد همراه با پدرم و برادرهای حمید رفتیم که وسایل را بیاوریم ، صاحب خانه و همسایه ها گریه می کردند ، بعد از اینکه همه وسایل را جابجا کردند داخل خانه رفتم ، وسط پذیرایی ایستادم ، چشمی دور تا دور خانه چرخاندم ، هیچ کس و هیچ چیز نبود ، اوج تنهایی خودم را حس کردم ، آنجا خانه امید من بود ولی حالا باید برای همیشه با خانه و حمید و همه خاطرات خوبمان خداحافظی می کردم.
موقع بیرون آمدن از خانه با گریه به حمید گفتم :« عزیزم من دارم از اینجا میرم ، خواهش میکنم اگه به خوابم اومدی توی این خونه نباشه چون خیلی اذیت می شم ». همان طور هم شد ، از آن به بعد همه خواب هایی که دیدم خانه پدرم بوده ، حمید هیچ وقت داخل خانه مشترکمان به خوابم نیامد .
از پله ها پایین اومدم حاج خانم کشاورز با گریه من را به آغوش کشید،گفت:«مامان فرزانه از دست من که کاری بر نمیاد ،به خدا می سپارمت،پسرم که جای خوبه،امید وارم خود حضرت زینب(س)بهت صبر بده»،بین گریه ها از حاج خانم پرسیدم:«هر وقت دلم گرفت می تونم بیام خونه رو ببینم؟»،دستم را به مهربانی گرفت و گفت:«آره دخترم،خونه خودته،هروقت خواستی بیا»🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
🌹یادت باشه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃برگ صدو دوازدهم
از در خانه که بیرون آمدم همان پیرمردی را دیدم که اختلال حواس داشت،پیرمردی که حمید همیشه به او سلام می داد و محبت می کرد و می گفت:«فرزانه یه روزی جواب محبت من به این پیر مرد رو می بینی»،حالا همان روز رسیده بود،پیرمردی که همه می دانستیم اختلال حواس دارد ولی حمید را خیلی خوب یادش مانده بود،به پهنای صورت اشک می ریخت و گریه می کرد و این یکی از سوزناک ترین گریه هایی بود که در غم از دست دادن حمید دیدم.
سوار ماشین که شدم با حسرت از شیشه عقب برای آخرین بار به خانه نگاه کردم ، بعد ها هیچ وقت نتوانستم به آن کوچه و خانه بر گردم ، چند بار تا سر کوچه رفتم ولی گریه امانم نمیداد که قدم از قدم بردارم.
سالگرد عروسیمان امامزاده حسین بودم ، برای رزمندگان مدافع حرم دست کش و کلاه می بافتیم ، به شدت دلتنگ حمید شده بودم ، به یاد سال های قبل افتاده بودم که حمید در سالگردهای ازدواجمان برایم دسته گل رز می خرید ، ساعت یازده شب بود که بی اختیار خودم را جلوی در خانه مشترکمان پیدا کردم ، هیچ کس داخل کوچه نبود ، پنجره خانه را نگاه کردم ، اشک امانم نمی داد ، قدم هایم سست شده بود ، نتوانستم جلوتر بروم ، از همان جا با گریه تا سر کوچه آمدم و برای همیشه از خانه مشترکمان خداحافظی کردم.
خیلی زود تنهایی ها شروع شد ، درست مثل روز هایی که زندگی مشترکمان را شروع کردیم خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد ، همه چیز برگشت به روزهای بی حمید با این تفاوت که حالا خاطره هایش هر کجا یک جور به سراغم می آید ، شبیه پروانه ای بی پناه که به دست باد افتاده باشد سر مزارش آرام می گیرم .
پاییز ، زمستان ، بهار ، تابستان ، هر چهار فصل را با حمید داخل گلزار شهدا تجربه کردم ، اوایل مثل دوره نامزدی هوا سرد بود ، اولین برفی که روی مزارش نشست وسط زمستان بود ، رفتم گلزار ، خلوت بود ، گوله برف درست کردم و به عکس داخل قاب بالای سرش زدم ، گفتم :« حمید ببین برف اومده تو نیستی بیای برف بازی کنیم ، یادته اولین برف بعد از نامزدیمون از دانشگاه تا خونه پدرم پیاده اومدیم و کلی برف بازی کردیم؟ »
گاهی مزارش که می روم اتفاق های عجیبی می افتد که زنده بودنش را حس می کنم ، یک شب نزدیکی های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت :« خانوم خیلی دلم برات تنگ شده ، پاشو بیا مزار » ، معمولا عصر ها به سر مزارش می رفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم، از نزدیک ترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم ، می دانستم این شکلی راضی تر است ، همیشه روی رعایت حق همسایگی تاکید داشت ، سر مزارکه میروم سعی می کنم از نزدیکترین مغازه که همسایه گلزار شهداست خرید کنم .
همین که نشستم و گلهاراروی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه من را بغل کرد ، هق هق گریه هایش امان نمی داد حرفی بزند ، کمی که آرام شد گفت :« عکس شهید تون رو توی خیابون دیدم ، به شهید گفتم من شنیدم شما ها برای پول رفتید ، حق نیستید ، باهات یه قراری میذارم ، فردا صبح میام سر مزارت ، اگر همسرت رو دیدم می فهمم من اشتباه کردم ، تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی » ، برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم ، گفتم :« من معمولا غروب ها میام اینجا ، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش »، از آن به بعد با آن خانم دوست شدم ، خیلی رویه زندگیش عوض شد ، تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است .🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🍃بخش اول
زندگی نامه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃برگ صدو سیزدهم
جریان بعد از شهادت آن قدر سخت است که قابل مقایسه با تدفین و آخرین دیدار ها در معراج نیست ، بار ها پیش خودم گفته ام اگر قرار باشد حمید زنده شود و دوباره به شهادت برسد هیچ وقت برای شهادتش گریه نمی کنم چون اتفاقات بعد از شهادت به مراتب جان سوزتر از این فراق است ، روز هایی بوده که مریض بودم و چشمم به در خشک شده ، دوست داشتم تا خود حمید بیاید و فقط یک لیوان آب به دستم بدهد ولی این ها فقط حسرتش برای من مانده است .
هنوز نتوانسته ام خودم را با این شرایط وفق بدهم ، روز های خیلی سختی به من گذشت ، روز هایی که با یک صدا ، یا یک یادآوری خاطره ، با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کردم ، روز هایی که همه چیز خاطره حمید را به یادم می انداخت از شنیدن مداحی هایی که دوست داشت گرفته تا بوی عطرهایی که می زد .
روز هایی که حرف های خیلی تلخی شنیدم ، این که حمید برای پول رفته ، این که شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد چون حمید برای ایران شهید نشده است ، حرف هایی که هر کدامشان مثل نمک روی زخم ، وجود مرا به آتش می کشد ، هیچ عقل سلیمی قبول نمی کند در برابر پول چنین کاری بکند ، این که همسرت دیگر نباشد ، فقط توی خواب بتوانی او را ببینی ، وقتی بیدار می شوی نبودنش آن قدر آزارت بدهد که دوست داشته باشی فقط بخوابی و او را دوباره در خواب ببینی ، ولی تا کجا ؟ تا کجا می شود فقط خواب بود و خواب دید ؟!.
سختی همه این حرف ها و رفتارهای غیر منصفانه یک طرف نبودن خود حمید یک طرف ، حسرت این که یک بار عمه و پدر حمید را خوشحال ببینم روی دلم مانده است ، هر وقت به خانه پدری حمید می روم همه خاطراتم از دوره بچگی تا روز های آخر جلوی چشم هایم می آید ، از اول تا آخر گریه می کنم .
گاهی از اوقات حس می کنم حمید شهید نشده ، فکر می کنم شاید من گمش کرده باشم ، با قاب عکسش صحبت می کنم ، کفش هایش را می پوشم و راه می روم ، صدای موتور می آید فکر می کنم حمید است که برگشته است ، آیفون را که بر می دارم منتظرم حمید پشت در باشد ، از کوچه که رد می شوم می ایستم شاید حمید هم از سر کوچه پیدایش بشود ، شب های جمعه ساعت یازده منتظر هستم زنگ خانه را بزند و بگوید :« رفته بودم هئیت ، جلسه طول کشید برای همین دیراومدم ».
وفکر هایی که هیچ وقت دست از سر آدمی بر نمی دارد :« عزیزی که به خاک سپردی استخوان شده یا نشده ؟ درد کشیده یا نکشیده؟ وقتی هوا گرمه نگرانی ، وقتی که برف میاد بند دلت پاره میشه نکنه سردش بشه ، نکنه بارون اذیتش کنه » ، با اینکه می دانی همه چیز تمام شده و روح از بدن رفته است ولی تعلق خاطری که داری هیچ وقت کهنه نمی شود ، یک حالت بهت زدگی که حتی نمی دانی کجا شهید شده است و به این زودی هم امکان ندارد به آنجا بروی.
با همسران شهدای مدافع حرم که به سوریه رفته بودم وارد فرودگاه دمشق شدیم،از همان ورودی فرودگاه حال همه ما بدشد،پیش خودم گفتم:«حمیدمن،این ورودی رو اومده،ولی هیچ وقت خروجی رو برنگشته».
پروازها همه نیمه شب انجام می شد،داخل فرودگاه صندلی نبود،هرگوشه همسریکی از شهدای مدافع حرم چادر روی سرش کشیده بودو گریه می کرد،داخل خیابان ها که قدم برمی داشتیم دنبال نشانه ای از عزیزانمان بودیم،حتی نمی دانستیم حلب کدام طرف است،همسرانمان لحظات آخر زمینی بودنشان را روی کدام خاک گذرانده بودند.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃برگ صدو چهاردهم
غربت گریه های همسرانه را هیچ کس نمی فهمد ، آن قدر در اوج اشک باید خودت را خفه کنی و بغضت را پنهان کنی که گاهی از اوقات دلت یک خلوت بخواهد فقط برای گریه کردن ، گاهی پیش خودم می گویم که ساده اش برای حمید بود و سختش برای من ، چون خیلی زود برات پروازش امضا شد و رفت .
همسر شهید باید بار یک زندگی را به تنهایی به دوش بکشد ، از همسر شهید همه انتظار دارند ، باید همیشه خوشحال باشی ، باید همه جا حاضر باشی ، همه پیام ها و تماس ها را جواب بدهی تا کسی فکر نکند چون همسر شهید هستی داری طاقچه بالا می گذاری ، طول روز به حدی خسته می شوی که حس می کنی شب ها روح از بدن خارج می شود و دوباره فردا صبح ، روز از نو روزی از نو ولی بدون هم راز و همراهی که تمام امیدت شده بود .
چند ماه بعد از شهادت حمید به کربلا رفتم ، همان کربلایی که گذرنامه گرفته بودیم تا با هم برویم ولی حمید با آن گذرنامه به سوریه رفت و از کنار حرم عمه سادات همنشین همیشگی ارباب بی کفن شد ، همان کربلایی که عشق حمید بود ، همان کربلایی که حمید برای دیدنش همیشه بی تاب بود.
شب جمعه بود ، تک و تنها بین الحرمین رو به گنبد ایستاده بودم ، کمی که گذشت نشستم ، توان ایستادن نداشتم ، در اوج دلتنگی و حسرت به حمید گفتم :« عزیزم الان کربلام ، همون کربلایی که قرار بود بیایم برام چادر عروس بخری ولی قسمت نشد ، به خاطر تو به هیچ مغازه ای که چادر می فروشه نگاه نکردم ، گفتم شاید تو خجالت بکشی از اینکه نتونستی هدیه ای که قول داده بودی رو بهم بدی »، در تمام طول این سفر خودم را یک آدم دو نفره احساس می کردم که رو به ضریح و گنبد ایستاده ایم و زیارت نامه می خوانیم.
آرامش زندگی من حمید بود که دیگر نیست ، خودش را از خواب هایم ، خواب را از چشم هایم و آرامش را از زندگیم گرفته است ، دلم می خواهد از ته دل بخندم ، می خندم ، ولی از ته دل نیست ، گاهی اوقات که خیلی دلم می گیرد لباس هایش را پهن میکنم روی زمین ، پیراهنش را ، شلوارش را ، کنار لباس هایش می نشینم و گریه می کنم .
بعد از چند ماه هنوز هم گاهی اوقات با امید لباس هایش را زیر و رو می کنم شاید داخل جیب هایش برایم نامه ای نوشته باشد ، هر عکس جدیدی که از حمید به دستم می رسد احساس می کنم حمید زنده است و هر روز برایم از سوریه عکس می فرستد.
اشک های من از روی دلتنگی است نه ناراحتی ، چون خودمان این راه را انتخاب کردیم ، می دانم که جای حمید خیلی خوب است ، همین برای من کافیست ، عشق یعنی همین ، حمید خوشحال باشد ، راضی باشد ، من هم راضی هستم .
حس می کنم حمید در طول زندگی مشترکمان همه حرف هایش را به من زده است ،تمام روزها از خواستگاری تا شهادت، حمیدداشت حرف می زد،با خنده هایش،با حرکاتش،با رفتارش،با اخلاقش،ولی حالا آرام خوابیده است بدون هیچ نگرانی،من اما هنوز حرف هایم مانده است،سرمزارکهمی روم کلی حرف برای گفتن دارم ،شبیه یک غریبه منتظرم تا یکی بیاید و حرف هایش را ترجمه کند،کاش یادم می دادچطوربعد از رفتنش نگاهش کنم،چطور مثل خودش خیلی زود تمام حرف هایم را بگویم.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹یادت باشه
🍃فصل دهم
نشسته خاک مرده ای به این بهار زارمن
🍃
برگ صدو پانزدهم
با همه این سختی ها امیدوارم،می دانم راه نرفته زیاددارم،می دانم هنوز هم بایدرفت،هنوز هم باید «یادت باشد»، قطارزندگی در حرکت است،زندگی هرچند سخت،هرچندبی حمید درجریان است،منتظرم اذانی گفته بشودو دوباره حمیدازمن بله بگیرد،از این دنیا بروم و برای همیشه با حمیدباشم.
هر روز صبح به عکس هایش سلام می دهم،گاهی وقت ها ازشدت دلتنگی با حمید دعوا می کنم و می گویم:«امروز اومدم به دیدنت ولی تو سرقرارمون نیومدی»،ازسختی روزگارو ازجانکاه بودن فراقش شکوه می کنم،به خوبی احساس می کنم تمام صحبت هایم را به خوبی می شنود،چند دقیقه ای قهرمی کنم،امابعد یادم می آید که دعوای زن وشوهرنبایدبیشتراز چندثانیه طول بکشد،سریع آشتی می کنم،آخرشب ها برایش صدقه می اندازم،به عکسش خیره می شوم ،شبیه همان شب هایی که سوریه بود،برایش آیت الکرسی می خوانم،چون می دانم روح حمیدفقط کنارحرم عمه سادات آرام می گیرد و به رضایت ابدی می رسد،بعدهم آرام می گویم:«شب به خیر حمیدجان».
🍃فصل آخر
یادمان هست
بگذار بگذریم
به جای نقطه اشکهایمان را می گذاریم و میرویم
به امید روزی که حمید باسپاهی از شهیدان در رکاب امام زمان(عج) رجعت کند تا این بار با هم
همسفرجاده آسمان نجف کربلا باشیم ان شاء الله.
این همه خط نوشتیم
یکیش هم نستعلیق چشم های تو نشد🍂
🌻پایان
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹 وصیت نامه شهید حمید سیاهکالی مرادی
بسمه تعالی
با سلام و صلوات بر محمد(ص)و خاندان پاکش که شرف کون و مکان هستند و ما متنعم از این می ناب لا یزال که موجب رشته وصل ما به این حبل متین و تکامل ما توسط این حصن حصین و ممزوج از ولایتشان در وجود ما عجین و خدا روشکربراین نعمت الهی که ما را فرا گرفته و غرق در آن شده ایم،ان شاء الله.
اینجانب حمیدسیاهکالی مرادی فرزندحشمت الله لازم دیدم تا چند جمله ای را من باب درددل در چندسطرمکتوب نمایم.
ابتدا لازم است تا بگویم که نوشتن این وصیت نامه از مقدمات خیرحاصل گردیده و آن شرف ناموس خدا،اسوه ی صبر و تقوا،زینت ارض وسما،عقیله ی عقلا،حضرت زینب(س)است،زیرا دفاع از حرمین و مظلومیت مسلمانان را برخودواحب می دانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده می دانم و از خداوند می خواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بگرداند،ان شاء الله.
آنچه این حقیر تا کنون در زندگی خویش فهمیده ام کج فهمی ها و درشت فهمی ها و بی بصیرتی انسانهایی است که یا این خانواده را درک نکرده اند و در هیچ برهه ای درکنارشان قرارنگرفته اندو یا ظاهرأدر کنارشان بوده اندولی در صحنه های حساس میدان را خالی کرده اندو یا مانعی بوده اند دراین مسیر.
آنان که ماندند از دینداری به دین یاری رسیده بودندو فهم و درک کرده بودندکه این مسیر تنها راه رسیدن به خداست وعامل انحراف بشریت دور ماندن و کور ماندن از راه و از نور هدایت است.
وای از روزی که آنان که ولایت دارند قدر آن را ندانسته و بی راهه بروند،زیرا تا مادامی که پشتیبان ولایت باشیم و رهرو این مسیر، همیشه سرافرازیم و نوک پیکان ارتش و سپاه ولی عصر(عج)ان شاء الله. زیرا نقطه قوت ما ولایت است و نقطه ضعف ما نیز بی توجهی به این امر،زیرا ما آن چنان که لازم است باید به حدود و تغور آن توجه کرده و خود را ذوب در این امر بدانیم.
اما می نویسم تا هرآنکس که می خواند یا می شنود بداند،شرمنده ام از اینکه یک جان بیشتر ندارم تا در راه ولی عصر(عج)و نایب برحقش امام خامنه ای (مدظله العالی)فداکنم و با یقین به این امر که خونم موجب سعادتم می شود و تعالی روح و شرابی است طهورکه به قول حضرت علی اکبر(ع)شیرین تر از عسل،می روم تا به تأسی از مولایم ابا عبدالله (ع)با خدایم عشق بازی کنم تا غرق در خدا شوم.
اما یک نکته و آن این است اگر در حال حاضر در جبهه سخت تعدادی از برادران در حال جهادند،دلخوش هستند که جبهه فرهنگی که عقبه هستند،عقبه ای که تداوم جبهه سخت را شامل می شوندو عامل اصلی جهادگران جبهه سخت می باشد توسط تمامی این جوانان رعایت می شود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام در این جبهه باشند ان شاء الله...
اما به نظر این حقیر هیچ چیز بالاتر از حسن کلام و حسن رفتار نیست در عموم جامعه و مخصوصاً در بین نظامیان و بالاخص در میان پاسداران حریم ولایت.
اما در جمله آخر می نویسم آنچه که در این دنیا از مادیات دارم من باب گذران زندگی در اذن همسرم باشد تا بتواند گذران زندگی کند ان شاء الله.
و در آخر هرکس که این متن را می خواندو یا می شنود ان شاء الله که این حقیر سراپا تقصیر را حلال نماید...🌱
همیشه یادتان را من به هنگام نظربازی
زرخسار علی جویم و این است اوج طنازی
همیشه بالبت آرام می خندم و با چشمان تو مستم
قسم خوردم به جان تو که پای رهبرم هستم
همیشه خاربودم من به چشم دشمن ناپاک
خدا را شکر در راهت به خون افتاده ام برخاک..💞
و کفی بالحلم ناصرا. حمید سیاهکالی مرادی
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
❣و(به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست..🍃)
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠سردار شهید حاجقاسم سلیمانی :
توصیهام به شما این است که هر کدام ، یک شهید را برای خودتان انتخاب کنید.
حتما هم نباید معروف باشد. در گمنامها انسان های فوقالعادهای وجود دارد ، آنها را هم در نظـــر بگیرید.
دعا کنید خدا به حق حضرت زهرا (س) ما را به شهادت برساند و این شهادت را منشاء رحمت و آمرزش ما قرار دهد و ان شاءاللّٰه شرمنده دوستان شهیدمان نشویم.❤️
#رفیق_شهیدم
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
13.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
متولد چه ماهی هستی؟
هدیه شما به شهید بابک نوری
#شهید مدافع حرم
#امروز تولد شهید بابک نوری☺️
#رفیق_شهیدم
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
شہید گنجی خطاب به شہید آوینی
گفت:حاج مرتضی!
دیگه باب شہادت هم بستہ شد...💔
شہید آوینی در جواب گفت:
نہ برادر!!!
#شہادت لباس تک سایزی است
که باید تنِ آدمِ به اندازه آن درآید
هروقت به سایز این لباسِ تک سایز
درآمدی...پروازمیکنی...!
مطمئن باش...!❤️
#طوفان_الاقصی
#رفیق_شهیدم
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی دلتنگت شده ام
اما نمی دانم
خیلی را چگونه بنویسم
که خیلی خوانده شود …
#دلتنگے
#رفیق_شهیدم
#شهیدمصطفیصدرزاده
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6ثb3c7b3eca